دور از شهر و در بیابان بیآبوعلف زندهگی میکند. این بیابان در فاصله کمی با پایگاه امنیتیای قرار دارد که سالها مرکز ثقل جنگ در ولایت بغلان افغانستان بوده است. از دور منظرهای است خشک. خاک است و خانههای همرنگ خاک؛ خانههای کاهگلی. لیلای 30 ساله نیز در یکی از این خانهها زندهگی میکند. او زن جوانی است که ریزچینهای صورتش بیش از چینهای دامن بلندش است. عمر اندکش در حسرت و محرومیت گذشته است؛ حسرتی که تازهگیها و در این سن وقتی به گذشتهاش فکر میکند، در صورتش نمایان میشود. زندهگی برای او «آب، کتاب و کنار یار بودن» است؛ حقوق بدیهیای که از او دریغ شدهاند. دهی که لیلا در آن زندهگی میکند، تشنه آب است. تنها جایی که آب یافت میشود، مسجد منطقه است با آب شور و غیرقابل آشامیدن. لیلا از شهرکی دورتر آب آشامیدنی میآورد و برای همین، هر قطره آب برابر زندهگی برای او ارزشمند است.
در روستایی که خانه پدری لیلاست، آموزش دختران به حفظ کردن چند آیه قرآن محدود میشود و بهندرت میتوان دختری را یافت که بالای سن 20 سال باشد و ازدواج نکرده باشد. لیلا میگوید: «در قریه ما روزی یک دختر فاتیه (نامزد) میشود.» خود لیلا در 15 سالهگی نامزد و به نوعی فروخته شده بود. وقتی تازه چند سوره قرآن را حفظ کرده و یاد گرفته بود که چگونه چادرش را دور گلویش بپیچد، پدرش او را به برادرزادهاش میدهد؛ به مردی که دو برابر لیلا سن دارد. روزی که مردها برای خواستگاری میآیند، لیلا از پشت دروازه مهمانخانه به حرفهای پدرش گوش میدهد. با آنکه میداند پدرش در خفا او را در بدل 350 هزار افغانی فروخته است، اما باز هم امید دارد که نه بگوید.
حالا که به آن روزها فکر میکند، در حالی که حزن عمیق و غم جانسوزی در دلش نشسته، میگوید: «آن وقتها آنقدر جرئت نداشتم که داخل خانه میشدم و معرکه را خراب میکردم. آدم که به دلش شوهر نکند، زیاد مریض میشود. من در سه سال نامزدیام هر وقت نام نامزدم را میبردند و میگفتند که شوهرت آمده است، چندین روز از شدت تب و استفراغ به حال نمیآمدم. حتا وقتی عروسی کردم، داخل خانه که میشدم، خیالم میشد که خانه بوی بد میدهد.»
هرچند میدانست که سرنوشت او بهتر از خواهرانش نخواهد بود، اما به حرفهای پدر دل خوش کرده بود که میگفت اگر زنده بود، وی را طوری به شوهر بدهد که گویا خودش با سیب فردی را زده و گرفته است (انتخاب به خواست خود). اما روزی رسید که پدرش به رغم دیدن بدبختی او در خانه شوهر، گفت: «اگر با همیم آدم نساختی، خودم کیسکویت (خفهات) میکنم.»
13 سال از ازدواج لیلا میگذرد و در این مدت هفت بار ولادت کرده که فقط دو فرزندش زنده ماندهاند. بارداری و ولادتهای پیهم، با عالمی از امید به دل و افسردهگی و بدخلقی ناشی از بارداری که با زادن کودکی مرده به پایان میرسد، از او زنی با قصههای پرغصه ساخته است. بغض راه گلویش را میبندد، آهی عمیق میکشد و میگوید: «من پیر نشوم، کی پیر شود؟»
بهشدت احساس تنهایی میکند. یگانه راه ارتباطش با دنیای بیرون، تلویزیون کوچکی است که جهان را از آن پنجره نگاه میکند. سواد خواندن و نوشتن ندارد، اما همیشه یکی از آرزوهایش این بوده که بتواند روزی مکتب برود و درس بخواند: «سر کردن چادر سفید همیشه یکی از آرزوهایم بود. جای ما، دختران درس نمیخواندند. مکتب دخترانه نداشتیم، اما میفهمیدم مکتب تنها به پسرها نیست. وقتی هم عروسی کردم، در منطقه دور از ما یک مکتب ابتداییه بود، ولی شوهرم مرا اجازه نداد. فکر میکرد که بهانهای برای فرار میجویم.»
وقتی شوهر لیلا به او اجازه خواندن و نوشتن نمیدهد، برای کاستن از رنجش به بلوچیدوزی روی میآورد. در مدتی کم این هنر را یاد میگیرد و برای دیگران لباس تهیه میکند. تعدادی مشتری از شهر پیدا میکند، اما این جنبوجوش دیر نمیپاید؛ زیرا شوهرش فکر میکند که اگر لیلا استقلال مالی پیدا کند، او را ترک خواهد گفت. لیلا با نیشخندی در کنج لب، میگوید: «از بس به من غصه داده، فکر میکند همین که پول به دستم برسد، میگریزم.»
بدگمانی شوهرش به زمانی برمیگردد که لیلا از طعنه بیفرزندی دیگران و ستم او تصمیم جدایی میگیرد. از طریق دوستانی که در همان مدت کم مشتریاش هم بودند، چارهای میجوید. ناگاه شوهرش باخبر میشود و حالتی را سرش میآورد که تا یک هفته نای صحبت کردن نداشته است.
لیلا اما تصمیمش را گرفته و قرار نیست با شکنجه شوهرش که سالها آن را تحمل کرده است، منصرف شود. مقدار پولی را هم برای روز مبادا پسانداز کرده، اما سرنوشت طوری دیگر رقم میخورد. کسانی که سالها این ده را به میدان جنگ تبدیل کرده بودند و زندهگی را به کام ساکنان آن جهنم میساختند، به قدرت میرسند. لیلا میگوید: «مثل این بود که آب یخ بر سرم چپه شده باشد. خواهرخواندههایم گفتند که طالبان دوباره آمدهاند و مجبورم با شوهرم بسازم؛ راهی برای فرار نمانده است.»
لیلا در حسرت یک زندهگی معمولی میسوزد. او هرگز به مشقت و خشونت خو نگرفته است. بیآنکه چیزی بسازد، میسوزد. صبحها از کنار مردی که دوستش ندارد، برمیخیزد و میرود زیر پای گاو تا شیر بدوشد، خبر گوسفندهایش را بگیرد و به مرغهایش دانه بپاشد. حالا، لیلا نه امکان مکتب رفتن دارد و نه اجازه استفاده از هنرش را برای پول درآوردن. او نه خانوادهای دارد که کنارش بایستد و نه حکومتی هست که از زنانی مثل او حمایت کند.