گیلاس چایش را روی میزش میگذارد و با انگشتانش آن را میچرخاند. بدون اینکه سوالی از او بپرسم، همانطور که از کلکین به بیرون نگاه میکند، برایم حرف میزند:
خیلی زود ازدواج کردم، صنف شش مکتب بودم و پدرم مرا به نکاح بچه خالهام که پانزده سال از من بزرگتر بود، درآورد.
عروس خالهام شدم. مادرم همیشه میگفت خاله مثل مادر است و قرار است من روزهای خوبی را در خانه آنان تجربه کنم.
عروس سیزدهسالهای شدم که دنیای کودکانهاش را از او گرفتند و به او گفتند تو دیگر خرد نیستی، از این پس تو یک زن شوهردار هستی و باید مثل تازهعروسان رفتار کنی.
روزها از سوراخ دروازه رفتوآمد دختران مکتبی را تماشا میکردم. دختران گروهگروه به سمت مکتب میرفتند و من خودم را با یونیفورم مکتب در جمع آنان میدیدم. با دیدن خنده آنها، مرا خنده میگرفت و دوست داشتم دروازه را باز کنم و به سمت آنان بدوم و همراه شوم، اما ناگاه به خود میآمدم.
من دیگر یک زن شوهردار هستم.
دستانش را روی موهای مشکی قاتقات بلندش میلغزاند و نفس عمیقی میکشد و ادامه میدهد: روزی از روزها خالهام از بازار شیردان یا همان معدهی گاو را روبهرویم گذاشت و از من خواست برای شب آن را بپزم. دستور پخت را خیلی خلاصه و فشرده توضیح داد و چادر سفیدش را بر سرش انداخت و به دیدن عروس دیگرش رفت.
شیردان را از پلاستیک بیرون کشیدم و آن را به چند قسمت تقسیم کردم و داخل دیگ بزرگی انداختم. اولینبار بود که میدیدم. با خودم گفتم حتماً میتوانم طبق دستور خالهام آن را بپزم.
دیگ در حال جوشش بود و من با علاوه کردن کاسه بزرگی آب منتظر شدم تا غذایی که سفارش داده بود را تهیه نمایم.
نزدیک غروب بود که خاله به خانه آمد. وقتی سر دیگ را باز کرد و دید غذا را خراب کردهام، با صدای بلند صدایم کرد و شروع کرد به ناسزا گفتن.
در دلم گفتم خُب غذا است، خراب میشود. همهی آنهایی که اولینبار کاری را انجام میدهند، اشتباه میکنند.
به مادرم بد و ناسزا گفت که به من چیزی یاد نداده است. ناراحت شدم که چطور خواهرش را میتواند حرفهای زشت بزند.
بعدها وقتی مادرم را حرفهای زشت میزد، در دلم خوشحال میشدم و میگفتم حق مادرم است که این چیزها را بگوید؛ چرا مرا و زندهگیام را فدای خواهر و خواهرزادهاش کرد!
نگاهی به خودش و دیگ پر از آب و تکههای شیردان داخل آب کردم، چیزی نمیگفتم.
تکانم داد. هیچ چیزی نمیگفتم. با سیلی به صورتم زد، برای چند ثانیه صدایش را نمیشنیدم و فقط حرکت لبهایش را میدیدم.
از آن پس به هر بهانهای کتک میخوردم؛ چرا نان را این قسم به دستم دادی؟
چرا داخل گیلاس بوی مایع ظرفشویی میدهد؟
چرا غذا دیر آماده شده است؟
چرا شبکه تلویزیونی را تبدیل کردی؟
بهانهها کوچک ولی در نظر آنها دلایل مهم برای اصلاح من به شمار میرفت.
موهایم را کوتاه کردم تا دیگر به دستشان نیاید.
به بدرفتاریها، به در میان نگذاشتن آنچه در خانه خالهام جریان داشت با پدر و مادرم، به حسهایی که در من مرده بود خو کردم و در خانهشان سالها را یکی پس از دیگری سپری کردم تا اینکه عازم افغانستان شدند…