گفته میشود که قرار است بهزودی نشستی زیر نظر سازمان ملل درباره افغانستان در دوحه قطر برگزار شود. مذاکرات میان گروههای متخاصم در افغانستان نزدیک به نیم قرن پیشینه دارد. از شروع جنگها در دهه هشتاد میلادی پیوسته نشستهای گوناگون درباره افغانستان دایر شده و بخشی از این نشستها به اصطلاح «بینالافغانی» بوده است، چه در میان گروههای مجاهدین و چه میان دیگر گروههای سیاسی، تا آخرین مرحله میان نمایندهگان طالبان و هیات اعزامی دولت پیشین افغانستان در قطر. طبیعتا در هر جا که جنگی در میان باشد، ضرورت به گفتوگو برای یافتن راهی به صلح نیز به میان میآید. تجربه مذاکرات صلح در افغانستان اما نشان داده است که اغلب گفتوگوها بیثمر بوده و به رغم دنبال شدن مشتاقانه خبرها از سوی اکثریت مردم به امید شنیدن گزارشی از پایان خصومت و بحران، در عمل نتایج مایوسکنندهای داشته است. در اثر آن تجارب ناامیدکننده، امروزه وقتی سخن از نشستی در دوحه، اسلو یا جای دیگری شنیده میشود، شور و شوقی برنمیانگیزد و حتا کسی جدیاش نمیگیرد. این ناامیدی زاده ناکامیهایی است که اغلب بر مذاکرات بینالافغانی سایه انداخته است. اکنون باید به این اندیشید که چرا چنین است؟ چرا مذاکرات میان گروههای سیاسی و نظامی در این کشور معطوف به راه حل نیست و این بنبست دیرینه را نمیشکند تا صفحه جدیدی در تاریخ آن بگشاید.
ناکامی مذاکرات گروههای سیاسی افغانستان عوامل متعددی دارد و برخی بیرون از حیطه اختیارات خود آنهاست، زیرا به سیاست قدرتهای دارای نفوذ منطقهای و بینالمللی برمیگردد؛ اما یکی از عوامل مهم آنکه شاید کمتر مورد توجه قرار میگیرد، این است که اغلب این مذاکرات از نوع چانهزنی برای سهمیهخواهیهای فردی یا گروهی است و فاقد مبنای عمیقتری که گفتوگوها را معنادار، ارزشمند و معطوف به نتیجهای پایدار بگرداند. هنگامی که مذاکرات به معنای جنجال و مشاجره بر سر سهمیه افراد متنفذ یا گروههای درگیر باشد، معنای خود را از دست میدهد، حتا اگر در ظاهر به نتایجی نیز بینجامد؛ زیرا منافع فردی و گروهی مبنایی استوار و پایدار برای گفتوگو نیست و این منافع با تغییر شرایط و اوضاع دستخوش تغییر میشود و دعواها از نو آغاز مییابد.
مذاکرات معنادار و ثمربخش مذاکراتی است که مبنایش را گفتوگو میان دو نوع جهانبینی، دو نوع دیدگاه، دو نوع طرح، دو نوع راهکار، دو نوع استراتژی و دو نوع فلسفه سیاسی تشکیل بدهد. اساسا منازعات کلان و پیچیده تنها منازعات میان افراد متنفذ و یا گروههای خاص سیاسی بر سر منافع عاجلشان نیست، هرچند این لایه نیز هست و قابل انکار نیست. منازعات کلان در اساس زاده تفاوت جهانبینیها، ارزشها، سنتها و رویکردهای کلانی است که در سطح نازلتر بهشکل منازعه و تضاد منافع میان افراد و گروهها تجسم عینیتر پیدا میکند. بحران افغانستان نیز درست است که در یک سطح خود منازعه میان افراد و گروههایی است که تضاد منافع دارند، اما در سطح عمیقتر خویش تقابل دو نوع جهانبینی متضاد است که به رویکردهای مختلفی در سطح سیاسی و اجتماعی میانجامد.
در یک طرف نیروهایی هستند که به حقوق بشر باور ندارند، مساوات شهروندی را نمیپذیرند، و انسان را تابعی از دین، نژاد، زبان، رنگ، قوم، تبار و منطقه میدانند، نه بر عکس که این موارد را تابعی از انسانیت وی به شمار آورده و بر این پایه برایش حقوقی ذاتی قایل باشند. همچنان، این نیروها به تحولات بزرگی که تاریخ پشت سر گذاشته تا به این عصر رسیده است، آگاهی ندارند، به دانشهای نوین اهمیتی نمیدهند، به ساختارهای بینالمللی امروز پی نمیبرند و در کل از روح عصر مدرن قرنها فاصله دارند. این نیروها دنیای آرمانی خود را در صدها یا هزاران سال قبل جستوجو میکنند، در جایی که میتوان با زور بر بخشی از انسانها چیره شد، شماری را به بردهگی گرفت و شماری دیگر را به بهانه تفاوت دین یا نژاد از دم تیغ گذراند. نیروهای گذشتهگرا افتخارات خود را در کارنامه موهوم نیاکان خویش میجویند و از خلق هویتی مستقل برای خود، رها از سایه سنگین پدران و نیاکانشان عاجزند. این گذشتهگان میتوانند رنگ دینی داشته باشند یا رنگ نژادی، اما در هر حال بتهایی هستند که باید از هر گونه نقد به دور باشند و پیوسته بازتولید شوند. علی الوردی، نویسنده و متفکر فقید عراقی، درباره جوامع عربی گفته بود: همه ملتها فرزند تولید میکنند به جز عربها که پدرانشان را بازتولید میکنند. به نظر میرسد که این ویژهگی به ملتهای عرب اختصاص ندارد، بلکه همه ملتها و گروههایی که به خودباوری نرسیده و از زایندهگی و آفرینندهگی عاجزند، با گریز به گذشتههای دور و دل بستن به نیاکان موهوم خود از تهیبودهگی امروز خویش فرار میکنند و از مواجه شدن با پوچی و بیمایهگی امروز خود سر باز میزنند.
در طرف دیگر، نیروهایی وجود دارند که از اسارت گذشته رها شدهاند و به درکی درباره انسان، جامعه و تاریخ رسیدهاند که با این عصر و الزامات آن سازگار است. این نیروها را میتوان نیروهای مترقی، نوگرا یا هر عنوان دیگری داد، اما مهم جهانبینی و ارزشهایی است که انسان در محور آن قرار دارد و این جهانبینی است که به حقوق بشر، به آزادیهای اساسی و به مساوات میان شهروندان یک سرزمین راه میبرد. ژرفترین لایه منازعه در افغانستان در صد سال اخیر، منازعه میان این دو دیدگاه بوده است، و هر جریان سیاسی به پیمانه نزدیک بودن به مرکز یکی از این دو گرایش نوگرا یا گذشتهگرا بوده است. طالبان امروز تجسم غلیظ گذشتهگراییاند و کسانی که به حق، نه به شعار، در مقابل طالبان ایستادهاند، گروههای نوگرایند که حقوق زن، حقوق شهروندی، حقوق اقلیتها، تنوع و کثرتگرایی بخشهایی مهم از تفکرشان را تشکیل میدهد.
اگر مذاکرات آینده، چه در دوحه و چه در هر جای دیگری، میان دو فلسفه سیاسی، دو جهانبینی و دو طرز تفکر باشد، چنان مذاکراتی معنادار خواهد بود و اگر از آن نتایجی حاصل شود پایدار خواهد بود. چانهزنی افراد و گروهها برای سهمخواهی، راه به جایی نخواهد برد و این دور باطل را به پایان نخواهد رساند. گفتوگوهای جدی میان دو طرز تفکر و دو جهانبینی، به رغم همه دشواریها، میتواند سرانجام به راه حلی پایدار برسد و این همان راهی است که بسیاری از جوامع برای رهایی از بحرانهای مزمن در پیش گرفتهاند، بحرانهای ناشی از تضاد سنت و مدرنیته و به گفته سیدجواد طباطبایی جدال قدیم و جدید.