کودک است، اما هیچگاهی کودکی نکرده است. او را کودک کار صدا میزنند، آن که در پی نان آرزوهایش را فروخته است. دستان کوچکش به کسانی میماند که سالها مشقتهای کار زیبایی و طراوت را از پوستش ربوده است. ترک دستانش نشانه ناملایمتیهای بیپایان و سنگینی روزگار است که بر شانههای کوچکش حمل میکند. با یک دستش برسها، با دست دیگرش قوطی اسپند و بر شانههایش کولهپشتی که در آن بساط کاریاش را چیده است، حمل میکند. با این که پاهایش توان حمل تن خسته و بساطش را ندارد، اما از آخرین توانش برای ایستادهگی در برابر سختیهای روزگار استفاده میکند. او هر روز با گامهای نااستوار بهسوی عابران شهر میتازد و از آنان عاجزانه با لبخند فرحبخش اجازه رنگ کردن بوتهایشان را میخواهد. واهمه رسیدن فصل زمستان در تمام شهر کابل پیچیده است و فرارسیدن فصل سرما را برای ناهیده گوشزد میکند. ترس از هوای سرد زمستان او را وا داشته است تا در پی دستمزد بیشتر جادههای کابل را پرسه بزند و گردن پیش عابران شهر کج کند؛ زیرا آغاز فصل سرما برای کودکان کار شهر کابل چنان هراسآور است که استخوانهای آنان را به لرزه درآورده و اندام نحیفشان را بیرحمانه هدف قرار داده است. ناهیده با ترس از آغاز این فصل که او و خانوادهاش را بیشتر از پیش زجر میدهد، کمر همت بسته و در کنار رنگ کردن بوت قوطی اسپند نیز برداشته است تا با کار زیاد پول بیشتر بهدست بیاورد. رنگ، برس و اسپند آخرین اسلحه او برای نجات از سرمای زمستان و ناملایمتیهای روزگار است. او برای دریافت هشتاد تا صد افغانی جاده و بازارهای کابل را پرسه میزند تا برای فصل زمستان توشهای فراهم کند و از سرما و گرسنهگی تلف نشوند.
ناهیده یکی از کودکان کار و قربانی اصلی فقر در شهر کابل است. وضعیت بد اقتصادی خانوادهاش او را از چندین سال به این سو مجبور کرده است تا در کنار دو برادر و پدر معیوبش کار کند تا بتوانند دوشادوش یکدیگر نان خشک خانواده شش نفری خود را تامین کنند. برادرانش نیز همانند او کوچکند و در کنار هم بوت رنگ میکنند و گاهی پلاستیک میفروشند. پدرش از ناحیه پا معیوب است و نمیتواند کار کند. روزهایی که از درد شدید بدن اندکی آرام میگیرد، در کنار فرزندانش خانه را ترک کرده و تکدیگری میکند؛ زیرا هیچ کاری جز این از توانش ساخته نیست. ناهیده میگوید: «پدرم معیوب است و کار کرده نمیتواند. گاهی د امنجه (کابل) و گاهی هم به ولایت بغلان میرود و سر راه مردم میشیند و دست دراز میکند.»
مشقتهای طاقتفرسای روزگار بر شانههای کوچکش سنگینی میکند. به همین دلیل فراموش کرده است که چند سال از عمرش گذشته است. او نمیداند که چندساله است؛ اما تعداد دندانهای شیری باقیمانده که از پشت لبانش خودنمایی میکند، مشخصکننده سالهای عمری است که بدون وقفه به دنبال نان پرسه زده است. او کودک است و آنقدر در هوای کودکانهاش غرق است که معنای واقعی زندهگی خوب را نمیداند. خوب بودن و شاد زیستن برای او معنای دیگری دارد و زمانی به آن دست مییابد که همراه دو برادرش پول بیشتری به خانه ببرد و مادرش آنان را پس از یک روز کار طاقتفرسا با نان گرم و غذا میزبانی کند؛ زیرا به ندرت پیش میآید که آنان با شکم سیر بخوابند و فردای روز با شکم پُر به دنبال کار بروند. دغدغه او نان است، نانی که این روزها بهسادهگی بهدست نمیآید.
ناهیده هر صبح ساعت شش بامداد با صدای مادرش که او را برای یک روز پرمشقت دیگر از خواب برمیخیزاند، بلند میشود. با این که خواب کودکانهاش خیلی شیرین است، اما مجبور است چشمهایش را پیش از طلوع آفتاب باز کند. لباس ژولیدهاش را بر تن خستهاش که هنوز از کار دیروز آرام نگرفته است، کرده و با خوردن اندکی نان خشک روزش را آغاز میکند.
اولین دستمزدش را با اسپند کردن دکانهای نزدیک خانهاش دریافت میکند و سپس به سرک عمومی میرود. مثل هر روز به نزدیکترین هوتل منطقهشان سر میزند تا از میان زغالهایی که کبابپز هوتل که بهتازهگی آن را داغ کرده است، یکی را بردارد و با آن زغالهای داخل قوطی خودش را تازه کند. از خیر کبابپز هوتل زغالهای داخل قوطیاش تازه میشود و اسپند بر روی آن میاندازد. با بلند شدن بوی آن ابتدا رهگذران را اسپند میکند و اندک پولی از آنان میستاند. سپس سری به تمام دکانهای تازه بازشده میزند تا آغاز روز کاری آنها را با بوی اسپندش بدرقه کند؛ اما از میان همه دکانها تعدادی از دکانداران به او اجازه اسپند کردن میدهند و بیشتر از چهل افغانی اخذ کرده نمیتواند. اما این نیز دلخوشی خوبی برای قلب کوچکش است.
با اخذ پول اندکی این بار بساطش را در کنار جاده هموار میکند و چشم به پاهای عابرانی میدوزد که شاید برای رنگ کردن بوت نزد او بیایند. چشمان ریز کودکانهاش به دنبال دو جفت بوت خاکخورده است تا در عوض رنگ کردن پنج افغانی کسب کند. با این که دستانش از هوای سرد این روزها ترک برداشته و گاهی از شدت سردی بیحس میشود، اما چشمانش را از رهگذران برنمیدارد. عابران یکی پس از دیگری عبور میکنند و او منتظر توقف آنان دست از کار برنمیدارد. میگوید: «اول صبح در کنار سرک میشینم و بعد رنگ و برسهای خود را گرفته و داخل مارکیتها میرم، چون در داخل مارکیت یگان روز مردم بیشتر بوتهای خود را رنگ میکنند.» او از کار روزانهاش هشتاد تا صد افغانی بهدست میآورد؛ اما روزهایی که بخت با او و برادرانش یار نباشد پنجاه افغانی هم بهدست آورده نمیتواند و آنگاه با چشمان گریان و حال پریشان شب به طرف خانه میرود.
ناهیده سه سال پیش زمانی که اولین دندانهایش شروع به افتیدن میکند، با قوطی اسپند، رنگ و برس آشنا میشود و دیگر برای همیشه از دنیای کودکانهاش خداحافظی کرده و روزهای سخت زندهگیاش آغاز میشود. او روزهای خوب کودکیاش را زهر روزهای سخت کاری میکند تا بتواند آخر روز مقداری پول با خود به خانه ببرد. افگار بودنش از دست، صورت و لباس ژولیدهاش هویداست. با گذشت هر ماه و سال به تعداد عمرش اضافه میشود و او بیشتر با دشواریهای روزگار آشنا شده و در عالم بدبختی غرق میشود.
او نیز رویاهایی دارد. میخواهد در آینده هنرمند و یا هم داکتر شود، اما راه رسیدن به آن دشوار است؛ زیرا او هنوز مکتب نرفته و با قلم و کتاب بیگانه است. میگوید: «همهگی میگوید که داکتر شدن خوب است و باید مکتب بروم و درس بخوانم؛ ولی من هنوز مکتب شامل نشدیم. اگر مکتب بروم کی به مادرم پول ببرد. ما قرضدار هستیم و باید زیاد کار کنیم تا قرضداری ما خلاص شود.»
زندهگی او نیز همانند بسیاری از کودکان کار رقتانگیز و طاقتفرساست. با این که کودک است، اما هیچگاه دل سیر با همبازیهایش بازی نکرده، لباس خوب نپوشیده، شکم سیر غذا نخورده و هیچگاه جشن خوشی نداشته است. او در عوض از آوان کودکی از آغوش گرم مادر بیرحمانه جدا و در پی نان به جادهها پرتاب شده است. هیچگاه پدرش او را در آغوش نگرفته و دستی به موهایش نبرده است؛ زیرا او از آغاز تولد، پدرش را عاجزتر از آن یافته است که بر شانههای افگارش بالا شود و در آغوشش آرام گیرد.