آشنایی من با پیرمرد – آن روایتگر سرگردان – رشته دور و درازی دارد. درست به یاد ندارم که چه زمانی و در کجا با او آشنا شدم؛ اما در سالهای پسین چنان میاندیشم که پیرمرد آن سوی سکه هستی من است، شاید هم همه سکه هستی من.
وقتی در برابرش مینشینم مانند آن است که همه چیز در اندیشههای من بازتاب مییابند. من در آیینه روایتهای او چیزهایی را میبینم که پیش از این ندیدهام. من در آیینه روایتهای او به سرزمینهایی سفر میکنم که هرگز نامش را هم نشنیدهام.
روایتهای او هر کدام به تعبیر شاعر، سفری است به سرزمینهای ناشناخته. گاهی سفرهای کوتاه، گاهی هم سفرهای دراز و گاهی سفرهای ناتمام. گاهی مرا در این سفرها گام گام میخنداند و گاهی هم گام گام میگریاند. گاهی با روایتهای او چنان عقابی تا آن سوی ابرها پرواز میکنم و گاهی دلتنگ میشوم، چنان است که گویی در تک چاهی فرو میافتم.
باری گفتم: پیرمرد چرا با چنین قصههایی، این همه دل شکسته مرا میگریانی، آخر گریههای من از سرچشمه دل میآید. به گفته آن بزرگبانوی شعر پارسی دری، مِهستی گنجوی:
اشکم ز دو دیده متصل میآید
از بهر تو ای مهرگسل میآید
زنهار بدار حرمت اشک مرا
کاین قافله از کعبه دل میآید
گفتم: حکایتهایت گاهی همان تراژدی رستم و سهراب است: یکی داستانیست پر آب چشم.
پیرمرد گفت: نمیدانم این گفته معروف از کدام حکیم به یادم مانده است که باری گفته بود: «انسان به اندازهای که میخندد، انسان است»؛ اما من باور دارم انسان به اندازهای که میگرید، انسان است. انسانی که نمیگرید، انسان نیست.
با قطره قطره گریهها شیشه روان انسان از غبار اندوه و کدورتها شسته میشود. روان انسان بیشتر روشن میشود و انسان به سوی کردار نیک کشش بیشتری پیدا میکند. پس باید بدانی که در گریههای خود نیز زیانی نکردهای! چون گریه سبب پاکیزهگی روان آدمی میشود و عاطفههای انسانی را بیدار میسازد. بیداری عاطفهها رفتار انسان را به سوی نیکویی میکشاند.
من و پیرمرد، راه درازی پیمودیم تا به این جا رسیدیم. گاهی بر یکدیگر خشم گرفتیم و سخنانمان به خشونت کشید. گاهی در میان سخنان هم دویدیم و بر یکدیگر خردهگیری کردیم. با این همه، با هم دوست ماندیم. ادامه چنین وضعیتی ما را از هم دور نساخت، بلکه سبب نزدیکی بیشتر در میان ما شد.
پیرمرد، چنان حکیم روزگاردیدهای به هر گونه پرسش من پاسخ میدهد. بیشتر با مهربانی و گاهی هم با بیحوصلهگی و حتا خشونت. به قصههایش چنان عادت کردهام که حتا در خشونتهایش هم زیبایی و مهربانی را حس میکنم.
پیرمرد، در هر حالتی یار لحظههای دشوار و سنگین تنهایی من است. گاهی فکر میکنم که اگر این پیرمرد قصهگوی را نمیداشتم، خدا میداند زندهگی مرا در چه برهوت سوزان تنهایی و بیهمزبانی پرتاب میکرد و آن گاه جز سایه سرگردان خود چیز دیگری در کنار نداشتم.
روزی از پیرمرد پرسیدم: نمیدانم در این سالهای دور تو مرا تحمل کردی یا من ترا؟
پیرمرد خندید و گفت: هر دو یکدیگر را تحمل کردیم. بهتر است بگویم یکدیگر را بهتر و بیشتر شناختیم. این شناخت دو سویه است که رشته پیوندها را استوار میسازد.
از من پرسید: آن حکایت «شمس» را به یاد داری؟
گفتم: کدام حکایت؟
گفت: روزی دو تن به نزد «شمس» رفته بودند و از دوستی بیمانند خود میگفتند.
شمس پرسید: چند سال میشود که شما با هم دوستید؟
گفتند: چهل سال؟
شمس پرسید: در این سالهای دراز، گاهی شده است که با هم اختلاف پیدا کرده باشید، بر یکدیگر خشونت کرده باشید و مدتی از هم دور شده باشید؟
گفتند: هرگز هرگز. به گفته مردم، ما همیشه از یک کاسه آب نوشیدهایم، اختلاف کجا باشد و ما کجا!
پیرمرد گفت: به نظرت شمس به آنان چه گفته باشد؟
گفتم: شاید آن دو را به سبب چنین دوستی دراز و پایدار ستایش کرده باشد! گفت: نه.
شمس برایشان گفت: بروید! بروید! که زندهگی در منافقت و دورویی گذشتاندهاید؟
گفت: میدانی این اختلاف ما که گاهگاهی در میان ما دیوار باریکی بلند کرده است، برخاسته از صداقت و درستاندیشی و درستگفتاری ماست. اگر مانند آن دو دوست میبودیم بدون تردید دوستی ما رنگ دورویی میداشت. ممکن نیست که دو انسان در این همه سالهای دراز باری با هم اختلافی پیدا نکرده باشند و به گفته مردم، شکَر در میانشان آب نشده باشد. انسان گاهی از خودش هم ناراحت و ناراضی میشود و با خودش قهر میکند، چه برسد به دیگران.
انسانها اگر با هم درست رفتار کنند، مانند آیینههاییاند که در برابر هم قرار گرفتهاند و همه تصویرها در هر دو آیینه یکی میشوند تا بینهایت. آن تجربه فزیک یادت است که شمعی را استاد روشن میکرد و بعد شمع را در میان دو آیینه قرار میداد، آن گاه تصویر شمع در هر دو آیینه تا که چشم کار میکرد دیده میشد و تصویرها به بینهایت میرسیدند.
پیرمرد از همان نخستین روزهای آشنایی یا بهتر است بگویم از همان روزهایی که من خودم را شناختم و با او آشنا شدم، همیشه برایم قصهگویی کرده است؛ قصههای شیرین و قصههای تلخ. اما در هر حال قصههایش همیشه برای من پر بوده است از پند، اندرز و حکمت. گاهی یک سرزنشگر خشکرفتار است، گاهی هم مهربان و دلسوز در روزهای اندوه و پریشانی و گاهی توبیخگر بیرحم و تندزبان در پیوند به رفتارهای ناخوشایند من. گاهی هم که ناامیدی چنان هالهای مرا در خود پیچیده، برایم پنجره روشنی از امید بوده است.
مانند آن است که بدون حکایت و تمثیل سخنی نمیگوید. سخنان او با یک حکایت یا تمثیل آغاز میشود، یا هم در میان سخنان خود میپردازد به بیان قصهای. گاهی هم در میان قصهای قصه دیگری را میآورد. گاهی هم قصههایش را چنان به پایان میآورد که تو خودت باید بنشینی و به پایان قصه بیندیشی. گویی پایان قصه در ذهن تو تکمیل میشود.
باری پرسیدم: پیرمرد، این چگونه سخن گفتن است که باید با قصه بیاغازی یا هم در میانه سخنهایت قصههایی بیاوری؟ گاهی هم سخنانت قصه در قصه است.
گفت: همیشه چنین بوده است. از کتابهای بزرگ ادبی بزرگان خود که بگذریم، حتا کتابهای آسمانی نیز آموزندهترین و اندیشهبرانگیزترین قصههای حکمتآمیز را در خود دارند. مردم هم وقتی سخن میگویند، سخنانشان را با قصهها و ضربالمثلهایی که هر کدام از خود داستانی دارد، میآمیزند تا تاثیرگذاری سخنانشان را بیشتر سازند و هدف خود را بهتر بیان کنند.
پس از لحظهای سکوت از من پرسید: آن بیتهای مثنوی مولانا را به یاد داری؟
گفتم: کدام بیتها را؟
گفت: این بیتها را میگویم.
ای برادر قصه چون پیمانه است
معنی اندر وی مثال دانه است
دانه معنی بگیرد مرد عقل
ننگرد پیمانه را گر گشت نقل
گفت: میدانی! جهان چیزی نیست جز یک قصه. زندهگی خود یک قصه است، قصه ناتمام که پیوسته تکرار میشود. تو خودت یک قصهای. من یک قصهام. گلولهای که از دهان تفنگی بیرون میشود و انسانی را از پای میاندازد یک قصه است، قصه خونآلود. اگر توجه کنیم، مردم از بام تا شام برای هم قصهگویی میکنند و این قصهگوییها پایانی ندارد. همین که کسی از بیرون میآید نخستین پرسش این است که در شهر و بازار چه قصههایی بود؟
گاهی هم، چنان قصههایی میسازند که نسل به نسل تکرار میشوند و خود را در سرزمین قصههای خود گم میکنند. هی این سو و آن سو میدوند تا خود را پیدا کنند؛ اما دیگر کار از کار گذشته است. در کوچهها و پسکوچهها با بادهای تاریک و توفانی پندارهای خود روبهرو میشوند. سرگردانی میکشند و چراغی هم که با خود دارند خاموش میشود. بعد هی دستوپا میزنند و به جایی نمیرسند؛ اما آرام آرام با تاریکی عادت میکنند. و بعد جهان و هستی را قصهای میپندارند.
پیرمرد، لحظههایی سکوت کرد، در حالی که خیره خیره به سوی من میدید، گفت: باید قصهها را شناخت. باید برای مردم قصههای روشن گفت. باید قصهها را به مشعل راه آنان بدل کرد؛ اما در این روزگار شاید این شیوه سخن گفتن و قصهپردازی به یک شیوه غریب بدل شده باشد. حال، روزگار نقل قولهای راست و دروغ است. روزگار فهرست کردن نامهای دراز و بلندبالای فیلسوفان، حکیمان و دانشمندان غربیست، تکرار نام چند کتاب و چند اصطلاح بیربط لاتینی و انگلیسی.
در این روزگار پرهیاهو، هرچند این شیوه، یک شیوه فضلفروشانه است و نمایش داناییها، اما در بازار آن چنانی روزگار خریدار زیادی دارد. درست مانند انسانهای تهیدستی که سکهای در کیسه ندارند، اما به دروغ هی از دوستان زرمند و زورمند خود میلافند که فلان ابن فلان دوست من چنین میگوید یا چنان میفرماید. بیتردید میخواهند با چنین گزافهگوییها تهیدستی خود را پنهان کنند و ارادت دیگران را بر خود افزون سازند.
راستش قصهگوییهای پیرمرد برای من سرچشمه نوشتن روایتهای زیادی شده است. همه روایتهایم از اوست. او همه نویسندهگی من است. با این همه ادامه دادن با پیرمرد حوصله پیل میخواهد. گاهی آتش است و گاهی آب. گاهی هم توفان است و گاهی هم تگرگ. گاهی هم هر گفتهاش پنجرهای است گشوده به سوی آسایش و آرامش روانی، به سوی اندیشههای روشن و بینشهای پاکیزه.
نسبت به پیرمرد همیشه نگرانی ژرفی داشتهام. این روزها این نگرانی چند برابر شده است. خیلی خیلی برایش نگرانم. گاهی میاندیشم که هفت کوه سیاه در میان اگر پیرمرد خود به قصهای بدل شود، آنگاه به گفته مردم، من چه خاکی بر سر خود بریزم. آنگاه دنیای من بیقصهها و روایتهای او چقدر خالی، دلگیر، تاریک و بیرونق خواهد بود.
چشمهایم را بستم تا بتوانم تمام لحظههایی را که با پیرمرد بودهام چنان نقشهای رنگ رنگی روی پردههای ذهنم تماشا کنم. راستش در میان موجهای آن رنگینکمان هزار رمزوراز خودم را گم کردم. پرسشی چنان نیش زنبوری در جگرم فرو رفت که اگر پیرمرد روزی قصهها و روایتهایش را کلچه کلچه بر کمر بندد و پای در راه سفر بیبرگشت گذارد، آنگاه آسمان، خورشید، مهتاب و ستارهگان چه رنگی خواهند داشت؟
نفسم بند بند میشد. چنان بود که گویی تخته سنگ سنگینی را روی سینهام گذاشتهاند. تا اینکه یک بار مانند کسی که او را در یک بامداد تابستانی زنبوری نیش بزند و با فریاد از خواب بپرد، من هم با تکانی از تنگنای چنان پندارهای آزاردهنده پریدم بیرون. چشم که گشودم پیرمرد را دیدم نشسته در برابر من و با همان نگاههای رازناک آرام و اندیشهمندانه به سوی من نگاه میکند. ندانستم چه زمانی آمده و این گونه به من خیره شده است.
تبسم معناداری روی لبانش شگفته بود. خواستم سلامی گویم و کلامی که مجالم نداد. حس کردم تمام پندارهای ذهنی مرا خوانده است. حس کردم تا به چشمانم نگاه میکند، همه چیز را در ژرفای اندیشهها و پندارهای من میخواند. حس کردم تمام گفتوگوهای ذهنی مرا شنیده است.
آزرمی در نگاههایم سنگینی میکرد. نگاههایم را به زمین دوختم و پیرمرد با صدایی که هیچگاهی از او نشنیده بودم، گفت: ای دوست! در این روزگار تلخ و بیهمدمی همه بهانههای زندهگیام تو بودی. گاهی حس میکردم تو سایه منی و من سایه تو. دلتنگ که میشدم و رنجها و تنهایی زندهگی بر شانههایم سنگینی میکرد، تو یادم میآمدی. راه خانهات را پیش میگرفتم، مهم نبود که شب تاریک بود یا روز روشن، باران بود یا تگرگ و توفان. باید میآمدم و سفره دلم را پیش چشمانت میگشودم. در راه که میآمدم کودکانه دلم میشد که ریسمانهای زمین را کش کنند تا فاصله کوتاه شود و من زودتر به خانه تو برسم. بسیار بر تو خشم گرفتم و بسیار با تو مهربان بودم. آیینهای میشدم در برابر آیینهات. هرچه بود نمیدانم چرا حس میکنم که ما به زندهگی یکدیگر معنا بخشیدیم.
وقتی سرگذشتها و دردهایم را با تو قصه میکردم، سبک میشدم و حس پرواز بلندی بر آسمانها به من دست میداد. گاهی خودم را مانند عقاب جوانی بر اوج آسمانها میدیدم که بال در بال ابرهای سپید و آرزوهای گمشده جوانیام پرواز میکنم؛ اما بلُور پندارها چه زود میشکنند، چه زود.
همهاش میاندیشیدم که تو در این همه سالهای دراز مرا برای خودم دوست داری، برای خودم؛ اما چنین نبوده، تو مرا نه بلکه روایتهای مرا دوست داشتهای. به روایتهای من گوش میدادی و حس میکردم چه شنونده عزیز و نکتهدانی دارم. روایتهای مرا مینوشتی و از من یاد میکردی. من هم خوشحال بودم؛ اما خودم چه؟
حال نگران آنی که اگر روزی من از این زندهگی روی برتافتم، روایتنویسیهای تو به کجا میرسد. تو نگرانی که سرچشمه الهام تو میخشکد. تو نگران خودی نه نگران من. نگران روایتنویسیهای خودی نه نگران این پیرمرد، این روایتگر سرگردان!
سخنان پیرمرد مرا چنان سنگ خاموش ساخته بود. به چشمانش نمیتوانستم نگاه کنم. سبک از جای برخاست که برود. به قامت بلندش نگاه کردم. به نظرم چنان کاجی آمد که هزاران زخم تبر بر اندام دارد.
به دنبالش برخاستم، به دهلیز خانه که رسیدیم، دستم را با مهربانی گرفت و گفت: آسودهخاطر باش! آنچه را که گفتم رسم جهان چنین است. گویی در این جهان هیچ کسی هیچ کسی را برای خودش دوست ندارد. ما هر کسی را که دوست داریم برای چیزی غیر از خودش دوست داریم. ما هنوز نمیدانیم مفهوم دوست داشتن چیست؟
یک لحظه پنداشتم که سپیدار پیر و خشکیدهای هستم در دشت تاریک تنهایی که دیگر نه برگی دارد و نه هم پرندهای بر شاخههای بلندش آشیانهای میسازد. تنها بادهای توفانی آن را در هم میپیچند و شاخه شاخه آن فرو میشکند.
آرام آرام اشکهایم جاری شدند. پیرمرد چنگ بر بازویم انداخت و با صدای بلندی گفت: آ های! در چشمهایش دیدم که او نیز میگرید و اشکهایش از تار تار ریش سپیدش فرو میریزند. قطره قطره اشکهایش را روی دستم گرفتم و نوشیدم.
گفت: این دیگر چه کاری است؟
گفتم: کار تازهای نیست. من سالها پیش اشکهایم را نوشیدهام. اشکهای تو هم اشکهای من است.
گفت: اشکهای من؟
گفتم: آری!
گفت: چه مزهای داشتند؟
گفتم: مزه اشکهای خودم را داشتند.
گفت: اشکهای تو چه مزهای داشتند؟
گفتم: مزه اندوه هزار ساله را داشتند.
گفت: اشکهای من هم مزه اندوه هزار ساله را داشتند؟
گفتم: بلی، اما تلختر از اشکهای من، خیلی تلخ.
چشم در چشم هم شدیم و هر دو زدیم به خنده بلند.
این بار من دست در بازوی پیرمرد کردم و گفتم: برگرد که ساعتی با هم بنشینیم و حکیمانه زندهگی کنیم.
گفت: این دگر چگونه زندهگی است؟
گفتم: زندهگی به شیوه حکیم عمر خیام.
به خانه که برگشتیم، طنین صدای دلکش پیرمرد در فضا پیچید:
من بی می ناب زیستن نتوانم
بی باده کشید بار تن نتوانم
من بنده آن دمم که ساقی گوید
یک جام دیگر بگیر و من نتوانم
گفتم: پیرمرد خاطرت جمع!