مدتهاست طالبان را به میانهرو و تندرو تقسیم کرده و دست به تحلیلهای دلخوشکننده میزنند؛ آنچه که تا این جای کار صرفاً در حد یک خیالبافی سادهلوحانه باقی مانده و شاید هیچگاهی به واقعیت بدل نشود: میانهروها دمار از روزگار تندروها درآورند و کشور در مسیر درست گام بردارد. حتا عدهای از احتمال کودتای میانهروها علیه تندروان سخن میزنند، در صورتی که ملا هبتالله همچنان بر ادامه راه تندروانه خودش تاکید کرده و اهمیتی به خواستهای طالبان میانهرو قایل نشود. با اذعان به اینکه در سیاست هر چیزی امکانپذیر است و لذا احتمال کودتا علیه ملا هبتالله – حتا اگر ضعیف و کمتر قابل تصور باشد – را نیز نمیتوان کاملاً رد کرد، چیزی که چه در دوره اول حاکمیت طالبان و چه حالا همیشه بیش از حد واقعیاش بزرگنمایی شده است، قدرت و امکانات آنانی بوده که میانهرو خوانده میشوند. اما این میانهروها در دوره اول حاکمیت طالبان در هیچ زمینهای نتوانستند حریف تندروهایی شوند که همه امکانات و قدرت سیاسی را در گروه طالبان در دست داشتند و ملا عمر سرانجام کاری را کرد که خودش دوست داشت نه آنی که طالبان میانهرو میخواستند. در حاکمیت کنونی این گروه نیز با گذشت دوونیم سال، آنچه هرگز ثابت و پایدار دیده نشده و قادر به انجام کمترین کاری در جهت زیر فشار قراردادن ملا هبتالله و دیگر طالبان تندرو که قدرت اصلی را در اختیار دارند نبوده، توانایی و امکاناتی است که گویا میانهروها از آن برخوردارند. آیا بهراستی این قدرت و امکانات در وجود طالبان میانهرو وجود دارد که بتوانند با آن طالبان تندرو را به چالش بکشند؟ اگر پاسخ مثبت باشد، پرسش دیگری را برمیانگیزد: چرا با گذشت بیش از دو سال از حاکمیت طالبان بر افغانستان که تندروها کوچکترین ارزش و اهمیتی به خواستهای کشورهای جهان – که بیشتر آنها خواست طالبان میانهرو نیز است – قایل نشده و راه خودشان را رفتهاند، آن عده که معتدل و طرفدار تعامل با جهان خوانده میشوند، در عمل کمترین کاری نکرده و صرفاً پس از چند اظهار نظر نهچندان جدی، خاموشی اختیار کرده و یا دوباره به ستایش از امیرالمومنینشان رو آوردهاند؟
اگر قدرت و امکاناتی را که هواداران طالبان میانهرو به آنان نسبت میدهند وجود دارد، چرا هنوز خودش را نشان نمیدهد؟ چند سال دیگر باید صبر کرد تا میانهروها قدرتی را که گفته میشود از آن برخوردارند، به همه نشان داده و امارت مورد علاقهشان را از چنگ ملا هبتالله – که دارد آن را با رویکرد تندروانهاش نابود میکند – نجات دهند؟ شاید بگویید بنابر آنچه مایکل سمپل گفته است، اگر طالبان تندرو موجودیت رژیم خودشان را با تهدید جدی مواجه کنند، طالبان میانهرو دست به کار شده و علیه ملا هبتالله اقدام خواهند کرد. حالا که موجودیت امارت طالبانی با تهدید جدی مواجه نیست، طالبان میانهرو نیز دست نگه داشته و کاری نمیکنند. و یا هم شاید به این باورید که اگر طالبان اقدام به کودتا علیه رهبر تندروشان کنند، سنت بدی را پایهگذاری خواهند کرد که خودشان نیز ممکن است قربانی آن شوند؛ شبیه آنچه که حزب دموکراتیک خلق در افغانستان سردچار آن شد. پس به این دلیل، میانهروها صبر استراتژیک پیشه کرده و دست به کاری نخواهند زد. خوب، اگر کودتا یا اقدام نظامی در برابر ملا هبتالله کارساز نیست، پس میانهروها دنبال چه راهکار دیگری هستند که هم بدآموزی نداشته و هم از موثریت بالایی برخوردار باشد؟ آیا توسل جستن به پهپادهای امریکایی و یا شاخه خراسان داعش برای از میان برداشتن رهبر طالبان را میتوان یکی از راهکارها دانست؟ اگر پاسخ منفی است، پس تنها با اتکا بر صبر استراتژیک چه دردی را میتوان درمان کرد؟
اگر گفته مایکل سمپل را بپذیریم، بازهم با پرسشهایی شبیه آنچه در بالا مطرح شد، روبهرو میشویم: آیا امارت طالبانی با رویکرد کنونیاش امیدی برای بقای درازمدت دارد؟ وقتی رهبر طالبان به هیچ یک از خواستهای جهان در پیوند به مبارزه با تروریسم، رعایت حقوق زنان، ایجاد دولت همهشمول و … کمترین توجهی نکرده و همچنان بر ادامه رویکرد تندروانهاش تاکید کند، جهان هرگز حاضر نخواهد شد رژیم طالبان را بهرسمیت بشناسد. این یعنی، رژیم دفاکتوی کنونی عمر زیادی ندارد. یا باید شرطهای سازمان ملل را بپذیرد و یا هم دیر یا زود محکوم به فروپاشی است. پس، همین حالا نیز ملا هبتالله کافی موجودیت امارت طالبانی را با تهدید مواجه کرده است. چرا باید میانهروها همچنان دست نگه دارند؟
این پرسشها همه بیانگر نوعی درجازدهگی، بنبست و درماندهگی تیوریک در برخورد با طالبان است. این بحرانی است در حد طالبان واقعی و ویرانگر. با روی کار آمدن این گروه هم پدید نیامده و تاریخ خیلی طولانیتر از طالبان دارد. همیشه وقتی یک جریان تندرو و ایدیولوژیک پا به عرصه سیاست میگذارد، گرایش معمول و مسلطی وجود دارد که سعی میکند این جریان را گونهشناسی کرده و در میان آن نیروهای تندرو و میانهرو را تشخیص دهد. تندروها کسانیاند که با آنان نمیشود بهراحتی تعامل کرد؛ چون از تعصب ایدیولوژیک بسیار بالایی برخوردارند. اما آن عدهای که میانهرو خوانده میشوند، کسانی هستند که گرچه مثل جناح تندرو به ارزشهای ایدیولوژیکشان پابندند، تعامل با آنان ساده است. جناح میانهرو در جریانهای سیاسی ایدیولوژیک همیشه در اقلیت است و گاهی اصلاً جدی گرفته نمیشود. با این حال، همواره عدهای هستند که برای مقابله با گرایشهای تندروانه مسلط بر جریانهای سیاسی یادشده چارهای نمیبینند جز اینکه با برجستهسازی بیش از حد جناح میانهرو نشان دهند که هنوز فرصتی برای بهرهبرداری از درگیریهای داخلی جریانهای سیاسی ایدیولوژیک وجود دارد و میتوان با هزینه کمتری دشمن سرسخت و متعصب را از پا درآورد و یا دستکم مطیع خود ساخت. اما این تحلیلها بیشتر مواقع دلخوشکننده است و بهجای اینکه سودی در پی داشته باشد، سبب از میان رفتن بخش زیادی از انرژی و ظرفیت نیروهای آزادیخواه شده و فرصت ایجاد روزنههای جدید رهاییبخش و از اساس متفاوت در برخورد با بحرانهای سیاسی را از این نیروها میگیرد. آنان که باید بهجای اتخاذ رویکرد سیاسی ورشکسته و قدیمی برای ارزیابی جریانهای سیاسی ایدیولوژیک، روی تغییر اساسی و ریشهای برخوردشان با مسایل فکر کنند، درگیر بازی دیالکتیکی کهنه و ارتجاعیای میشوند که حالا به حدی عامیزده و سطحی شده که نه تنها جذابیتی ندارد، بلکه بسیار ساده میتوانید نتیجه بازی را پیشبینی کنید. آخر سر، چیز تازهای هم نصیب نیروهای آزادیخواهی که در این بازی سهم گرفتهاند نشده و کاملاً از دور خارج میشوند.
در دوران جهاد علیه شوروی بخشی از سازمانهای چپگرا (مائوئیستها) دچار این توهم مرگبار بودند که با ایستادن در کنار اسلامگرایان میانهرو میتوان اسلامگرایان تندرو را از صحنه سیاسی کنار زد. اما در عمل دیدیم که چنین نشد و با یک نگاه ساده به وضعیت سیاسی آن روزگار میتوان نتیجه گرفت که طرح یک چنین دیدگاهی به شدت سادهلوحانه بوده است. چون این مورد خیلی آشکاری بود که اتکا بر اسلامگرایان میانهرو ره به جایی نمیبرد. آن عدهای که میانهرو خوانده میشدند، همواره در حاشیه قرار داشته و فاقد قدرت کلان تصمیمگیری در عرصه سیاسی بودند. نه حامیان جهانی اسلامگرایان اهمیت چندانی به آنان میدادند و نه در میان گروههای بنیادگرا از نفوذ بالایی برخوردار بودند. سازمانهای مائوئیست به جای ساختن جبهه مستقلی برای خودشان – به نظر میرسید که آنان بیش از چپها به تنظیمهای جهادی میانهرو اعتماد دارند و میخواهند در کنار آنان علیه روسها بجنگند تا اینکه با سازمان مائوئیست دیگری متحد شده و جبهه چپ را تقویت کنند – ترجیح دادند در کنار اسلامگرایان میانهرو بایستند که در نهایت چیزی جز شکست تمامعیار برای این سازمانها رقم نزد. امروزه از آنها نام و نشان چندانی باقی نمانده است و صرفاً در حد گروهکهایی که روابط مالی و خانوادهگی آنان را متحد نگه داشته، فعالند.
حالا که به نظریهبازیها پیرامون طالبان تندرو و میانهرو نگاه میکنم، این تجربه شکستخورده و عبرتآور سازمانهای چپی در نظرم مجسم میشود. با میانهرو خواندن بخشی از یک گروه تروریستی ما نه تنها با این گروه بهعنوان یک کلیت ایدیولوژیک جداییناپذیر مبارزه نمیکنیم، بلکه باعث بقای سیاسی هرچه بیشتر آن میشویم. گروهی که بهعنوان یک جریان متحجر و بدوی باید سالها پیش به تاریخ میپیوست، حالا به دلیل اشتباهات استراتژیک نیروهای مترقی و آزادیخواه، بر کشور حاکم شده و قصد دارد جامعه را به عصر بربریت دینی – قبیلهای برگرداند. این از هوشیاری ما نه بلکه از درماندهگی ماست که سعی داریم طالبان را به میانهرو و تندرو تقسیم کرده و بعد از یکی در برابر دیگری حمایت کنیم. این یعنی، ما شکست خود در برابر طالبان را پذیرفتهایم و چارهای نداریم جز اینکه برای حفظ طالبان میانهرو با طالبان تندرو مبارزه کنیم. حالا فرض کنید که میانهروها در این نبرد برنده شدند. چه نصیب ما خواهد شد؟ طالبان نکتاییپوش خطرناکتر از طالبان بیابانگرد و بدوی هستند. در ضمن، چه تضمینی وجود دارد که طالبان میانهرو پس از به قدرت رسیدن به موجودات به مراتب خطرناکتر از طالبان تندرو بدل نشوند؟
با حمایت از طالبان میانهرو ما در واقع در میدان اسلامگرایان بازی میکنیم و این کار حاصلی جز تقویت تروریسم ندارد. ما باید با طالبان بهگونه کامل تسویه حساب کنیم، نه اینکه سبب بقای هرچه بیشتر آن شویم. پس، تقسیم طالبان به تندرو و میانهرو نشانه درماندهگی و بحرانزدهگی نیروهای آزادیخواه است نه واقعگرایی و هوشمندی آنان. واقعگرایی اصیل تنها در سطح چیزها باقی نمانده و برای دستیابی به حقیقت به عمق واقعیتها میرود.