لمری سارن عزیزالله دانشیار، آمر پیشین کشف و مبارزه با جرایم جنایی حوزه سیزدهم امنیتی پولیس کابل
ایام محرم بود. نیروهای امنیتی از قطعات مختلف شامل اسپشلفورس (نیروهای ویژه)، اردوی ملی، پرسونل مبارزه با قاچاق مواد مخدر و پرسونل کشفی بهشکل خدمتی برای تامین امنیت مساجد و تکایا به غرب کابل اعزام شده بودند. در آن اوضاع و احوال، از یک سو تمام دغدغه ما تامین امنیت هرچه بهتر سوگواران حسینی بود، اما از سوی دیگر مبارزه با جرایم جنایی و پیشبرد امور اداره را هم نمیتوانستیم نادیده بگیریم. تاریخ ۱۴ آگست، ساعت 10:00 شب بود که از طریق تماس مسوول مخابره آمریت حوزه سیزدهم امنیتی پولیس کابل به من اطلاع دادند که یک مرد در اثر شلیک گلوله زخمی شده است. گفتند که پرسونل کمکی مبارزه با جرایم جنایی فرد زخمی را به شفاخانه محمدعلی جناح منتقل کردهاند، اما مظنون قضیه فرار کرده است.
پس از کسب اطلاعات اولیه، بلافاصله مدیر تیم بررسی محل واقعه ریاست عمومی تحقیقات جنایی کابل را در جریان قرار داده و خواستار اعزام تیم بررسی محل واقعه شدم. همزمان خودم با چند تن از همکارانم رهسپار محل حادثه شده و با همکاری پولیس امنی، آمدوشد مردم در ساحه مورد نظر را تحت کنترل گرفتیم. بعد از دریافت اظهارات ابتدایی شاهدان عینی حاضر در محل، منتظر تیم بررسی محل واقعه ماندیم. اعضای تیم با تاخیر یکساعته به محل حادثه رسیدند و کار را آغاز کردند.
رفتار پرسونل تیم اعزامی نشان میداد که آنها بیحوصلهتر از آنند که نیرویی برای کشف واقعیت ماجرا داشته باشند. در نتیجه ما هم تقریبا انگیزه خود را برای کار مسوولانه و حرفهای از دست دادیم. در واقع همه ما از وضعیت موجود و سقوط و تسلیمدهی پیدرپی ولایات به طالبان، ناراحت بودیم. اوضاع نشان میداد که دولتمردان افغانستان به سوی آینده تاریک و مبهم روانند. هر کدام از ما از دیگری میپرسیدیم که عاقبت این روند به کجا خواهد انجامید. پاسخها گوناگون بود و هر کسی مطابق وسع فهم خود اوضاع را تحلیل میکرد؛ اما افسردهگی ناشی از ناامیدی در چهره همه همکاران نمایان بود. فقط میدانستیم که اوضاع خیلی مبهمتر از آن است که بتوان درک درستی از آن به دست داد.
به هر تقدیر، پس از بررسیهای ابتدایی و همکاری با تیم بررسی محل واقعه، برادر مظنون را که شریک جرم نیز بود، بازداشت کرده و به اتفاق هم رهسپار شفاخانه محمدعلی جناح شدیم. بعد از اخذ اظهارات فرد زخمی و ارزیابی وضعیت سلامت وی، کار آن شب ما به پایان رسید. بعد از ختم کار، مسوول تیم اعزامی بررسی محل واقعه، با چهره خسته و افسرده گفت: با تاسف باید بگویم که این بیدارخوابی و تلاش ما در بررسیهای هرچه دقیقتر امشب، هیچ فایدهای ندارد؛ چون به احتمال زیاد این آخرین همکاری ما برای بررسی محل واقعه خواهد بود.
با نگرانی و کنجکاوی پرسیدم که آیا شما کدام خبر دقیق در این مورد دارید. بدون اینکه معلومات بیشتری ارایه کند، خداحافظی کرد و به سوی محل کارش رفت. حرفهای او، روی روحیه من و سایر همکارانم تاثیر زیادی گذاشت و بر نگرانیهای ما افزود. سوالهای زیاد در ذهنم خلق میشد که چگونه ممکن است اینهمه دستاورد را مفت و رایگان به باد فنا بدهیم. این سوال بیشتر ذهنم را به خود مشغول کرده بود: آیا کابل هم مثل ولایات دیگر به طالبان تحویل داده خواهد شد؟ هیچکسی نبود یا نمیتوانست پاسخ قانعکننده بدهد. در نتیجه خودم پاسخ میدادم که نه، چنین چیزی امکان ندارد! در کابل علاوه بر رییس جمهور، معاون اول رییس جمهور، معاون دوم رییس جمهور، رییس شورای عالی مصالحه، وزیر دفاع، وزیر داخله، رییس عمومی امنیت ملی، پارلمان و هزاران شخصیت سیاسی و بانفوذ حضور دارند. کابل به هیچوجه سقوط نخواهد کرد.
به رغم پاسخهای خوشبینانهای که برای پرسشهایم فراهم میکردم، در نهایت هیچیک از پاسخها برایم قانعکننده به نظر نمیرسید. آشفتهگی فکری با ابهامات پشت پرده سیاست، مانند خوره به جانم افتاده بود. قرار و آرامش نداشتم، خواب از چشمانم پریده بود و بیتاب بودم، گویی سوزنک علفی را در زیر لباسم گذاشته بودند. رنج روحی بر جسمم سرایت کرده بود.
بدین ترتیب، شب گذشت و فردای آن روز نیز بهسختی کار کردیم، اما همچنان درگیر آن آشفتهگی فکری بودم که آینده چه خواهد شد! حدوداً ساعت 10:00 قبل از ظهر بود که رانندهام صدا کرد: آمر صاحب به حوزه رسیدیم، برای من و شما غذا نگذاشتهاند، رستورانتها هم امروز بسته است، فقط دکان سر کوچه حوزه باز است؛ چه میل دارید؟ اشتها نداشتم. گفتم برو هر چیزی که پیدا شد، برای همکاران و خودت بخر و برای من فقط دو بوتل آب معدنی بیاور، دیگر چیزی نمیخورم. از موتر پیاده شدم و مستقیم به دفتر کارم رفتم. همکار اداریام مصروف کار بود. در مورد میزان مراجعان پرسیدم. همکارم توضیح داد که تعدادی مجرم و مظنون توسط پرسونل کشفی و امنی به جرمهای مختلف گرفتار شدهاند و من مصروف ترتیب دوسیههای آنهایم.
شب در دفتر ماندم و برادر مظنون (شریک جرم قضیه فرد زخمی) را احضار کردم و پس از استنطاق و کسب معلومات ابتدایی، دوسیه را تکمیل نمودم. صبح سر ساعت 08:00 تمام دوسیههایی که شب آماده کرده بودیم، با مظنونان قضایا آماده ارجاع به ادارات مربوطه بودند. پیش از آنکه به انتقال دوسیهها اقدام کنیم، مدیر جنایی وارد دفتر کارم شد. وقتی که متوجه افراد زیادی اعم از مراجعان و همکاران شد، از من تقاضا کرد تا برای دریافت خبری بیرون شوم. به حیاط حوزه رفتیم. مدیر جنایی ابتدا دوروبرش را پایید و وقتی مطمین شد که کسی صدای ما را نمیشنود، آرام در گوشم گفت: آمر صاحب! مراجعان را از دفترت بیرون کن!
من گفتم: مدیر صاحب! این مظنونان به خاطر انجام جرایم جنایی مختلف اینجایند و دوسیههای آنها هنوز تکمیل نشده؛ چطور میشود بدون ضمانت و رسمی کردن دوسیهها آنها را رها کنم؟ مدیر جنایی گفت: باید دوستانه برایت خاطرنشان کنم که وضعیت خوب نیست. از ما گفتن بود، باز هم خودت بهتر میفهمی که چه کنی.
در حالی که ترس و سراسیمهگی در چهرهاش آشکار بود، خداحافظی کرد. من ماندم و دنیایی از آه و درد. لحظهای با خود فکر کردم که چه باید بکنم.
دوسیههای ترتیبشده مظنونها را با خود برداشته و غرض مشوره به دفتر آمر حوزه رفتم. پس از ورود و رسم تعظیم و سلام نظامی، به اشاره آمر حوزه در چوکی نشستم. سربازش چای تعارف کرد. آمر حوزه ضمن احوالپرسی، از میزان مراجعهکنندهگان و روند کار دوسیهها پرسید. گزارش مختصری ارایه کرده و در مورد انتقال دوسیهها طالب مشوره شدم.
آمر حوزه گفت: بنا بر دستور رهبری وزارت امور داخله و قوماندانی امنیه کابل، پایتخت سقوط نمیکند و قرار نیست طالبان از راه جنگ و برخورد نظامی وارد کابل شوند.
در این حین متوجه صدای قوماندان امنیه کابل شدم که در چتگروپ واتساپ آمران کشف و کنترل حوزات کابل صحبت میکرد و به تمام آمران حوزههای پولیس کابل دستور میداد که به اطلاع تمام پرسونل زیر دستشان برسانند که بدون نگرانی، طبق روال گذشته وظایفشان را انجام دهند؛ زیرا به نیروهای کماندو، اسپشلفورس، اردوی ملی، پولیس ملی و امنیت ملی برای جلوگیری از ورود طالبان به کابل، از سوی فرمانده کل قوا دستور قطعی دریافت کردهاند. گفت که این خبر را به تمام پرسونل و سربازان تا دورترین قرارگاههای امنیتی برسانند و در صورت بروز کدام حادثه، او را در جریان قرار دهند تا شخصا برای رفع مشکل اقدام کند.
با شنیدن آن دستور، امید اندکی در دلم پیدا شد. به دفترم برگشتم و به مسوول اداری گفتم که دوسیههای ترتیبشده را با مظنونهای قضیه و اتخاذ تدابیر امنیتی شدید، رسما به مراجع مربوطه تحویل دهد. خودم با چند تن از همکارانم به منظور کنترل اوضاع امنیتی ساحه تحت پوشش حوزه سیزدهم و عمل به دستور قوماندان امنیه کابل، به پوسته امنیتی آبرسانی رهسپار شدم. مسوول پوسته با لحن شوخیآمیز گفت: آمر صاحب! شما هنوز در حوزه هستید؟ گفتم: آری؛ چرا این سوال را میپرسی؟ مگر چیزی شده است؟
گفت: شایعه شده که در حوزه هیچکس نمانده و تمام پرسونل لباس شخصی پوشیده و فرار کردهاند! من گفتم: پشت شایعات نگردید، شما به وظایف خود عمل کنید. گفتم خدای ناخواسته اگر حادثهای بروز کند، من و آمر حوزه آخرین افرادی خواهیم بود که محل کارمان را ترک خواهیم کرد. در ضمن تذکر دادم که رییس جمهور و دهها شخصیت سیاسی دیگر هنوز در این شهر حضور دارند و ما و شما که سربازیم و چیزی برای از دست دادن نداریم. گفتم که مسوولیت ما و شما جز تامین امنیت و دفاع از ارزشهای نظام جمهوری، چیزی دیگر نیست. پرسیدم: آیا شما چنین فکر نمیکنید؟
مسوول قرارگاه بابت اینکه از آنها احوال گرفته بودیم، اظهار خرسندی کرد و گفت: ما عسکرتان هستیم آمر صاحب، خون ما از خون شما رنگینتر نیست. گفت که در انجام وظایف خود استوارند و هر چه شما امر باشد، عمل میکنند.
سرانجام از قرارگاه خداحافظی کرده و به راننده گفتم که به طرف قرارگاه کمپنی برود. هنوز در مسیر راه بودیم که از طریق مخابره دستیام شنیدم که پرچمهای سفید (پرچم طالبان) در کوه چهلدختران (تپهای در آخرین قسمت غربی دشت برچی) و قرارگاه کارخانه گچ بلند شده است. این شایعه در میان مردم هم بهشدت در حال گسترش بود؛ اما بعد از تحقیقات ابتدایی مشخص شد که پرچمهای سفید مربوط عزاداران حسینی بوده است، نه طالبان! یک عده بهصورت هدفمند اقدام به پخش این شایعه کرده بودند.
با وجود اینکه میدانستیم این سخنان دروغ است، اما برای جلوگیری از گسترش آن کاری نمیتوانستیم. بدین ترتیب شایعه یادشده بهسرعت از طریق شبکههای اجتماعی در تمام نقاط شهر پخش شد و مردم فکر میکردند که نیروهای طالبان از مسیر غرب کابل وارد شهر شدهاند.
این شایعه باعث هرجومرج شد و مردم سراسیمه به نمایندهگی بانکها در غرب کابل هجوم بردند تا هرچه زودتر موجودیهای نقدی خود را به دست آورده و راه فرار را در پیش بگیرند.
با این وصف، فرمانده پولیس کابل برای آگاه شدن از صحتوسقم این شایعه رو به گسترش، با ما تماس گرفت. ما با تکذیب این خبر، به او اطمینان دادیم که اوضاع کاملا تحت کنترل است؛ اما در بیرون از ادارات امنیتی نظم اجتماعی کاملا بههمریخته و اوضاع از کنترل خارج شده بود.
من با دیدن وضعیت جاری، از رفتن به قرارگاه مورد نظر منصرف شدم و با عجله به حوزه برگشتم تا در مورد کنترل اوضاع هرچه زودتر تصمیمگیری کنیم. وقتی دیدم که آمر حوزه نسبت به من دستپاچهتر به نظر میرسد، منفعلانه منتظر اوضاع ماندم.
چند دقیقه بعد اطلاع یافتیم که افراد اوباش به قرارگاههای امنیتی کوه چهلدختران، کارخانه گچ، کمپنی و آبرسانی ریخته و سربازان را خلع سلاح کرده و تمام وسایل را غارت کردهاند.
آمر حوزه بلافاصله موضوع را به اطلاع فرماندهی پولیس کابل رسانید و طالب دستور شد؛ اما رهبری پولیس کابل با برخورد منفعلانه، هیچگونه دستور صریح و واضح نداد. آمر حوزه بعد از چندین ساعت بلاتکلیفی، به مسوولان قرارگاههای آسیبپذیر دستور داد تا هرچه زودتر ابزار و وسایل نظامی را جمع کرده و به مرکز انتقال دهند.
در آن حین متوجه قطاری از نفربرهای زرهی هاموی، تانکهای مجهز با سلاحهای سنگین و سبک شدم که از جاده عمومی غرب کابل به طرف کوتهسنگی میرفتند. وقتی موضوع را جویا شدم، افراد زیر دستم گفتند که موترها مربوط به فرماندهی لوای انتقالات پولیس است که بعد از سقوط ولایت میدانوردک به طرف کابل فرار کرده و از دروازه ورودی غرب کابل، وارد شهر شدهاند تا به مقر فرماندهی پولیس کابل پناه ببرند. همزمان با مشاهده آن وضعیت، اطلاع یافتیم که تمام پرسونل کمکی که قبلا جهت تامین امنیت عزاداران حسینی در ایام محرم در غرب کابل توظیف شده بودند، بهصورت دستهجمعی فرار کردهاند.
زمانی که ترک وظیفه خودسرانه توسط قطعات کمکی را به رهبری پولیس کابل گزارش دادیم، اصلا مورد توجه و پیگیری قرار نگرفت. با گذشت زمان، نظم عمومی به هم ریخت و ارتباطات ما با فرماندهی پولیس کاملا قطع شد. هر لحظه احتمال میرفت که اوباش شهر برای چپاول وارد حوزه شوند. تعداد زیادی از پرسونل حوزه فرار کرده بودند و آنهایی که مانده بودند، هم نمیدانستند چه کار کنند، تا اینکه خبر فرار اشرف غنی را شنیدیم. دیگر واقعا در اوج ناامیدی قرار گرفتیم. افراد بدون هماهنگی به هر سو فرار کردند. من که در طول ماموریتم در کابل به جز یک تفنگچه کمری سلاح دیگر نداشتم، که آن را هم پس از شروع کار در غرب کابل به ریاست عمومی کشف و مبارزه جرایم وزارت داخله تحویل داده بودم، اما آن روز که اوضاع درهم و برهم بود، به دستور آمر حوزه یک میل سلاح M16 را بر دوش انداختم تا در صورت لزوم از آن استفاده کنم. وقتی دیدم کسی در حوزه نمانده، سلاحم را برداشتم و با راننده از حوزه خارج شدم. در آن حین تعدادی از مردم بر سر ما هجوم آوردند. بدون هیچ مقاومتی، سلاحمان را تحویل دادیم! از شدت درد و بغضی که بر وجودم مستولی شده بود، احساس میکردم قلبم در حال پاره شدن است؛ اما جز سکوت، حرفی برای گفتن نداشتم. ناگزیر به راهمان ادامه دادیم. فقط یک دستگاه مخابره دستی برایم مانده بود که صدای مسوول قرارگاه اونچی را میشنیدم. او از هجوم مردم بالای قرارگاه مزبور به مرکز گزارش میداد. فرمانده تولی مربوطهاش به مجرد شنیدن گزارش، اظهار داشت که هرچه زودتر خود را به قرارگاه میرساند؛ اما دیری نگذشت که صدای شلیکهای پیاپی شنیده شد و فرمانده تولی از طریق مخابره گفت که علاوه بر چپاول تمام سلاحها و تجهیزات توسط مردم، یک سرباز پولیس نیز زخمی شده است.
من در نزدیکی حوزه وارد یک ساختمان شدم. آمر حوزه دستور داده بود که از مقابله با مردم خودداری کنیم.
لحظهها همچنان به کندی میگذشت و هیچ امیدی برای بهبود اوضاع وجود نداشت. در آن هنگام یکی از زیردستانم تماس گرفت تا احوالم را بپرسد. در ضمن گفت که سلاح او و چند نفر دیگر از پرسونل آمریت کشف جرایم را به زور گرفتهاند. با درد و دریغ گفتم که سلاح مهم نیست، مواظب خودشان باشند.
دقایقی بعد خبر شدم که ساختمان حوزه را آتش زدهاند. وقتی این خبر را شنیدم، یادم آمد که لپتاپ شخصی و بخشی از اسنادم را در حوزه جا گذاشتهام! کمپیوتر اداره آمریت کشف جرایم دیسکتاپ بود که اکثر اوقات با قطع شدن برق و عدم حفظ مواد تایپشده در صفحه، همه اطلاعات پاک میشد. از آن رو من کامپیوتر شخصیام را به منظور پیشبرد امور به اداره برده بودم. در آن لپتاب تمام خاطرات شخصیام به شمول عکسهای خانوادهگی، اسناد و اطلاعات مهم که در طول خدمت در ادارات پولیس جمع کرده بودم، بایگانی شده بود. غافل از اینکه روزی خواهد رسید که آن لپتاپ به شمول تمام خاطرات و اسناد تاراج میشود.
شور و شوق و علاقه زایدالوصف مردم برای چپاول حوزهها و قرارگاهها و خلع سلاح نظامیان البته برای من مایه شگفتی نبود؛ چون میدانستم که یکی از دلایل سقوط نظام جمهوری، بیاعتمادی مردم به سران آن حکومت بود؛ اما مشاهده چنین برخوردی با نظامیان، برایم دردناک و غیرقابل تحمل بود، بهویژه وقتی که میدیدم مردم با چوب و چماق و سنگ به جان سربازان میافتادند و سلاحهایشان را به زور میگرفتند.
نظامیان پایینرتبه در وضعیتی که صلاحیت اجرایی و حق تصمیمگیری در امور سیاسی نداشتند، شاقهترین وظایف و مسوولیتهای سنگین (تامین امنیت) را عهدهدار بودند. کی است که نداند سربازان و افسران باوجدان این سرزمین تا آخرین لحظه زندهگی مسوولیتهای خود را به بهترین نحو انجام داده و در برابر رذالت و تباهی کوتاه نیامدند. از این رو آنها نهتنها به هیچوجه سزاوار ناسپاسی و برخوردهای غیرانسانی از سوی مردم نبودند، بلکه آنها قربانیان اصلی این تبانی (تحویل دودسته وطن به طالبان) هستند.
در آخرین لحظات سقوط وقتی میدیدم که نتيجه تمام تلاشهای من و همکارانم به باد فنا میرود، بغض گلویم را بهشدت میفشرد. از فرط درد و ناراحتی دچار عذاب دردناکی شده بودم، بهخصوص که تمام زحمات و تلاشهای ۲۶ سالهام با تمام آرزوهایی که داشتم، در پیش چشمانم نابود میشد. با مشاهده آن وضع، آینده تاریک و دهشتناکی پیش چشمانم مجسم میشد و اشکهایم بیاختیار بر دامنم میلغزید! آن دردها را فقط کسانی درک میکنند که بارها جانش را برای حفاظت از وطن به خطر انداخته باشند. من بدبختانه بار دیگر شاهد تاراج و ویرانی سرزمینم بودم و در آن وضع فقط خودم میتوانم تصور کنم که چهها کشیدم.
سلاحها و تجهیزات نظامیمان که تا آن دم از عینک چشمهایمان به ما نزدیکتر و مثل جانمان برای ما ارزشمند بود، توسط دزدها، مجرمان متواری و قاتلان مردم تصرف شده بود. آنها با همان تجهیزات در جادههای کابل با شلیک مسلسلها، با صدای ترانههای آزاردهنده طالبان این طرف و آن طرف مانور میدادند و ما که تا آن لحظات نقش خود را بهعنوان حافظان جان و مال مردم با صداقت ایفا کرده بودیم، بهصورت پنهانی آن وضعیت اسفبار و دردناک را با دریغ و درد غیر قابل وصف تماشا میکردیم.
شهر کابل را سکوت مطلق و مرگبار فرا گرفته بود. اماکن عمومی و مراکز تجارتی و آموزشی مسدود شده بود. در جادهها به جز وسایط نظامی و نیروهای طالبان، دیگر چیزی دیده نمیشد. حدود ساعت 09:00 شب بود که تلویزیونهای داخلی افغانستان از ورود نیروهای طالبان به ارگ ریاست جمهوری و کنترل تمام شهر کابل توسط این گروه خبر دادند. عبور و مرور بیوقفه موترهای نظامی با سرنشینان دارای موهای ژولیده و بههمریخته، ریشهای دراز و بوتهای ساقبلند سرویس و چهرههای عبوس و پوششهای عجیب و غریب و رفتار کاملا خشن و سرکوبگرانه بیشتر و بیشتر شد، تا اینکه تمام آن انتحاریها و استشهادیهای شیفته بهشت، از هر گوشه و کنار جمع شدند و حکومتی خودخوانده به نام «امارت اسلامی» را با حضور یک گروه خاص و به حاشیه راندن زنان و تمام گروههای قومی و مذهبی و بستن مکاتب دخترانه، الغای وزارت امور زنان و تاسیس وزارت امر به معروف و نهی از منکر به جای آن و نیز ممانعت زنان از کار و غیره تشکیل دادند. تا این دم که نزدیک به دو سال از آن کابوس وحشتناک و سقوط مبهمِ ناشی از بازیهای پیچیده و کثیف سیاسی و حوادث دردناک پس از آن میگذرد، من هنوز از شوک سنگین آن روزهای بد رها نشدهام؛ چون وقوع آن رخداد ناگهانی و دردناک که تمام مردم را غافلگیر و آواره کرد، به دشواری به باور مینشیند.