کوزه یکی از نمادهای کلیدی در رباعیات حکیم عمر خیام است. او در کوزه سرگذشت و هستی انسان را میبیند. وقتی از کوزه سخن میگوید یا کوزه را به سخن درمیآورد، همزمان دو مفهوم دیگر نیز در ذهن او بیدار میشوند؛ یکی خاک و دیگری انسان.
او پیوندهایی را در میان، انسان، کوزه و خاک میبیند. بربنیاد روایتهای دینی، خداوند انسان را از خاک آفریده است. در اسطورههای یونانی نیز انسان از خاک آفریده شده است. بربنیاد اسطورههای یونانی، انسان در زمین و از خاک رس آفریده شده است. کوزه را نیز از خاک رس میسازند.
گِل کوزه را روزها با لگد میکوبند تا برسد و بعد از آن کوزه میسازند. کوزه را در کوره کوزهپزی میگذارند تا پخته شود. انسان نیز چنین سرگذشتی دارد. زندهگی و روزگار، انسان را پیوسته لگدکوب میکند تا اینکه در کوره دردها و رنجهای خویش پخته میشود و پر میشود از تجربههای تلخ و شیرین زندهگی و پر میشود از خودآگاهی و دانش، تا اینکه روزی با دستان سنگین مرگ شکسته میشود.
کوزهای که خیام از آن سخن میگوید، کوزه شراب است. تا بوده، شراب را در آن نگه میداشته و در جایگاه مناسبی نگهداریاش میکردهاند. جای دیگرش بر سفره شاهان، امیران و بالادستان جامعه بود. با اینهمه سرنوشتش شکستن است، چه در خانه شاه باشد و چه در خانه گدا. روزی یا شبی از دست کسی فرو میافتد و میشکند. یا هم میخوارهای در هیجان مستی خود، آن را بر زمین میزند و میشکند. کوزه هستی انسان نیز به دست مرگ شکسته میشود. انسان نیز چه در کاخ باشد و چه در مخروبهای، روزی یا شبی ریسمان زندهگیاش با تیغ مرگ بریده میشود و میمیرد. شکستن برای کوزه و مرگ برای انسان، جبر است و سرنوشتی است که برای هر دو تعیین شده است.
تکهپارچههای کوزه شکسته را به دور میاندازند. گذشت روزگاران، تابش خورشید و وزش باد و باران آن را میپوساند و به خاک بدل میکند. انسان را که میمیرد، نیز میبرند در گوستان دوری خاکش میکنند. سالیان دراز خورشید و ماه بر گور او میتابد، اما او در دل خاک میپوسد و هستیاش با خاک میآمیزد.
هر دو نابود و در نهایت به مشتی خاکی بدل میشوند. خاموش میشوند، اما در خاموشی خود هزاران هزار قصه از جور روزگار و از کارگاه کوزهگری دارند.
بر سنگ زدم دوش سبوی کاشی
سرمست بُدم چو کردم این اوباشی
با من به زبان حال میگفت سبو
من چون تو بُدم تو نیز چو من باشی
(رباعیات حکیم عمر خیام، مقدمه فروغی، محمدعلی، انتشارات زوار، ۱۳۸۹، ص ۱۶۴)
اینجا این کوزه یا این سبو یک نماد است، نماد انسان؛ انسانی که دیروز کوزهای را بر زمین کوبیده و امروز او را خیام یا کس دیگری بر زمین میکوبد و فردا کسی کوزه دیگری را بر زمین میکوبد که ذرههای هستی ما و ذرههای هستی خیام در آن جاری است. گویی جهان همیشه زنجیره چنین رویدادها بوده است. میسازند و میشکنند و بعد شکستهها خاک میشوند تا اینکه لگدکوب کوزهگران میشوند، در کورهای پخته میشوند و کوزه دیگری میشوند.
در این رباعی بازهم با چنین مفهوم و پیامی روبهرو میشویم:
دی کوزهگری بدیدم اندر بازار
بر پاره گلی لگد همیزد بسیار
وان گل به زبان حال با او میگفت
من همچو تو بودهام مرا نیکو دارد
(رباعیات حکیم عمر خیام، ص ۱۰۷)
خیام کوزهگری را در بازار میبیند که بر گلی لگد میکوبد. آنقدر لگد میکوبد که آن گِل برسد تا از آن کوزهای بسازد. اینجا کوزهگر، همان کوزهگر بازار است و بار نمادین ندارد؛ اما گل وقتی به سخن میآید، هویت انسانی پیدا میکند. آن گل که ذرههای هستی انسانی را در خود دارد، از کوزهگر میخواهد که اینهمه بر آن لگد نکوبد؛ چون او دیروز چون تو بودم و فردا تو، چون او خواهی بود و کسی بر گل هستیات لگد خواهد کوبید. گویی خیام ادامه نسل انسانها را در ادامه نسل کوزهها جستوجو میکند و کوزهها نسلبهنسل هستی انسانها را با خود به روزگار ما و روزگار بعد از ما میرسانند.
تا چند اسیر عقل هرروزه شویم
در دهر چه صدساله چه یکروزه شویم
در ده تو به کاسه، می از آن پیش که ما
در کارگه کوزهگران کوزه شویم
(همان، ص ۱۲۶)
خیام هر بار که از کوزه سخن میگوید یا کوزه با او سخن میگوید، از کارگاه کوزهگری و کوزهگر که با دلیری کوزه خود را از کله پادشاه و انگشت گدای دسته و سر میکند، نیز سخن به میان میآورد:
در کارگه کوزهگری کردم رای
در پایهی چرخ دیدم استاد به پای
میکرد دلیر کوزه را دسته و سر
از کلهی پادشاه و انگشت گدای
(همان، ص ۱۱۷)
اینجا کوزه و کوزهگر همان مفهوم ساده و اصلی خود را دارد، نقش نمادین ندارد. کوزه همان کوزه است و کوزهگر هم همان کسی که در کارگاه خود کوزهگری میکند.
کوزهگر، بیآنکه بداند، کوزه خود را از کله شاهان، انگشت گدایان و اندام زیبارویان شکل میدهد. چنین است که او کوزهگر را هشدار میدهد که تا کی اینگونه بر گِل مردمخواری میکنی و گل آنان را بر چرخ نهاده و کوزهگری میکنی؛ مگر نمیدانی که این گل همان پنجه فرویدن و دست کیخسرو است؟ همان شاهانی که روزگاری با تاج زرین بر تخت شاهی نشسته بودند و سرزمینهای بزرگی را زیر نگین داشتند.
هان کوزهگرا بپای اگر هشیاری
تا چند کنی بر گِل مردمخواری
انگشت فریدون و کف کیخسرو
بر چرخ نهادهای چه میپنداری
(همان، ص ۱۷۷)
اما در همه رباعیهایی که کوزه محور اصلی مضمون آنان را میسازد، چنین نیست. در پارهای از چنین رباعیها کوزه بیشتر جایگاه نمادین دارد و آنگاه کوزهگر و کارگاه کوزهگری نیز به نمادهایی بدل میشوند.
در چنین رباعیهایی کوزه با خیام سخن میگوید. از روزگاران دور سخن میگوید. از شاههان، زیبارویان و تهیدستان روزگاران گذشته که دیگر خاک و خاکستر شدهاند، سخن میگوید.
این کوزه که آبخوارهی مزدوری است
از دیدهی شاهیست و دل دستوری است
هر کاسهی می که بر کف مخموری است
از عارض مستی و لب مستوری است
(همان، ص 16)
یا در این رباعی:
از کوزهگری کوزه خریدم باری
آن کوزه سخن گفت ز هر اسراری
شاهی بودم که جام زرینم بود
اکنون شدهام کوزهی هر خماری
(همان، ص ۱۵۸)
خیام سیما و هستی انسانهای گوناگونی را از ردههای گوناگون اجتماعی در سیمای این کوزهها میبیند. دیروز این انسانها هر کدام برای خود جایگاهی داشتند. کسانی در ردههای فرودست، گرسنه و تهیدست بودند که پیوسته زورمندان لگدکوبشان میکردند، اما حال هستی آنان همه در گِل کوزه باهم یکی شده و باهم آمیخته و هستی کوزه را شکل دادهاند.
گاهی هم از کوزههایی سخن میگوید که دیروز عاشق بودند؛ عاشقانی که دست بر گردن یاران خود داشتند. او در چنین رباعیهایی، عاشقی را در سیمای کوزه میبیند. در چنین توصیفی، او به کوزه هویت یک انسان عاشق را میدهد و خودش را شریک این هویت میسازد:
این کوزه چو من عاشق زاری بوده است
در بند سر زلف نگاری بوده است
این دسته که بر گردن او میبینی
دستیست که بر گردن یاری بوده است
(همان، ص ۱۵)
گاه هم کوزه، کوزهگر و کارگاه کوزهگری همه مفاهیم نمادین پیدا میکنند. خیام خواننده را در شبکهای از نمادها قرار میدهد و شبکه نمادها خود نمادی میشود برای نظام هستی:
جامیست که عقلآفرین میزندش
صد بوسه ز مهر بر جبین میزندش
این کوزهگر دهر چنین جام لطیف
میسازد و باز بر زمین میزندش
(همان، ص ۱۱۵)
در چنین رباعیهایی خیام پرسشهایی دارد که این کوزهگر دهر نماد خداوند است. خداوندی که اینهمه هستی را، انسان و زیبایی را آفریده، پس چرا دوباره همه را از میان برمیدارد و چنین جام لطیف و زیبایی را چرا اینگونه بر زمین میزند و نابودش میکند؟
تا این رباعی را میخوانی، صدای دردناک شکستن کوزه یا جامی را میشنوی. من هر بار که این رباعی را میخوانم، کسی را میبینم که کوهای را با دو دست روی سر خود بلند کرده و بر زمین سختی میکوبد. صدای شکستن کوزه را میشنوم و حس میکنم که این کوزه من بودهام. جام لطیف استعارهای است برای انسان و در یک مفهوم کلی استعارهای است برای همه هستی. خیام میپرسد: انسان که زیباترین آفرینش خداوند است، پس چرا محکوم به مرگ و نابودی است؟ این کوزهگر دهر برای چه هدفی این کوزه را با زیبایی آفرید و بعد ناگهان در دل یک شب تاریک یا یک روز غبارآلود، آن را برداشت و بر زمین کوبید و تکهپارچهاش کرد تا دست بیرحم روزگاران به خاک و خاکسترش بدل کند.
هر کوزهگر یا شیشهگری زمانی که جام، سبو یا چیز زیبا و تحسینبرانگیزی را میسازد و بدینگونه نیروی آفرینشی خود را در آن بازتاب میدهد، دیگر نمیخواهد چنان جام یا سبوی زیبایی را بر زمین زند و بشکند؛ اما کوزهگر دهر میسازد و میشکند، میسازد و میشکند، میسازد و میشکند.
در پارهای از رباعیهای خیام و از آن شمار رباعیهایی که تصویر و اندیشه مرکزی آن را کوزه یا سبو میسازد، گونهای از اندیشههای هیچانگاری نیز بازتاب یافته است. دنیا و هستی را هیچ میانگارد، گویی هستی این جهان از نابودی شکل گرفته است:
در کارگه کوزهگری رفتم دوش
دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش
ناگاه یکی کوزه برآورد خروش
کو کوزهگر وکوزهخر و کوزهفروش
باری هم در یک رباعی دیگر، خیام جهان را «صحرای عدم» خوانده است. در این پیوند، بعدتر سخنان بیشتری خواهیم گفت.
خیام در یازده رباعی خود با کاربرد کوزه به بیان اندیشههای فلسفی خود پرداخته است که در این رباعیها ۲۲ بار واژه «کوزه» آمده است. به همینگونه چهار بار واژه «سبو» نیز به کار گرفته شده است.
گاهی این کوزه چنان نمادی ظاهر میشود و گاهی هم در پیوند به نمادهای دیگر چون کارگاه کوزهگری و کوزهگر که خیام در چنین تصویرپردازیهایی میخواهد کارگاه کوزهگری را چنان نظام هستی برای ما بشناساند. کوزهگر چنان آفرینشگر هستی و کوزه در هویت و نماد انسان پدیدار میشود. بدینگونه کارگاه کوزهگری، کوزهگر و کوزه در پیوند به هم نمادیهایی میشوند برای نظام هستی.
چنین نمادهایی ما را به اندیشههای فلسفی خیام نسبت به زندهگی، مرگ و ناپایداری جهان میرساند. البته بازتاب چنین اندیشهای تنها محدود به چنین رباعیهای او نمیشود، بلکه در سراسر رباعیهای او جاری و ساری است.
نکته دیگر اینکه «خاک» نیز از واژههایی است که در رباعیهایی خیام کاربرد آن بسامد بالایی دارد. چنانکه در ۲۶ رباعی، واژه خاک ۲۹ بار به کار برده شده است.
آنجا که گردش ذرات یا گردش ماده در رباعیهای خیام بازتاب مییابد، خاک، کوزه و خشت چنان قوسهای سهگانهای دایره گردش این اندیشه را میسازند و در این گردش سرگردانی ذرات هستی انسان را میبینیم.