شهر مثل همیشه پر از آدم است. پسرکی خسته، کنار پیادهرو به ترازویی که جلویش گذاشته است، خیرهخیره مینگرد. صورتش از شدت آفتاب سیاه شده و جبینش چین برداشته است. عابران از روبهروی او میگذرند، بیخبر از اینکه کودکی در پیادهرو به آنان چشم دوخته است تا شاید یکی بخواهد خود را وزن کند و او پنج افغانی بیشتر به اقتصاد ورشکستهی خانوادهاش بیفزاید.
نظرمحمد یازدهساله اهل غزنی است و سالی چند میشود که با فامیلش به «قلعهی واحد» در غرب کابل کوچیده است. میگوید سه سال است که مکتب را ترک کرده است، چون دستمزد روزانهی پدرش از کراچیوانی برای آنان کفایت نمیکرد و سرانجام او تصمیم گرفت با ترازویش، عصای دست پدر باشد. دنیای نظرمحمد غمانگیز به نظر میرسد، اینکه از پگاه تا بیگاه عابرانی را بپایی که تمایلی به دانستن وزنشان ندارند. پسرک همینطور که به انتهای پیادهرو مینگرد، میگوید تمام روز اینجا است به انتظار اینکه شاید از میان صدها عابر، کسی بخواهد بفهمد که در این روزها چهقدر اضافه وزن گرفته است؛ اما انگار همه این روزها افتِ وزن داشتهاند.
چند قرص نان حاصل کار یک روز او است. مادرش نگران جان پسرش است و نظرمحمد دلواپس اینکه مبادا دست خالی به خانه برگردد. پیوسته حرف میزند و سرش را به نشان متانت و دلیری بلند نگه داشته است. این بزرگمرد کوچکاندام، امید یک خانواده است.
در کنار دیگر خیابان پسرک ژولیدهموی روی کراچیاش سفره میفروشد. تمایلی به حرف زدن ندارد. مانند صدها کودک دیگر، فقر و گرسنگی بر شانههایش سنگینی میکند. نگاههای دردناکش بیانگر نارضایتی بیانتها است. خسته است. هدایتالله نمیداند که چند سال دارد، یادش نمیآید کسی در جایی از سنوسال او حرف زده باشد.
در دنیای هدایتالله همهی حرفها از گرسنگی است. حتا لالایی مادرش نیز شبانه زمزمهای از آب و نان دارد. عجیب است که فکر کنی او از چهار سال بدین سو به تنهایی، خرج یک خانواده را در میآورد. با چهرهی خسته میگوید این روزها کاروبارش کساد است. او از ناامنی نمیترسد و مدام به درامدش در پایان روز فکر میکند. از اینکه روزها با درامد کمی به خانه برمیگردد، ناراحت نیست. شاید او میدانست که مثل خودش همه سفره دارند، ولی نان ندارند.
صلح واژهای است که همه آن را میشناسند، اما هدایتالله آنقدر به فکر شکم گرسنه خانوادهاش بوده که هرگز به آن فکر نکرده است. پرسیده میشود: «صلح برایت چه معنا دارد؟» نگاه غریبانهای میاندازد و پس از سکوتی کوتاه در حالی که سفرهها را گردزدایی میکند، میگوید: «لالا مه به این چیزها کار ندارم، آمدهام که چند روپه غریبی کنم.» این یعنی او نمیخواهد جز نان در مورد چیز دیگری حرف بزند؛ حتا در مورد صلح. اما کلمات او پهلوی دیگر نیز دارد؛ اینکه او معنای صلح را نمیداند، چون از دوازده سال قبل، وقتی زاده شد تا هنوز تنها واژههایی که وافر شنیده و آن را از نزدیک میشناسد، «جنگ» است و «گرسنگی».
پسربچه خسته از کار، دسته کراچیاش را زیر چانه خود نگه داشته و چشمش را به رفتوآمد عابران دوخته است. او به چیزی لبخند میزند.
فیصل برعکس هدایتالله معنای صلح را نیک میداند. میگوید خیاطی دوست دارد. اینکه روزها جامههای نو بدوزد. شاید او میخواهد برای صلح نیز جامهی نو و واقعی بدوزد؛ جامهای که هیچگاه کهنه نشود. او روزها آرزوی صلح را با غم نان یکجا روی کراچیاش دور شهر میگرداند؛ دو موردی که این روزها آب حیات گشتهاند. این روزها کاروبار او نیز بیرنگ است، چون به گفتهی خودش کسی سودایی ندارد تا از او بخواهد که انتقالش دهد.
داستان فیصل نیز مانند داستان هزاران کودک کار در سراسر کشور است و از غم نان سرچشمه میگیرد. کودکانی که به دلیل فقر و گرسنگی دوران کودکیشان را از یاد بردهاند و روزگار به آنان پشت کرده است.
اما زندگی سهل کودکان پولدار با زندگی دشوار کودکان کار چه تفاوت و چه شباهتها دارد؟ کودکانی که آزادی را میان سیلی از محافظان امنیتی مزهمزه میکنند، آیا صلح برای آنان همان معنا را دارد که برای نظرمحمد دارد؟ یا همانند هدایتالله که سفرهی بینان میفروشد و صبح تا شام به فکر خانوادهی گرسنهاش است، معنای صلح را نمیدانند؟ راستی خواستم بدانم که آزادی در میان چهاردیواری با آب و نان فراوان خوب است یا آزادی بیقیدوشرط پسرک حمال که شادمانه بر ریش روزگار میخندد؟ همین که خواست بداند و دقایقی جلوی درب یکی از خانههای مزین با بتونهای بلند سمنتی نشست. همینطور که به کودک غمگین در داخل موتر زرهی نگاه میکرد، به این میاندیشید که چه آشفتهبازاری است اینجا! آنکه آزاد است، نان ندارد و آنکه نان دارد، آزادی ندارد.
او به نظرمحمد ترازوبان در پیادهرو نیز فکر میکند؛ اینکه آیا او آرزو دارد چه کسی باشد؛ نظرمحمد آزاد یا پسرک غمگین میان محافظان تا به دندان مسلح؟