آشنایی من و آقای هادف نسبتاً دیرینه است و به سالیان دور برمیگردد؛ به دورههای پیش از حوادث یازدهم سپتامبر، زمانی که وی در کُلیه (دانشکده) زبان عربی درس میخواند. پسان در وزارت خارجه و باز یک دوره در سفارت افغانستان مقیم قاهره همکار بودیم. ما نوشتههای همدیگر را خواندهایم و هنوزهم میخوانیم. اغلب وقتها مطالبی را که در فیسبوک میگذارد، مطالعه میکنم و مستفید میشوم. به دور از اینکه ما باهم رفیق هستیم و به هر حال رفاقت یک نوع پیوند عاطفی و احساسی هم به وجود میآورد و آدم نمیتواند کاملاً بیطرفانه به مسائل بپردازد؛ ولی کوشش میکنم که تا حد امکان به عنوان یک ناظر بیرونی و یک روایتگر، نظر خود را در رابطه به کار اخیر آقای هادف نقل و خدمت دوستان عرض کنم.
کتاب «دین در دام وهم» بخشی از تلاش آقای هادف و تلاشهای او بخشی از تلاش جمعی از اهل قلم افغانستان است؛ کسانی که رسالت احساس میکنند و تصور میکنند که با نیروی قلم میشود به مصاف تاریکیها و تاریکاندیشیها رفت، خصوصاً در این دورانی که خون و جنایت و تباهی متأسفانه در محیط ما موج میزند و این امر کموبیش به حق یا ناحق به نام دین نسبت یافته و با امر دینی گره خورده است. ما در واقع با پدیدهای مواجه هستیم که زندهگی را برای بسیاری از ما دشوار ساخته است به علت مهاجرتها، آوارهگیها، گریزها، فرارها و یا به سر بردن زیر چماق تکفیرها و تهدیدها. این خود شرایط تلخی است که در چند دهه اخیر به وجود آمده است. طبیعی است که هیچ انسان صاحب رسالت و مسوولیت و کسی که احساس اخلاقی و تعهد وجدانی داشته باشد، نه تنها از بُعد دینی که حتا از نظر صرف وطنی یا انسانی و به هر شکلی از اشکال نمیتواند تماشاچی وضعیت باشد و مسوولیت احساس میکند که اگر بتواند در رفع این مشکل و در دور ساختن و تغییر این وضعیت، سهمی بگیرد. صاحبان قلم و اندیشه در پیشاپیش انسانهایی قرار دارند که میخواهند برای بهبود وضعیت، کار اساسی و بنیادی انجام دهند.
دشواری قضیه اما در این است که معضل کنونی جامعه ما معضلی تکبُعدی نیست. ما تنها با یک امر صرف دینی یا سیاسی یا نظامی و یا ضد امنیتی مواجه نیستیم، ما در حقیقت با یک معضل چندلایه روبهرو هستیم که ما را به شدت کلافه و زمینگیر ساخته و هم دنیا را کموبیش دچار سردرگمی و درجا زدن قرار داده است. این موضوعِ سادهای نیست که قدرتی مثل ناتو و کشورهای قدرتمند عضو آن و بسیاری از کشورهای دیگر هم در کنار اینها سهیم شوند و باز در یک وضعیت نزدیک به بیست سال در این جا نیرو داشته باشند و سرباز و پول و همه زور نظامی و سیاسی و تکنولوژیکی خود را استفاده کنند؛ ولی در پایان بیهیچ نتیجه مشخصی خود را از این میدان بکشند و راضی باشند به اینکه از این باتلاق جان به سلامت ببرند و بیش از این چنین باری را کش نکنند.
این پدیده، بسیار تأملبرانگیز است و نشان میدهد که ما با یک معضل جدی روبهرو هستیم. این ناتوانی تنها متوجه نیروهای خارجی نیست. وقتی نوبت به ما هم میرسد، ما که فرزندان همان وطنیم، صرف نظر از اینکه به کدام حزب، جناح، نیرو، جریان، فکر، مذهب، زبان، ولایت و سمت کشور تعلق داریم، همه در واقع با یک بحران سخت و نفسگیر روبهرو و دست به گریبانیم و همه رنج میبریم و همه به این فکر میکنیم که راه چاره و بیرونرفت از این وضعیت پیچیده چه خواهد بود؟ ما هم ناتوانی و عجز خود را احساس میکنیم؛ حالتی که درمانده شدهایم و این درماندهگی را شما میتوانید در روح و روان افغانها، در ناامیدی و یأسشان، در توطیهاندیشیشان، در به جان هم افتادنشان، در هیاهوهای بیجایی که به راه میافتد و در دعواهای غلطی که در سرزمین ما جریان دارد، احساس کنید.
به هر حال، برای شکافتن چنین پدیده پیچیده و چندلایهای، هیچ گزیری و هیچ چارهای نیست جز اینکه صاحبان اندیشه و فکر و مطالعه و کسانی که اهل قلم و تحقیق و پژوهشاند، همه آستین بالا بزنند و به ریشهیابی عواملی بپردازند که به شکلگیری وضعیت کنونی انجامیده است. به نظر من، یک دانش و دو دانش یا چند دانش مشخص در این راستا کافی نیست. در حقیقت جامعهشناسان، روانشناسان، مردمشناسان، انتروپولوژیستها، تاریخنگاران و تاریخدانان، فلاسفه، متکلمین، فقها، حقوقدانان، دینشناسان و دینپژوهان همه میتوانند در گوشهای از این روند سهم بگیرند. وقتی این نیرو و توان یکجا شود، امید میرود که ما ابتدا در فهم پدیده و باز در ارایه نسخهها و راهحلهایی برای برطرف کردن این معضل و عبور از این وضعیت، کامیابتر باشیم.
تلاش جناب آقای هادف در چنین بستری برای من معنا پیدا میکند. یعنی بخشی از همان تلاشهایی است که به شکل جدی انجام میشود تا با نیروی قلم این پدیده را بشکافد. طبعاً در نوشته آقای هادف به ابعاد دیگر مسأله پرداخته نمیشود؛ چرا که فیالمثل بُعد استخباراتی معضل کنونی افغانستان ربطی به موضوع کتاب وی ندارد و کاری است که متخصصان امنیت و استخبارات باید انجام دهند. جنگ کنونی در افغانستان یک لایه ضخیم استخباراتی دارد. کسانی که بحث را از منظر ژئوپلیتیک میکاوند، میتوانند دادههای فراوانی از این حیث در این صحنه ببینند و قرائت خود را داشته باشند و ریشههای دیگری برای این مشکل با راهحلهای متناسب با دید و درک خود پیدا کنند؛ به همان ترتیب، جامعهشناسان یا علمای سیاست و غیره. ولی بخواهیم یا نخواهیم جای انکار نیست که یکی از لایههای اساسی معضل کنونی ما لایه دینی قضیه است.
عنصر دین یا ایدئولوژی دینی و یا ایدئولوژیهای پرداختهشده به نام دین، تبدیل به یک بازیگر جدی در تحولات و حوادث 30 – 40 سال اخیر ما شده و امروز هم با قوت در این بازی سهیم است و کافی نیست که ما با شعارهای بسیار کلی و عاطفی به سراغ قضیه برویم که گویا دین اسلام مبرا است از این اعمالی که به نام آن انجام میشود و یک مشت جنایتپیشه آمدند و دین را تباه کردند و یا تباه میکنند. این ادعا در یک حدی درست است؛ ولی قضیه خیلی پیچیدهتر از این است. ما باید بیاییم و با واقعیت تلخ روبهرو شویم که همان انسانی که دست به عمل انتحاری میزند، آدمی که میآید و یک عالم دین را ترور میکند، کسی که مسجد یا مکتب و دانشگاه را انفجار میدهد و کسی که میآید و پلها و سرکها و خیابانها و شاهراههای ما را ویران میکند، همه اینها و یا بخش زیادی از آنان با انگیزه دین خود را قناعت میدهند. در اثر تبلیغاتی که از آدرس دین در مدارس پاکستان یا در بخشی از مناطق افغانستان و یا سایر کشورهای همسایه ما به راه افتاده است و یا تبلیغاتی که در رسانهها و شبکههای اجتماعی و اینترنت و غیره وجود دارد که گویا در این جا نبرد، نبرد کفر و ایمان و حق و باطل است و نبرد نور و ظلمت و چنین و چنان است و با یک روایت شیطانی از وضعیت کنونی کشور و جامعه ما، این بخش از انسانها را انگیزه میدهند و باورمند میکنند. باز چنین فردی مسلحشده با سلاح دین و با ابزار اعتقادی بسیار ستبر و با انگیزه پرجوشوخروش ایمانی آماده میشود تا از جان خود بگذرد و همراه با اینکه از جان خود میگذرد، جان صدها نفر دیگر را هم به نابودی بکشاند و در نهایت امر، امید به آینده را از یک ملت بگیرد.
ما ناچار هستیم تا به ریشههای ریزتر قضیه برویم و ببینیم که چگونه و چه روایتی از دین در خلال این 30 – 40 سال شکل گرفته است و این مدرسهها یا آن مراکز و آن نظامهای استخباراتی و آن رسانهها چه روایتی را با چه عناصر و چه مولفههایی تبلیغ و ترویج میکنند که کشتن آدمی این همه سهولت و سادهگی و پیشپاافتادهگی پیدا میکند و قضیه به یک حالت ابتذال میرسد که به راحتی میشود از روی جان و زندهگی انسانها گذشت و بر تمام اینها پا گذاشت؟ البته بدون همین وضعیت سرطانی که این روایت شیطانی از دین در جامعه ما پیدا کرده است، امکان شکلگیری چنین فاجعهای نبود. درست است که همه جوامع، اگر تاریخ را ببینیم، بحرانهای سختی را پشت سر گذاشتهاند و در جاهای مختلف مثلاً درگیریهای نژادی و قومی و حمله امپراتوریها و کشورگشایان و جنگهای داخلی و غیره رخ داده است؛ اما وقتی قضیه این قدر با دین و امر مقدس درهمتنیده میشود، تبدیل به یک فاجعه غیرقابل مهار میگردد.
امروز ما همه عاجز آمدهایم و باید اعتراف و قبول کنیم که ما عاجز آمدیم از اینکه این معضل را مهار کنیم. همه حالا به حداقلهایی راضی شدهایم. امروز شما ببینید که این فاجعه به کجا رسیده است که ما موجود شرور و جنایتکار و جنایتباری مثل طالب را ناگزیر شویم به کنار خود بپذیریم و با عذر از او خواهش کنیم تا بیاید و در کنار ما بنشیند و ما دست برادری به او دهیم و تمام صفحه جنایتبار او را کنار بگذاریم و به فراموشخانه تاریخ بسپاریم به امید اینکه جنایت بیشتر از این رخ ندهد؛ اما طرف مقابل هنوز با غرور شیطانی خود آماده نباشد که به صلح تن دهد. این وضعیت، وضعیت سادهای نیست و در واقع درماندهگی 35 میلیون انسان این سرزمین به شمول دانشمند، اکادمیسن، مجاهد، قوماندان جهادی، روشنفکر چپ و راست، سکولار، صوفی، عارف و غیره را نشان میدهد. ما همه درماندهایم و در یک وضعیت فلاکتبار و وحشتناکی گیر آمدهایم.
در چنین وضعیتی ما ناگزیریم تا از بعضی ملاحظات سطحی بگذریم و برویم به سراغ ریشههای عمیقتر قضیه. ریشههای عمیقتر قضیه اما ریشههای تئولوژیک مسأله و ریشههای الهیاتی قضیه است. اصلاً خدا در درون چنین انسانی چگونه نقش میبندد و در روان چنین انسانی چه تصویری از خود نشان میدهد که او این قدر عطش پیدا میکند برای خون ریختن و این همه توحش پیدا میکند برای نقش آفریدن شیطانی در تاریخ و باز همه را میتواند زیر نام دین انجام دهد و راحت هم باشد و تنها خود او نه که دهها و صدها نفر دیگر هم باشند که او را شهید یا استشهادی بگویند و او را تمجید کنند و باقیمانده لباس و بدن کثیف او را متبرک بدانند؟ اینها قصههای تکاندهندهای است که ما از گوشهوکنار میشنویم.
بنابراین، ما در حقیقت با یک معضل و با یک بحران و یک پدیده بسیار خطرناک مواجه هستیم و در اینجا است که ما ناگزیریم، طوری که آقای هادف در نوشته خود اشاره کرده است، به سراغ نقد دین برویم. نقد دین به معنای نفی دین نیست. نقد دین به معنای تشخیص سره از ناسره است. به معنای تبیین یک وضعیت است که دیانت واقعی یا دیانتی که باید باشد و یا دیانتی که هست تا دیانتی که باید باشد، چیست؟ دیانتی که انسان را از اخلاق، از خرد و از فضیلت دور کند و تبدیل شود به مایهای از تباهی و یأس و وحشت و ناامیدی و هراس و رعب و ارهاب، طوری که ما همین اکنون در افغانستان میبینیم که مردم شب راحت نمیخوابند و صبح راحت از خانه بیرون نمیشوند و باز مطمئن نیستند که تا شام زنده برمیگردند و یا خیر، این، محصول همین چیزی است که به نام دین در جامعه تولید شده است/میشود. بنابراین، نقد دین به معنای بازشکافی و کالبدشکافی دین به منظور بیرون کشیدن گوهر اخلاقی دین از میان این همه روایت خرافی و روایتی به گفته آقای هادف «وهمآلود» از دین، یک رسالت اخلاقی است.
در این راستا کار آقای هادف و دوستانی همانند وی که این تلاش را میکنند، بسیار ارزنده و قابل قدر و ستایش است و نیازمند این است که باید تشویق شود و باید تعداد بیشتری از قلمها و استعدادهای ما و تعداد بیشتری از دوستان صاحب بیان ما در رسانهها و در شبکههای اجتماعی و در جاهای مختلف فعال شوند تا ما بتوانیم بخشی و یا حداقل گوشهای از این مشکل را به کمک فکر و اندیشه و دانش حل کنیم.
حالا به سراغ خود کتاب و نوشته بیاییم و به طور عینیتر درباره آن حرف بزنیم:
- نخست عنوانی که انتخاب شده «دین در دام وهم»، عنوان نو و جدید است؛ تقلیدی نیست و در آن ابتکار دیده میشود. برای صاحب یک اثر مسأله ابتکاری بودن و تقلیدی نبودن خیلی مهم است و این در واقع یک معیار است برای سنجش کار. از این جهت به نظر من، عنوان خوبی برای کتاب انتخاب شده است، هرچند شاید برای بعضی خوانندهها مأنوس به نظر برسد و برای بعضی نرسد. من سالیان پیش کتابی از سید محمد خاتمی از ایران خوانده بودم که «آیین و اندیشه در دام خودکامهگی» نام داشت. البته آن یک مجموعه درسهایی بود که او در یکی از دانشگاههای تهران در رابطه به ارزیابی تاریخ صدر اسلام داده بود که چگونه خلافت راشده تبدیل به یک نظام ملوکیت استبدادی شد. او روایت خود را از آن دوره تاریخی به دست داده بود؛ البته ناظر به تجربه خود آنان. یعنی تمرکز و تأکید او بر بُعد استبداد بود؛ رنجی که آن جامعه برده است.
ما در جامعهای هستیم که برای صاحب قلم ما بیشتر این جنبه جلب توجه میکند که دین در دام چه چیزی افتاده است؛ در دام خرافه یا در دام وهم و یا در دام «ایدئولوژیهای دگماتیستی»؟ به هر ترتیب، قرائت آقای هادف از قضیه گویا همین است و از عنوان برمیآید که از نظر وی عنصری که مسأله را برجسته میکند، این است که دین در جامعه ما در دام مجموعهای از توهمات افتاده است. این هم البته نکته قابل تأملی است و برای خواننده موافق یا مخالف، پیام دارد. هرچند به لحاظ تعریفات، من متوجه نشدم که آیا آقای هادف به طور مشخص به تعریف وهم پرداخته یا نپرداخته و منظور خود را مشخص کرده و یا خیر؟ این امر شاید گاهی وقتها برای خواننده ابهام ایجاد کند که مراد از وهم در عنوان «دین در دام وهم» دقیقاً چیست؟ طبعاً در لابلای کتاب مصادیقی از وهم تذکر داده شده است.
- نکته دومی که در این نوشته توجه مرا جلب کرد، نثر آقای هادف است که نثر روان و امروزی است. در آن تکلف دیده نمیشود، سکتهگی و شکستهگی ندارد و کهنه و فرسوده هم نیست. یک نثر امروزی است؛ نثر روان و ساده است و در جاهایی تعبیرات و ترکیبات بدیع ادبی آمده و بعضی استعارههای زیبا هم یافت میشود. به نظر من در بحثهای فکری خوب است که ما زبان بسیار پیچیده و مبهم و معقد نداشته باشیم؛ بلکه یک زبان روان باشد که بتواند پیام را برای مخاطب انتقال دهد. از این جهت هم یک موفقیت است که به آقای هادف تبریک میگویم.
- نکته دیگر اینکه نوشته در یک فضای خشک اکادمیک افغانی سیر نمیکند. ما میبینیم که جزئی از نظامنامه تدریسی در دانشگاههای افغانستان این است که کسی که عضو کادر علمی است، خصوصاً آنانی که در اکادمی علوم و مراکز دیگری شبیه آن کار میکنند، باید هر سال یکبار یا دو سال یکبار و یا سه سال یکبار آثاری برای ترفیعات علمی خود و برای کسب رتبهها و غیره عرضه کنند. به رغم آنکه معیارهای مشخص اکادمیک در دنیای امروز وجود دارد که استندردهای جهانی است؛ اما اغلب آثاری که زیر نام کار اکادمیک در دانشگاههای ما نوشته و عرضه میشود، نه همه آنها، متأسفانه از خاصیتی برخوردار نیست که آن را مفید و سودمند بگرداند، بلکه کار عبث و بیهوده به حساب میآید.
البته کار یک تعدادی را که حتا متأسفانه از گوگل و جاهای دیگر نسخهبرداری میکنند و میخواهند یک رتبه را بگیرند، به یکسو میگذاریم؛ اما یک عدهای که زحمت هم میکشند متأسفانه یا در عنوان و انتخاب موضوع ابتکار و نوآوری دیده نمیشود و یا در شیوه پرداختن به آن و یا هم در زبانی که برای آن انتخاب میشود و در نهایت امر به یک اثر مرده و بیخاصیت و ناکارآمد تبدیل میشود که نوشتن و نانوشتن آن یکسان است. تنها سودی که چنین اثری دارد، همان سودی است که صاحب آن را مستحق این میکند که در درون اداره مربوطه یک رتبه به دست آورد؛ آنهم رتبهای که در واقع یک رتبه وهمی است و به اصطلاح مصداقی از گرفتار آمدن در وهم است که پله به پله رتبههای مختلف را طی میکند، بدون آنکه ببینیم از نظر علمی چه عرضه کرده است. در واقع کسب رتبه باید برای این باشد که شخص چیزی بر معرفت افزوده باشد و در تولید دانش سهم گرفته باشد. تا زمانی که او سهمی در تولید دانش ندارد، به دست آوردن القاب کاری وهمآلود، نوعی خود را فریب دادن و یا دیگران را بازی دادن است.
من نمیگویم تمام آنچه که در دانشگاههای ما نوشته میشود، اینگونه است. کسانی را هم میشناسیم که صاحبقلمهای خوبیاند، مثل آقای امیری، آقای اشراق حسینی، عبدالبشیر فکرت و دوستان دیگری مثل داکتر امین احمدی و غیره که کارهایی ستودنی کردهاند. ولی اینها در یک وضعیت عمومی که بررسی میشود، استثنا هستند. کار آقای هادف بیشتر یک کار زنده است و روحیه خشک ندارد که خواننده را گریزان کند و از سویی ناظر بر واقعیتها است. در حقیقت، اندیشه زمانی کارایی و اثرگذاری خواهد داشت که متناظر با واقعیتهایی که اتفاق میافتد، به پیش برود. در نوشتههای آقای هادف و در نوشتههای من و بعضی دوستان دیگر همچون خواجه بشیر انصاری و امثالشان که رسالتمندانه قلم میزنند و از این وضعیت دردی دارند، تأکید و توجه بر این است که با قلمشان و با مطالبی که مینویسند، مگر دردی کاسته و مشکلی حل و گوشه تاریکی روشن شود. از این جهت، یکبار رسالتمندی در این کارها دیده میشود و با واقعیت جامعه ما و با مشکلاتی که ما با آن دست به گریبان هستیم، میخواند.
- نکته دیگری که در نوشته آقای هادف توجه مرا جلب کرد، این بود که فضای عاطفی ندارد؛ فضایی که بیش از حد احساسی و رمانتیک باشد و مثلاً لحن خطابی و منبری به خود گیرد. متأسفانه بعضی از صاحبقلمان ما دو مقام را ازهم تفکیک نمیکنند: مقام رفتن بر سر منبر خطابه تا مقام به دست گرفتن قلم به عنوان صاحب تحلیل و اندیشه. در نوشته آقای هادف فضای عاطفی معتدل و آرام است؛ نه در جایی که نقد صورت میگیرد، تاختوتازهای غیرمنصفانه دیده میشود و نه در جاهایی که مثبت باشد، تعریفوتمجیدهای بیجا و افراطی. از این جهت هم نکتهای است که دیگر دوستان جوان ما خوب است که در نوشتههای خود آن را در نظر گیرند.
- نکته دیگر اینکه صاحب کتاب نشان میدهد که از خود دارای دید و درک است، دارای نگاه مستقلی که لازم است صاحب قلم داشته باشد و تکرارکننده آرا و نظریات این و آن و مقلد افکار کسی نیست. طبیعی است که همه ما میخوانیم و همه ما از صاحبان اندیشه و قلم متأثر میشویم؛ اما بعد از آن نوبت به این میرسد که باید از خود برداشتی داشته باشیم و مستقل فکر کنیم و آن چیزی را که نتیجه تفکر ما است، روی قلم بیاوریم.
این ویژهگیهایی است که من در نوشتههای آقای هادف، خصوصاً در این کتاب، میبینم و همه نکات مثبت و ارزندهای است که به نظر من کتاب میتواند برای بسیاری از خوانندهگان افغان و فارسیزبان مفید و سودمند باشد و وقتشان را ضایع نکند و نکات زیادی از آن خواهند آموخت و کتاب در واقع یک رسالت روشنگرانه را در این مقطع میتواند ادا کند.
- نکته آخری که میخواهم عرض کنم و کمی جنبه نقد و انتقاد هم داشته باشد، این است که کتاب به حیث روشمندی دچار یک نوع ابهام است. یعنی من وقتی بخواهم این کتاب را دستهبندی کنم که مثلاً در کدام بخشی از کتابها و ذیل کدام دانش قرار میگیرد، در این قسمت دچار سردرگمی میشوم. وقتی ما به مطالعات دینی رو میآوریم و میخواهیم که در این عرصه کار جدیتر کنیم، باید از یک نقطه عزیمت متودیک یا منهجی حرکت کنیم. فرض کنیم وقتی ما از دریچه مقارنه ادیان (دینشناسی تطبیقی) یا از دریچه فلسفه دین یا از دریچه جامعهشناسی دین یا تاریخ ادیان یا زبان دین و امثال آن وارد بحث میشویم، طبیعی است که در آنجا هر دانش، به عنوان دانش، دارای مجموعهای از مبانی روشی خود است که صاحب اثر بر آن تسلط دارد و صاحب قلم باید از همان دریچه وارد بحث شود و مسأله را تحلیل کند. من در اینجا و در این نقطه یک اندازه ابهام میبینم.
هدف من از این تذکر این است که چون آقای هادف هنوز جوان است و در محیطی هم است که از لحاظ اکادمیک آنجا منابع و امکانات زیاد است، در نوشتههای بعدی کوشش کند تا از این جهت هم موضوع پختهتر باشد که با اتکا به مبانی روشمندی یک دانش یا چند دانش، نوشته حالت شبهاکادمیک خود را کموبیش حفظ کند و به هر حال ابهام روشمندی نداشته باشد. این ملاحظه به معنای آن نیست که قدر کتاب را کم کند و از ارزش نوشته بکاهد؛ به هر صورت نوشته قابل خواندن است و بسیاری از دوستان حتماً استفاده خواهند کرد. هدف از این تذکر این بود که ما در افغانستان در واقع نیاز به کارهایی داریم که بازهم پختهتر و پختهتر شود. اگر وضعیت افغانستان را با همسایه خود ایران مقایسه کنیم، طبعاً مقایسه ما خیلی دقیق نخواهد بود؛ به خاطری که بستر فرهنگی، زمینهها و امکاناتی که در آنجا برای اهل قلم مساعد است، در محیط ما نبوده است و این بحران جنگ و تباهی که ما از سر گذراندیم، ما را با تنگناهایی مواجه کرده است که متأسفانه نمیتوانیم توقع خود را آنقدر بالا ببریم؛ ولی به هر صورت نیاز داریم تا ما هم کموبیش به سمتی برویم که همتراز نویسندههای ایرانی یا مصری و یا نویسندهگان کشورهای دیگر شویم.
هرچند از نویسندهگان جوانی همچون آقای هادف و ما توقع نمیرود که نوشتههایی آنچنانی داشته باشیم؛ ولی اگر خدا عمری داد، خوب است که ما بتوانیم تلاشهای خود را به آن سمتی سوق دهیم که با استندردهای جهانی کارهای سنگینوزن و با عیار ثقیل ارایه شود و باز این آثار جدی میتوانند برای بسیاری دیگر هم الهامبخش باشند. لازم نیست که یک شخص ده کتاب بسیار جدی بنویسد، یک کتاب بنویسد؛ اما بسیار اساسی که بالای آن وقت گذاشته باشد و در تولید معرفت سهمی گرفته باشد. او گاهی وقتها حتا برای یک نسل الهام میبخشد و دیده شده که مثلاً در جامعه عرب نویسنده زیاد است؛ اما نویسندههایی که کارهای جدی کردند و کارهایشان بسیار اثرگذار بوده است بالای یک نسل و دو نسل همانند طه حسین و کسانی دیگر، خیلی محدود بودهاند.
به هر صورت، من این کاری را که انجام شده است، به فال نیک میگیرم و تبریک میگویم و آرزوی توفیقات بیشتر برای دوست عزیزم جناب آقای هادف دارم.