پیرمرد، روزی روایت میکرد که باری، پیرمرد سبزپوش و ناشناسی را دیدم که از کوچهای میگذشت. یک لحظه حس کردم خودم هستم که از این کوچه داغ میگذرم؛ اما دیدم که نه، او پیرمرد دیگری است، بیچارهتر از من. مانند یک سایه لرزان، خانهبهخانه میرفت و کاسه آبی میخواست. کسی اما یک چمچه آب هم برایش نمیداد. تشنه بود و دو چشمش چون دو کاسه خون. با سنگینی و دشواری گام برمیداشت و بهسختی نفس میکشید.
چون به کوچهای دیگر سر زد، چنان بود که گویی از هفت سنگلاخ جهنم میگذرد. از تنوتوش ماند و کنار دروازهای از پای افتاد. صدای فروافتادنش در کوچه پیچید. حس کردم این دل من بود که در چاهی فرو افتاد و صدای فروافتادنش به تلخی در چاه پیچید.
پیرمرد که به اینجا رسید، از قصه گفتن، خاموش شد. به سویش که دیدم، دو چشمش چنان دو کاسه خون شده بود. حس کردم این بار پیرمرد با واژهها نه، بلکه با قطرهقطره اشک سرخ خود با من قصه میگوید.
قصهگویی پیرمرد را تاب نیاوردم. حس کردم من خود جای او نشستهام و برای خود قصه میگویم. حس کردم پیرمرد جای من نشسته است و من جای او. حس کردم پیرمرد آیینهای شده است و من خود را در آن آیینه تماشا میکنم. باز حس کردم که نه، من خود آیینهای شدهام و پیرمرد خود را در من تماشا میکند.
چنین خیالهایی موج پشت موج میآمد و خود را چنان پیلهایی به ساحل شکسته ذهن من میکوبید. تا اینکه شنیدم پیرمرد میگوید: فهمیدی آن خانه که پیرمرد سبزپوش در پای دیوارش افتاد، خانه چه کسی بود؟
با دلتنگی گفتم: نه!
پیرمرد گفت: خانه جنگی خان بود، خانه دشمن پیرمرد سبزپوش!
گفت: این جنگی خان هر روز جامه بدل میکند. گاهی جامه سرخ میپوشد، گاهی جامه سبز، گاهی جامه سیاه، سرخ و سبز، گاهی هم جامه سپید و تازه. روشن نیست که دیگر چه جامههایی بر تن او میپوشانند. اگر روزی هزار بار هم که جامه بدل کند، باز هم از دشمنی او با پیرمرد سبزپوش چیزی کم نمیشود.
جنگی خان آن روز در خانهاش بود. تازه از شکار کبوتران برگشته بود. چون صدای افتادن پیرمرد سبزپوش را شنید، صدا را شناخت. با شتاب به کوچه آمد و پیرمرد سبزپوش را دید افتاده در پای دیوار. دواندوان به خانه برگشت و کاسه آبی برایش آورد. پیرمرد سبزپوش تا آخرین جرعه کاسه آب را سر کشید. حس کرد که آب بوی خون میدهد. چشمش به چشمهای جنگی خان افتاد. در حالی که هنوز گلویش از تشنهگی میسوخت، از درد پوزخندی زد و گفت: ای روزگار بدکردار، چگونه مرا کنار دیوار دشمن دیرینهام از پای افگندی تا او مرا کاسه آبی دهد خونآلود؟ آه، چه سرنوشتی که من هم در این شهر مزه خون را چشیدم!
جنگی خان گفت: من از صدای افتادنت فهمیدم که خودت هستی. هرچند افتادن تو برخاستن دوباره من است. هر بار که تو میافتی، من به پا برمیخیزم؛ اما باور کن دیگر مرا هوای دشمنی با تو نمانده است. باور کن من از این دشمنی دراز با تو خسته شدهام.
گاهی نفسم میگیرد؛ اما چه کنم که بزرگان این شهر نفرین شده از این دشمنیهای دراز خسته نمیشوند. از بوی خونهای سوخته، خسته نمیشوند. آخر دشمنی که کنار دیوار خانه من افتاده و زبانش از تشنهگی لهله میزند، دیگر دشمن من نیست. روزگاربرگشتهای است که باید کاسه آبی برایش داد. چه کنم مرا در خانه آب گوارایی غیر از این نیست. آن آبی که تو مینوشی، من هنوز رنگش را ندیدهام. آب من همیشه خونین است.
بیا، همینجا بمان، در همین شهری که این مردم مرا بدنام هر دو جهان ساختهاند. از بام تا شام همدیگر را میکشند، چپاول میکنند، تاراج میکنند، زن و بچه همدیگر را میدزدند، کودکان و زنان همدیگر را میکشند و در مکتبهای خود آتش میاندازند. بچهها و دختران مکتبی را که به گلهای تازهشگفته بامددی میمانند، میکشند، دهلیزها و دیوارهای مکتبها را با خون آنان رنگ میزنند؛ اما باز، چه با طهارت یا بیطهارت دست به آسمان بلند میکنند که خدایا، خانه جنگی خان را خراب کن! خدایا جنگی خان را نابود کن! حال که اینجا رسیدهای، همینجا بمان و مرا از شر این مردم نجات ده!
پیرمرد سبزپوش با بیچارهگی گفت: ای دشمن جانی من! باور کن که این مردم هنوز نام مرا درست نمیدانند. شاید بیندیشی که آنان دوستان من هستند، چنین نیست. هنوز مرا به نامهایی صدا میزنند که هفت پشت من از این نامها خبر ندارند. گاهی مرا «صله» صدا میزنند، گاهی «صوله» صدا میزنند، گاهی «صل» صدا میزنند و گاهی «سوله» صدا میزنند. لبخند کوتاهی روی لبانش شگفت و گفت: هیچ نفهمیدم که این مردم چه کسی را صدا میزنند!
من که باربار در کوچهکوچه این شهر در هر انتحار و انفجار به مراد دل تو پارهپاره شدم و باز برای این مردم از جای برخاسته و در برابر تو ایستادم، این روزها فهمیدم که کلانهای این مردم جنگ را به پیسه میخرند. این شکست من است که امروز در پای دیوار خانه تو افتادم. آخر تو از همان جنگ قابیل و هابیل مرا میشناسی. نام من «صلح» است. همیشه در همهجا دشمن تو بودهام. وقتی قابیل، هابیل را کشت، تو میخندیدی و من میگریستم.
بغضی در گلوی پیرمرد سبزپوش پیچید و از گفتار ماند. سرش بیشتر روی سینهاش خم شد. سکوت تلخ و دردناکی بود تا اینکه سرش را با دشواری بلند کرد و چشم در چشم جنگی خان گفت: همان روز هم تو بر من پیروز شدی، تا حال هر جا که هستی، نانت در روغن است و اسپ اقبالت رام و زینزده! فکر کن اگر من آن روز پیروز میشدم، دنیا چقدر زیبا، قشنگ، دوستداشتی و پر از عشق میبود.
حال خودت بگو، در شهری که کاسه آبی به من نمیدهند و نام مرا یاد ندارند، چگونه باید بپایم. آن هم به خواهش دشمن که تازه نمیدانم چه چیزهایی در سر دارد. روزگار به کام تو است، ای دشمن همیشه پیروز من!
میدانم قدر و جایگاهت اینجا بسیار بلند است. گویی در پشت پرده، همه بزرگان «یکبارمصرف» روزگار، با تو خوشاند. تو گمان میکنی که اینان در هوای مناند و برای آمدن من دعا میکنند. کسانی که هنوز نام مرا نمیدانند و تو به دستور آنان حتا سایه مرا هم به تیر میزنی، چگونه میتوانند دوستان و یاران من باشند؟
جنگی خان، خلاف عادت همیشهگیاش با صدای آرامی گفت: باور کن امروز دلم برایت سوخت. یک روز هم نشد که نفس راحتی بکشی و خندهای روی لبان مردم ببینی.
شاید نمیدانی، اینجا مردم مرا از دل دعای بد میکنند، مگر بزرگان شهر شبانه یا به خانه من میآیند یا هم مرا به خانه خود میخوانند و میگویند: خانهات آباد جنگی خان! خدا سایهات را از سر ما کم نکند که هر قدر جایگاه و پایگاه ما بلند باشد، گنجینههای ما پر و تخت و بخت ما برقرار است. بدان که اینهمه را از برکت آتش تو داریم. وقتی مرا در خلوت میبینند، میگویند سربلند و سرخروی بمانی که مقام ما و سرخرویی ما از سرخرویی تو است.
سخنان جنگی خان، گویی انفجاری بود در گوشهای پیرمرد سبزپوش. در حالی که قطرهقطره خون داغ از چشمهایش میریخت، دست به دیوار خانه جنگی خان، بهسختی از جای بلند شد و لنگلنگان از کوچه بیرون رفت.
پیرمرد سبزپوش از ما دور و دورتر میشد و جنگی خان با نگاههای عجیبی به او خیره شده بود. گویی خشکش زده بود. ایستاده بر جای، مانند تندیسی از سیاهیهای نفسگیر. با لگدی دروازه خانهاش را باز کرد. دروازه با چنان صدایی گشوده شد که گویی هفت دروازه دوزخ را به رویش گشودند. تاریکی سوزنده و سنگینی خانه را پر کرده بود و جنگی خان در میان آن تاریکی گم شد.
پیرمرد سبزپوش، تا در خم کوچه پیچید، با شتاب دویدم به دنبالش. دیدم که لنگلنگان به راه خود میرفت و من هر قدر میدویدم، به او نمیرسیدم. تاریکی از خانه جنگی خان بلند میشد و در همهجا پخش میگردید. پیرمرد سبزپوش از نظرم ناپدید شد. پیرمرد که به اینجا رسید، بغض سوزانی در گلویش ترکید. متوجه شدم که میگرید.
گفت: میدانی آن روز که پیرمرد سبزپوش را دیدم، جوان بودم و در دل صد باغ پرشکوفه داشتم از آرزوهای جوانی. از آن روزها تا کنون به دنبال پیرمرد سبزپوش سرگردانم. پاییزهایی آمدند و با نفسهای زرد و کشنده خویش برگوبار باغهای مرا فروریختند. من همچنان به دنبال پیرمرد سبزپوش سرگردانم. هنوز نشانی و خبری از او نیافتهام. این روزها بیش از هر زمان دیگری، برای دیدن پیرمرد سبزپوش دلتنگم.