رهنورد زریاب در دهه چهل به نویسندهگی آغاز کرد؛ یعنی دقیق یک دهه پیش از آغاز آشوبها و دربهدریها. بدون وقفه بیشتر از پنجاه سال تمام به گونه شبانهروز نوشت و تمام زمان و زندهگی خویش را وقف زبان و ادبیات و فرهنگ کرد. نوجوان بود و نوشت، در اوج آشوبها و مصیبتها نوشت، همه درگیر صفبندیهای چپ و راست شده بودند و او نوشت، جنگ سبب شد که تن به مهاجرت بسپارد و در مهاجرت نیز نوشت، پس از فروپاشی طالبان دوباره به کابل برگشت و نوشت و برای لحظهای هم خامه خویش را بر زمین نگذاشت. سرانجام در بستر بیماری در واپسین روزهای حیاتش نیز با حسرت از ناتمامماندن رمان «زن بدخشانی» سخن زده است. اینگونه زندهگی خویش را پای ادبیات و نوشتن گذاشتن کار ساده نیست؛ روح و قلب بزرگ میخواهد و در کنار آن عشق و تعهد به فرهنگ و سرزمین که استاد رهنورد زریاب آراسته با چنین اوصافی بود و این ویژهگیها سبب شده بود که برای یک لحظه هم دست از آفرینش و پاسداری زبان و ادبیات برندارد. او هر روز با اشتیاق بیشتر از روز پیش درباره آفریدههای تازهاش سخن میگفت. این تعهد و اشتیاق را تا دم مرگ خویش با عشق و انرژی در سرزمینی حفظ کرد که متأسفانه فرهنگ و امر فرهنگی برای دستگاه دولت و مردمش اهمیت و ارزشی ندارد.
در این زمانه سرشار از رذالت و کدورت و شرارت و صغارتگری او دامن خویش را از همه آفات پاک نگه داشت و نگذاشت پلیدیها و پلشتیها و درندهخویی به جان و جامه ادبیاش نزدیک شود. در خلوت خویش بود و خوانش گسترده به روی رفیقان و پیوسته حدیث دوستی و درستی و راستی بر زبان میآورد و دانایی و آگاهی را در کمال تواضع و فروتنی با دیگران در میان میگذاشت. از رفتهگان به نیکویی یاد میکرد و درباره بدخواهانش سخنی نمیگفت. خواجهگان اندکی در جهان با چنین نیکوییها آراستهاند و در هر سده تنی چند میآیند و هنگامه رفتن میراثهای گرانبهایی از جنس آگاهی و دانایی و دانش از خویش برجا میگذارند و میروند تا شاید در زندهگانی دیگر با میراثهای دیگر و برکات دیگر در هیأت دیگر برگردند و باز درخت دانش و دوستی را بنشانند و آبیاری کنند.
در سکویی که ایستاده بود
اگر بگوییم که داستاننویسی به معنای درست واژه در افغانستان با رهنورد زریاب آغاز مییابد، شاید سخن نادرست نباشد. پیش از وی نمونههایی چند داریم که آنها را همچو کارهای تمرینی میشود نام نهاد. نبود دانش ادبی از یکسو (به گونه ویژه در زمینه ادبیات داستانی) و غیبت نویسندهگان حرفهای از سوی دیگر سبب گشته بود که ما داستان حرفهای و داستان مدرن نداشته باشیم. ذکر این نکته همینجا ضروری است که محمود طرزی نخستین کسی بود که تلاش ورزید تا در کنار شعر به گونه ادبی داستان نیز در افغانستان پرداخته شود و خود نیز در این باره مقالاتی نگاشت و به توضیح زبان و روایت در ادبیات داستانی پرداخت و تلاش کرد تا گونه رماننویسی غرب را در افغانستان معرفی کند. غیر از این، هیچگونه کاری در این بستر انجام نیافته بود و «جهاد اکبر» و «تصویر عبرت» نمونههایاند که همچون نخستین داستانها خلق شدند و هیچگونه شگردی از داستاننویسی و بهویژه داستان مدرن در آنها دیده نمیشود و تنها به درد تاریخ ادبیات میخورد. اما استاد رهنورد زریاب با شناخت درست و کامل از ادبیات داستانی جهان، تسلط کامل بر زبان و ادبیات فارسی، آشنایی با زبان انگلیسی، شناخت دستور و قواعد زبان عربی – که بدون فهم آن درک زبان فارسی دشوار است، وارد دنیای داستاننویسی شد و از همان آغاز کار در پی آن بود تا در پرکردن این خلا مسوولیت و نقش خود را به انجام برساند. سپس در این دنیا زبان ویژه خود را دریافت، با این زبان ویژه و شستهرفته سراغ روایت قصههایش رفت و ماندگارترین قصهها را در بهترین صورتهای ممکن نوشت. وی در کنار اینها، این مسأله را نیز به نیکویی میدانست که داستاننویس نمیتواند از عهده کارش به درستی به در آید؛ مگر اینکه در پهلوی دانش حرفهای داستاننویسی، با دانشها و رشتههای دیگر چون فلسفه، روانشناسی، جامعهشناسی، تاریخ، مردمشناسی و مباحث معرفتشناسانه آشنایی داشته باشد. با مراجعه به کلیت آثار وی – از نخستین داستان کوتاهاش تا واپسین رمان، خواننده اوصافی را که ذکر آنها رفت، در کارهایش میتواند دریابد.
همیشه آموزگار بود
از همدوره و همروزگارانش تنها استاد واصف باختری به پیمانه او اشراف بر زبان و ادبیات فارسی دری دارد و رهنورد زریاب خود بار بار در نشستهای رسمی و خصوصی از دانش بلند و منحصربهفرد استاد باختری سخن میگفت و به خویش میبالید که چنین فرزانهدوستی دارد. آن یکی آمد و به شعر مان نفس تازه بخشید و ذهن و زبان زمانه را پیشکش کرد و رهنورد چنین کاری را برای ادبیات داستانی و نثر کشور مان انجام داد. جدا از واصف باختری در این پنجدهه، کسی نیامده است تا به پیمانه رهنورد زریاب ادبیات فارسی را درست خوانده باشد و کلیت آثار کهن را بشناسد و همزمان در عصر خویش زندهگی کند، در صف نخست قرار گیرد و بهترین داستانها را خلق کند.
همیشه و در هر جمعی سخن تازه برای گفتن داشت، سخنرانیهایش را به صورت کامل در کاغذهای کوچک با خط خوش خویش مینوشت. هنگامی که با صدای گرمش یکییکی آنها را میخواند، گویی انگار این پیرمرد قصهگو روحی است که در شما دمیده است و به هر سمتی بخواهد میکشاند تان. از محتوای این سخنرانیها پیوسته یک نکته آشکار بود: پیوسته میخواند و برای یک لحظه هم نمیخواهد از دانش روزگار خود عقب بماند. هیچ هدیهای گرانبهاتر از کتاب برایش نبود، هر که به سفر میرفت و اگر به استاد میگفت چه تحفهای بیاورد؟ یک پاسخ تکراری برای این پرسش داشت: کتاب. من به عنوان دانشجوی زبان و ادبیات، اعتراف میکنم که در هر دیداری با منابع تازهای از زبان استاد آشنا میشدم و همینگونه دیگران. وسواس عجیب و درخورستایشی داشت؛ از تلفظ درست یک واژه تا نیکو دانستن دقیق نامها و توجه به امر سرهسازی زبان و ویرایش یکدست و معیاری. چون آموزگار مهربان و مسوول همیشه و در همهجا – گاه به شوخی و گاه جدی – به اصلاح دیگران میپرداخت و در این زمینه با هیچکسی تعارف نداشت.
القصه افغانستان درخشانترین پیرمرد قصهگوی کوچههای کابل قدیم را از دست داد و این سوگواری بسیار ژرفتر از آن است که بتوان به شرح آن پرداخت. در این سرزمین، جهل رشد فراوان پررنگ دارد و فرزانهگی گهگاهی نمایان میگردد. او داستاننویس بود، او فرزانه بود، او حکیم بود، او راوی کابل دهه چهل بود، او حافظه سالهای پیش از جنگ بود، او معرف جایگاه و شخصیت یک نویسنده بود و او یکی از مهمترین شناسههای فرهنگی ما بود. روانش را شاد میخواهم و ایمان دارم که آرامش ابدی به همراهش خواهد بود. ما با خواندن آثارش، تلاش در راستای همهگانیسازی کتابهایش، توجه به نوشتار و گفتار درست و گسترش کار فرهنگی بهحتم که روانش را شادتر خواهیم ساخت.