سفر ابدی استاد رهنورد زریاب، نویسنده نامدار افغانستان با واکنشهای زیادی در میان سیاستمداران و مردم روبهرو شد. بسیاری از کاربران شبکههای اجتماعی، به شمول چهرههای شاخص سیاسی، روزنامهنگاران پیشگام، فرهنگیان و نویسندهگان، مرگ استاد زریاب را فروریزی ستون محکمی از کاخ زبان فارسی عنوان کردند، کارنامههای ادبی و رسانهای او را ستودند و برای رفتنش سوگنامه نوشتند.
من وقتی واکنش مردم در برابر مرگ یک نویسنده نامدار افغانستان را دیدم، به خود بالیدم که مردم ما نسبت به گذشته حالا به درک و دریافت متفاوت و بهتری نسبت به اهل قلم و فرهنگ و اندیشه این سرزمین رسیدهاند.
اما وقتی روایت میرحیدر مطهر، مدیر مسوول روزنامه آرمان ملی را خواندم، درک کردم که هنوز صاحب قلم، نویسنده، شاعر، ژورنالیست، روشنفکر و آدمهای صاحب اندیشه در این سرزمین چقدر غریب هستند و چقدر راه طولانی را باید پیمود تا به جایی رسید که قدر کار خردمند صاحب عقل را جامعه درک کند.
روایت آقای مطهر، از مراسم تدفین و فاتحهخوانی استاد زریاب، مرا به یاد مراسم تشییع جنازه پوهاند سرور همایون، استاد دانشگاه کابل انداخت. سرور همایون از استادان نامدار زبان و ادبیات پارسی دری دانشگاه کابل بود. من سالهای پیش وقتی در کابل بودم، خبر شدم که شمع عمر استاد همایون خاموش شده است. تصمیم گرفتم در مراسم جنازهاش شرکت کنم. فکر میکردم که شاید به دلیل حضور شخصیتهای فرهنگی و سیاسی در مراسم مذکور، برای من مجال حضور ممکن نباشد؛ اما رفتم و وقتی جسد استاد را به قبرستان آوردند به جز چند نفر از فرهنگیان بدخشان، مشمول عبدالعلی کوهی استاد دانشگاه کابل، واقف حکیمی و چند نفر دیگر، کسی در مراسم شرکت نکرده بود. جنازه پوهاند همایون که عمری را صرف نوشتن و تدریس زبان و ادبیات فارسی کرده بود، غریبانه و بدون حضور رسانهها به خاک سپرده شد.
استاد رهنورد زریاب یک عمر برای باروری زبان و ادبیات فارسی تپید، در شکلگیری روزنامهنگاری نوین افغانستان در دو دهه پسین حرف اول را زد، برای آرامش روح و روان انسان ملتهب و خسته از جنگ افغانستان قصه خواند تا روح و ذهن او را در برابر موج خشونت و خونریزی به آرامش ببرد و برایش سکون و ثبات بدهد، زیبایی خلق کند و برایش بگوید که زندهگی تنها جنگ، خونریزی، ویرانی، مهاجرت و دربهدری نیست؛ بلکه پهلوهای زیبای زندهگی را باید یافت و شادمانه زندهگی کرد.
زریاب برای آرامش روح انسان افسرده و گیرمانده در باتلاق جنگ و درد، قصه گفت. از روزهای شاد زندهگی مردم روایت کرد تا رویکرد نگاه انسان دردمند جامعه ما به زندهگی تغییر کند و امیدوار شود که تا ریشه در آب است امید ثمری است.
زریاب عمرش را با کتاب و قلم به سر رساند، به دریای دانش دانشمندان افغانستان، منطقه و جهان غواصی کرد و برای خوشبختی مردم این سرزمین از اندیشههای برتر دانش و خرد مایه گرفت و خامه فرسود و برای ما آثاری خلق کرد. اما بحث اصلی این است که جامعه ما هنوز ارزش کار این نوع انسانها را کمتر درک میکند و به کارش اهمیتی نمیدهد.
سید رضا محمدی یکی از شاعران افغانستان درباره استاد زریاب نوشته است: «پیرمرد، چشم و چراغ ما بود، هر شهری به برکت رندی، روح دارد که تکیهگاه معرفت و دانایی شهر است. تکیهگاه کابل، استاد رهنورد زریاب بود. نویسنده و شاعر و هنرمند و دانشمند فراوان یافت میشود، اما رند نه. ادبیات برای نو قلمان، اسباب رعنایی است، اما کم کم، خودش هدف میشود، خودش سلوک میشود. وقتی کلمات خرقه بسوزانند و نویسنده خودش، قصهای شود، پر از کلمات چند ضلعی، زائری شود مقیم در کلمات، زندهگیاش سراسر رندی و عیاری است. از او سخن ناپسند نمیتوان شنید، غیبت نمیتوان یافت، قضاوت دیگران را نمیتوان دید، چرا که آن طرف خوب و بد، قضاوتی در کار نیست».
با توجه به روایت آقای مطهر از تدفن و فاتحهخوانی استاد زریاب، اینگونه برداشت میشود که کار زریاب و یک عمر کار قلمفرسایی او در پایان عمرش زیاد مورد توجه نیست و شرکت چند نفر محدود در مراسم جنازه استاد زریاب و خاکسپاری او مانند یک انسان گمنام و عادی، نمایانگر این است که کار زریاب حتا در نزد فرهنگی و مدنی این وطن هم جایی نداشته است.
زریاب به عنوان انسانی که آرمان شهری، جز رفاه و آسودهگی مردم این سرزمین نداشت، پاک زیست و نوشت، در غارت و تاراج دارای عامه دخیل نبود، دستش را به خون هیچ انسان این سرزمین نیالوده بود، بلکه برای باروری فرهنگ و زبان این سرزمین تپید و نوشت و کار کرد؛ اما متأسفانه بسیار عادی و غریبانه به سفر ابدیاش رفت، بدون همراهی جمعی از انسانهایی که او برایشان قلم زد.
وقتی صاحب قلمی میمیرد، غریبانه تدفن میشود و حتا در مراسم فاتحهخوانی او هم کسی شرکت نمیکند. اما وقتی صاحب ثروتی، صاحب قدرتی، صاحب تفنگی میمیرد، هزاران تن برای او سوگنامه مینویسند، به جنازه و دعاخوانیاش میشتابند و برایش دهها لقب و نشان دیگر خلق میکنند. واقعیت این است که صاحب قلم در این جامعه غریبانه زندهگی میکند و غریبانه میمیرد.
این درد که انسان خردمند بیارزش و کارش بیبها است، درد نو نیست. انسانهای زیادی در جوامع مختلف این درد را تحمل کردهاند و سرانجام ملتها به بیداری رسیدهاند که باید از دانشمند، صاحب قلم و اندیشهگر خود و کار او قدردانی کنند.
حافظ شیرازی، شاعر نامدار زبان فارسی هم با استناد این بیت معروفش، چنین دردی را داشته است که جامعه کار او را ارزش نمیدهد و او دل خورده آرزو میکند به جایی برود که به او بها قایل شوند.
سخندانی و خوشخوانی نمیورزند در شیراز
بیا حافظ که تا خود را به ملکی دیگر اندازیم
سفله پروری، قهرمانسازیهای کاذب و دروغین در میان انسانها و دستگاههای قدرت همیشه وجود داشته است و این مسأله در جامعه افغانستان بیشتر محسوس است. کسانی که برای خوشبختی انسان این سرزمین قلم و قدم میزنند، آنان را جامعه تحویل نمیگیرد و کار شان را دیوانهگی میپندارد. اما آدمهایی که در صدد تغذیه از خون مردم اند و به تداوم جهالت و بدبختی آنان کمر بسته، قهرمانان جامعه نیز اند. به بیان روشنتر در جامعه ما کسی که میآید و یک عمر برای روشنگری، عدالت، برابری و تغییر وضعیت زندهگی انسان این سرزمین قلم میزند، غریب است و جامعه به او ارزش نمیدهد. در جامعه ما این ابلهان هستند که به گفته حافظ در آسایش زندهگی میکنند و با کر و فر میمیرند.
ابلهان را همه شربت ز گلاب و قند است
قوت دانا همه از خون جگر میبینم
دانا و اندیشمند در افغانستان خوار است، درد میکشد، راهکار خلق میکند، برای بهبود زندهگی انسانهای این سرزمین قلم میزند؛ اما بیقدر است و خوار.
اینجا، خاطرهای به یادم آمد. سالهای پیش پرتو نادری، برای تصاحب کرسی مجلس نمایندهگان از آدرس بدخشان خود را نامزد کرده بود. به من زنگ زد و گفت که یک مقدار اوراق تبلیغاتیام را به یکی از ولسوالیهای بدخشان برسان. قبول کردم، وعده گذاشت که برایت میفرستم. فکر کردم به دست کسی میفرستد. من در حاشیه شهر فیضآباد در یک اتاق محقرانه زندهگی میکردم. وقتی وعده رسیدن اوراق مشخص شد، بیرون شدم تا شاید کسی اوراق استاد را به من میآورد. وقتی بیرون رفتم، دیدم که استاد خودش بستهای از کتابها و اوراق تبلیغاتیاش به شانه کرده و به من میآورد. بسیار متأثر شدم که انسانی به دانایی او چنین خوار است. من آن اوراق را بردم و در میان مردم توزیع کردم. کتابهای استاد را به معلمان و افراد با سواد توزیع کردم و انتظار داشتم که اینها به استاد رأی خواهند؛ اما چنین نشد و استاد رأی قابل توجه برای احراز کرسی مجلس نگرفت.
اینها نمونههایی از غربت صاحب قلم افغانستان است؛ کسی که برای حقخواهی و تغییر زندهگی عوام داد میزند، دادخواهی میکند، شعر و مقاله مینویسد و در مقابل حاکمیت میایستد تا کاری برای بهبود زندهگی و تأمین عدالت در جامعه انجام شود؛ اما جامعه هیچ توجهی به او و کارهایش ندارد، نه به زندهاش بها میگذارد و نه هم به مردهاش.
به امید روزی که کتابخوانی رونق بگیرد و نویسند و صاحب قلم جایگاه پیدا کند و قدر و عظمتش بالا برود.