حافظ و کیش لذت
جویبار کوچک زندهگی انسان، روزی به ریگزار تفتیده مرگ میرسد و همان جا میخشکد. خیام و حافظ هردو از بیوفایی روزگار و زندهگی بسیار نالیده و بر مرگ انسانها مویه کردهاند. با این حال خیام و حافظ ما را به سوی ناامیدی و انزوا فرا نمیخوانند. برای آن که پادزهری دارند و این پادزهر همان بیاعتنایی آنان نسبت به مرگ است. چون میدانند که چه زود و چه دیر روزی چرخه زندهگی به نقطه مرگ میرسد. پس اندوه و نگرانی ما جایی را نمیگیرد. راه همان است که برخیزیم و در کاسه زر آب طربناک اندازیم.
خیز و در کاسه زر آب طربناک انداز
پیشتر زان که شود کاسه سر خاک انداز
عاقبت منزل ما وادی خاموشان است
حالیا غُلغُله در گنبد افلاک انداز
مُلک این مزرعه دانی که ثباتی ندهد
آتشی از جگر جام در املاک انداز
(دیوان حافظ، ص ۱۶۴)
کاسه زر، همان جام زرین است. آب طربناک، آبی است که خوشی و طرب میآفریند که این جا هدف از شراب است. حافط تاکید میکند که قدر لحظههای زندهگی خود را بدانید. در کاسه زر آب طربناک بریزید و با شادکامی زندهگی کنید. فرصت کم است. تا به خود آیی روزگار کاسه سر ترا به خاک بدل میکند تا گِل کوزهگران شود.
منزل خاموشان استعارهای است برای گورستان. ناگزیر روزی این کاراون همانجا اتراق میکند. پس بهتر است که به دور از همه دغدغههای زندهگی و روزگار با این آب طربناک غلغله در گنبد افلاک اندازیم. غلغله در گنبد افلاک انداختن تاکید بر زندهگی در لذت و شادمانی است.
جهانی که ما در آن پرورش مییابیم به مزرعهای میماند که ثمر آن ناپایداری و بیاعتباری است. چون بقایی ندارد، پس بهتر است که آتشی از جگر جام در املاک بیندازیم و آن را بسوزانیم. این آتش جگر جام استعارهای است برای شراب. یعنی برخیزیم مزرعه تشویش و نگرانی را بسوزانیم تا به شادمانی برسیم و این شادمانی خود همان لذت زندهگی است. حافط مانند خیام مرگ و ناپایداری زندهگی را در برابر لذت زندهگی قرار میدهد.
با می به کنار جوی میباید بود
وز غصه کناره جوی میباید بود
این مدت عمر ما چو گل ده روز است
خندان لب و تازهروی میباید بود
(دیوان حافظ، ص ۳۳۹)
بردار پیاله و سبو ای دلجو
برگرد به گرد سبزهزار و لب جو
کین چرخ بسی قد بتان مهرو
صد بار پیاله کرد و صد بار سبو
(ترانههای خیام، ص ۷۶)
حافظ مانند خیام در بخشی از شعرهای خود، جلوه جهان و لحظههای شاد زندهگی را در برابر وعدههای بهشت قرار میدهد و بعد از نعمتهای این جهان چنان لذتهای دستیافتنی یاد میکند.
چمن حکایت اردیبهشت میگوید
نه عاقل است که نسیه خرید و نقد بِهشت
به می عمارت دل کن که این جهان خراب
بدان سر است که از خاک ما بسازد خشت
(دیوان حافظ، ص ۵۰)
چنین اندیشهای در غزلهای حافظ به تکرار بیان شده است. این هم چند نمونه دیگر:
می خور که هر که آخر کار جهان بدید
از غم سبک برآمد و رطل گران گرفت
(دیوان حافظ، ص ۵۴)
کی بود در زمانه وفا، جام می بیار
تا من حکایتی جم و کاووس کی کنم
(دیوان حافظ، ص ۲۱۸)
واعظ مکن نصیحت شوریدهگان که ما
با خاک کوی دوست به فردوس ننگریم
(دیوان حافظ، ص ۲۳۲)
چون به کوی دوست رسیده است، دیگر به فردوس هم نگاهی نمیکند. برای آنکه خاک کوی دوست را به فردوس برتری میدهد. همین مفهوم را در این بیت نیز میبینیم:
باغ بهشت و سایه طوبی و قصر خلد
با خاک کوی دوست برابر نمیکنم
(همان، ص ۲۱۹)
تو و طوبی و ما و قامت یار
فکر هرکس به قدر همت اوست
(همان، ص ۳۶)
طوبی نام درخت بزرگی است در بهشت بسیار بزرگ و بلند که حافظ قامت یار خود را با آن برابر نمیکند. قامت یار خود را از طوبی هم بلندتر و با شکوهتر میداند.
باز هم مقایسه دیگر در میان داشتههای بهشت و این جهان.
چو طفلان تا بکی زاهد فریبی
به سیب بوستان و شهد و شیرم
(همان، ص ۲۰۶)
شب صحبت غنیمت دان که بعد از روزگار ما
بسی گردش کند گردون بسی لیل و نهار آرد
(همان، ص ۷۱)
مرید پیر مغانم ز من مرنج ای شیخ
چرا که وعده تو دادی و او به جا آورد
(همان، ص ۹۰)
ساقیا عشرت امروز به فردا مفگن
یا ز دیوان قضا خط امانی به من آر
(همان، ص ۱۵۱)
ای دل ار عشرت امروز به فردا فگنی
مایه نقد بقا را که ضمان خواهد شد
(همان، ص ۱۰۱)
شراب تلخ میخواهم که مردافگن بود زورش
که تا یک دم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش
(همان، ص ۱۷۲)
تا بیسر و پا باشد اوضاع جهان زین دست
در سر هوس ساقی در دست شراب اولی
(همان، ص ۲۹۰)
غم دنیای دنی چند خوری باده بخور
حیف باشد دل دانا که مشوش باشد
(همان، ص ۹۹)
بیا که قصرِ اَمَل سخت سستبنیاد است
بیار باده که بنیادِ عمر برباد است
غلامِ همتِ آنم که زیرِ چرخِ کبود
ز هر چه رنگِ تعلق پذیرد آزاد است
(همان، ص ۲۳)
خیام بیثباتی و ناپایداری جهان و زندهگی را در مصداقهای تاریخی و طبیعی آن بیان میکند. ما را با واقعیتهای تاریخی و طبیعی روبهرو میسازد و بعد از هر کدام نمادی میسازد برای بیان بیثباتی جهان و زندهگی. از خنده چندروزه گل، از بار بار سرزدن و پژمردن زودهنگام سبزهها و گیاهان، از شتاب فصل بهار، پویندهگی جویباران و وزش بادها در دشت سخن میگوید تا شتابندهگی زندهگی و ناپایداری جهان را برای ما روشنتر بیان کند.
چندان که نگاه میکنم هر سویی
در باغ روان است ز کوثر جویی
صحرا چو بهشت است ز کوثر کم گوی
بنشین به بهشت با بهشتی رویی
(رباعیات حکیم عمر خیام، ص ۱۶۹)
برخیز و مخور غم جهان گذران
بنشین و دمی به شادمانی گذران
در طبع جهان اگر وفایی بودی
نوبت به تو خود نیامدی از دگران
(همان، ص ۱۳۸)
زندهگی را بقایی نیست، انسان صد سال هم که در این سرای دو در زیست کند، ناگزیر روزی از دروازه مرگ بیرون میرود. پس چرا لحظههایی را که در اختیار دارد به شادکامی نگذراند.
تا چند اسیر عقل هر روزه شویم
در دهر چه صد ساله چه یک روزه شویم
در ده تو به کاسه می از آن پیش که ما
در کارگه کوزهگران کوزه شویم
(همان، ص ۱۲۶)
حافظ نیز چنین شیوه و شگردی را به کار میبندد. ما را با یک واقعیت تلخ روبهرو میسازد و بعد سخن از لذتهای زندهگی میگوید با چیزهایی که دم دست داریم.
نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشی
که بسی گل بدمد باز تو در گِل باشی
من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش
که تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی
نقد عمرت ببرد غصه دنیا به گزاف
گر شب و روز در این قصه غافل باشی
(دیوان حافظ، ص ۲۸۳)
یا هم در این بیتهای دیگر که ما را به موقعشناسی در خوشدلی فرا میخواند:
خوش آمد گل وزان خوشتر نباشد
که در دستت به جز ساغر نباشد
زمان خوشدلی دریاب دریاب
که دایم در صدف گوهر نباشد
غنیمت دان و می خور در گلستان
که گل تا هفته دیگر نباشد
بیا ای شیخ در خمخانه ما
شرابی خور که در کوثر نباشد
(همان، ص ۹۹)
فصل گل فصل نشاط و شادمانی است. زمان خوشدلی را باید دریافت. اگر کاهلوار از جای بجنبی، زمان خوشدلی میگذرد.
میگویند که سیمرغ در افقهای بلند دیده میشود و کسی که آن را ببیند، به خوشبختی میرسد؛ اما سیمرغ همیشه در افقها دیده نمیشود. فصل گل را باید غنیمت شمرد. برای آنکه فصل گل تا هفته دیگر کوچ میکند. گلها پژمرده میشوند و بر خاک میریزند.
در آخر هم از بینیازی خود از شراب کوثر سخن میگوید. برای آنکه در خمخانه خود شرابی دارد که شراب کوثر به آن نمیرسد. به زبان دیگر، شراب خمخانه خود را با شراب کوثر برابر نمیکند.