۱۱ ساله بودم و خانهمان در موتر آبی بود که در بیابانی میان زمینهای هندوانه یا همان تربز قرار داشت. پدرم برای این که از درس نمانیم، تاکسی نارنجی رنگ آقای صالحی را برای انتقال من و ابراهیم و بعدها لیلا کرایه گرفته بود. آن وقتها موبایل و یا تلفن برای همآهنگی نبود و ما مجبور بودیم رأس ساعت مشخص کنار جاده خودمان را برسانیم و یا هم مجبور بودیم کنار سرک با سنگریزههای کنار جاده بازی کنیم تا آقای صالحی بیاید.
جوزا، ماه امتحانها بود و ما مجبور بودیم پیاده به مکتب برویم و از میان دشتهای هندوانه بگذریم، ابراهیم همیشه چاقویی در کیفش داشت و زمانی که از امتحان برمیگشتیم از آنجایی که در شناختن هندوانه هیچ گونه مهارتی نداشت شروع میکرد به انتخاب قشنگترین هندوانه و سوراخی کوچک در دل آن حفر کردن.
اگر هندوانه خوب بود هر دویمان هممانند طفلان مسلم در دل آفتاب روی خاک چهار زانو مینشستیم و شروع میکردیم به خوردن هندوانه گرم در دل آفتاب در غیر آن، اگر هندوانه سفید یا بد مزه بود تا خانه هندوانهها را چاقو زده و خوش کرده به سمت خانه میآمدیم.
در خانه تلویزیون سیاهوسفید کوچکی داشتیم که برای قشنگ شدن تصویرش پدرم پلاستیکی رنگی را روی شیشهاش چسبانده بود و صفحه تلویزیون به سه رنگ سبز، آبی و قرمز معلوم میشد و کلی ذوق مرگ که انگار ما تلویزیون رنگی داریم.
خواب بودم که ابراهیم با عجله در اتاق را باز کرد و مرا با اشارهای به بیرون دعوت کرد به یک چشم به همزدن از اتاق بیرون شدم و به دنبال ابراهیم به قسمتی که مادرم مرغ و مرغابیهایش را نگه میداشت رفتم، جوجههای مرغ از تخم بیرون آمده بودند دو جوجه سیاه و چهار جوجه قهوهای، این قدر صحنه قشنگ و زیبا بود که از خوشحالی مانده بودم چه کنم، مرغ مادر اجازه نمیداد به جوجههایش دست بزنیم. خودش را هوا میداد و تمام پرهایش از یکدیگر جدا میشدند و صداهای عجیب و غریب در میآورد. از آنجایی که برادرم آدم زورگویی بود سند دو جوجه سیاه را به نام خود زد و جوجههای طلایی هم بین من و لیلا و فاطمه تقسیم شد.
خانه موتر آب را حتا همین حالا هم دوست دارم دشتهای هندوانه، کانال آب، قاز و مرغابیهای مادر، مرغهای رنگارنگ، موتر سواری پشت پدر، دراز کشیدن زیر درخت بید مجنون کنار مادر، صبحانههای آن وقت و خانوادهای که هر چه خودمان را میکشیم، نمیتوانیم دیگر جمعش کنیم.
چشمهایم را که میبندم باز هم خانهی موتر آب را به خاطر میآورم. نمیدانم همیشه وقتهایی که مریضم، غمگینم، خواب میبینم، من در آبیک هستم.
آبیک را به خاطر جمع بودن خانواده و همان روزهای خوبش دوست دارم، در آنجا من بهترین، بدترین و مهمترین اتفاقهای زندهگیام را سپری کردم. وقتی الان چشمهایم را میبندم، خودم را با همان چادر سفید حریر با گلهای صورتی که برایم بلند بود، میبینم. قرار بود خاله سروناز آن را به عروس آیندهاش بدهد و برحسب تقدیر و اتفاق بر سر من بود.
هنوز خوب یادم هست آن ظهر تابستان چادر به سر زیر بید مجنون در لابهلای درختان نشسته بودم با خودم میگفتم چرا باید این گونه شود؟ چرا باید زود بزرگ شد؟
دیگر قرار نبود من ظهرها برای پدرم غذا ببرم و در مسیر راه مانند بچهها داخل کانال شنا کنم.
دیگر قرار نبود دوچرخهای داشته باشم و بر خلاف جهت آب، پا بزنم و با همسنوسالان خودم مسابقه بگذارم. دیگر قرار نبود آقای صالحی با تاکسی زردش بیاید و مرا با خودش به مدرسه خدیجه کبری ببرد.
دیگر قرار نبود با ابراهیم به زمینهای هندوانه مشت حسن برویم و تا غروب افتاب بازی کنیم.
دیگر قرار نبود به جوجه مرغابیها و گنجشکها سر بزنم و با آنان حرف بزنم.
قرار بود بزرگ شوم و تمام کودکی و بچهگیام را در چارقد خاله گره بزنم و برای همیشه در گوشهای پنهان کنم.
بابا خیلی اتفاقی سفر کرد و من از آن روز تا کنون معلم ادبیاتم، خانم الهی را ندیدم، هنوز رد پای دوستان مدرسهام را در ناکجاآباد فضای مجازی جستوجو میکنم.
دیگر هیچ وقت، جعفر پسر کربلایی امیر را ندیدم، هر چند مادر گفت دبی زندهگی میکند، خانوادهاش در تهران هستند، اما هیچ گاهی نشد که به طور اتفاقی جعفر آرام و مهربان و مرموز دوران کودکیام را ببینم.
آدمها ناچار اند در بسیاری از اتفاقات زندهگی زود بزرگ شوند اما هیچ گاهی نمیتوانند یادها و خاطرات تلخ و شیرین گذشته را از ذهنهایشان پاک کنند.
همین حالا که دارم مینویسم، دلم میخواست به جای این دیوار خشن و عبوس، پنجرهای به همین بزرگی روبهرویم داشتم، حیاطی که انتهایش را نمیدانستم کجا است و درختانی سر به فلک کشیده و صدای کلاغان و پرندهگان مرا به سمت باغ میکشانید.
حیاطش پر از برگهای جا مانده از پاییز بود و حوضی آبیرنگ و کدر با ابی مانده از ماهها گذشته و برگهایی که مانع افتادن عکس رخام در آب میشد.
کاش میشد دیوارها را شکافت خشتهای سرد و خشن را دور کرد و دیگر اسیر چهاردیواریهای اینچنینی نبود.
کاش میشد به گذشته برگشت و زندهگی را طور دیگر رقم زد