باری به پیرمرد حکایت میکردم که مردمان دهکده ما از پرندهای که آن را جغد یا بوم میگویند، نفرت سنگینی دارند. مردم میگویند: بوم عاشق تاریکی است؛ پرنده شب است؛ از روشنایی خورشید نفرت دارد. شب که میشود، صدایش از خرابههای دهکدهها یا هم از میان درختان انبوه و کهنسال، بلند میشود. صدای زشت و ترسناکی دارد. چون صدای بوم بلند میشود، مردم به سویش سنگ پرتاب میکنند تا بوم از نزدیکیهای خانههایشان دور شود.
مردم باور دارند که بوم هر کجایی که آشیان سازد، آنجا به ویرانهای بدل میشود. بوم جز ویرانی، آرزوی دیگری ندارد. شبها در تاریکی آواز میخواند، اما زشت، اما هراسآور، که گویی پیامی دارد از دهشت و بربادی.
مردمان دهکده ما میگویند: بوم در آوازخوانی شوم شبانه خود آرزو میکند تا دهکده به ویرانهای بدل شود. از آبادانی بیزار است. حتا میخواهد همه دهکدهها ویرانه در ویرانه باشند و او روی دهکدهای ویران فاتحانه پرواز کند. چنین است که مردم به سویش سنگ پرتاب میکنند. آنقدر سنگ پرتاب میکنند تا خاموش شود، یا هم به جای دیگری برود و گم شود!
مردمان دهکده ما باور دارند که بوم پرنده بدبختی است. آیا دهکده شما هم بوم دارد؟ آیا مردمان دهکده شما هم، بوم را با سنگ میزنند تا از دهکدهشان دور شود؟ آیا مردمان دهکده شما مانند مردمان دهکده ما از بوم نفرت دارند؟ اگر چنین است، پس چرا باهم یکجا بومها را سنگباران نمیکنند تا دهکدهها آبادان بمانند و دیگر صدای بوم در هیچ دهکدهای بلند نشود؟ اگر چنین است، پس چرا باهم بومهای شومپندار ویرانگر را سنگباران نمیکنند؟
سخنان بومشناسانه من چون بدینجا رسید، پیرمرد روزگاردیده که همیشه مرا چنان سایهای به دنبال خود میکشد، با زبان طنزآلودی گفت: این همه لیل و نهار گذشت، جهان هزار جلوه برآورد، اما اندیشههای تو هنوز در قفس پندارهای کودکانهات زندانی است!
گفتم: چگونه؟
گفت: نمیبینی که همه چیز دگرگون شده است، یا همه چیز را دگرگون ساختهاند؟
پیرمرد نگاههای رازناکش را بیشتر به چشمان من دوخت و گفت: عقابان بلندپرواز را پروبال میبرند، در سوراخهای درختان کهنسال زندانی میکنند، در ویرانههای تاریک تشنهگی و گرسنهگی برایشان دانه میریزند، رشته پیوندشان را با روشنایی و پروازهای بلند قیچی میزنند، بر ساقههای بلند گلهای آفتابپرست داس میاندازند، تخمههای سبزشان را در آتش میافگنند، اما گلهای شبپرست را با خون مردمان آبیاری میکنند.
با هر جملهای که پیرمرد میگفت، چنان بود که گویی بغضی آرامآرام راه گلویش را میبندد. خاموش شد و چشمهایش را لحظهای بر زمین دوخت و بعد به آسمان نگاه کرد و با صدایی که حس کردم از گلوی خونینی بیرون میآید، گفت: چنین است که حتا خورشید هم در این سرزمین دروغ میگوید و به جای روشنایی، تاریکی پخش میکند. چنین است که حتا گلها هم در این سرزمین بوی خون میدهند. بوی خون مادران، بوی خون کودکان، بوی خون پدران، بوی خون تو و بوی خون من!
گفتم: پیرمرد! با این سخنان پراگنده چه میخواهی بگویی؟
گفت: بلی، مشکل ما همین است که زبان هم را نمیفهمیم!
باز لحظههایی خاموش ماند. حس کردم که تمام زمان در چشمهای خسته و گریهآلودش تبلور یافته است. حس کردم چشمهایش با ژرفای تاریک اوقیانوسها حویشاوندی دارند. دست روی شانه من گذاشت و با نرمی گفت: تو از بومهای عهد دقیانوس سخن میگویی؛ روزگار آنان گذشته است. مگر نمیدانی آن بومها که روزگاری بر دهکدهها چتری سیهروزی برافراشته بودند، حال به کاخها برگشتهاند و در همه آفاق، هر کجا که بومی بود، صدا زدهاند تا باهم بیامیزند؟ حال نسل دیگری از بومها است که گاهی گربت میشوند، گاهی عقاب، گاهی هم عنقا و گاهی سیمرغ.
دهنم از سخنان پیرمرد بازمانده بود، پرسیدم: مگر ممکن است چنین شود؟
پیرمرد گفت: در سرزمینی که شغالهای در خم افتادهاش خود را شیر میانگارند و کلاغان بدآوازش طاوسی میکنند، بومهایش هم میتوانند خود را عقابان بلندپرواز و سیمرغهای سدرهنشین پندارند!
گفتم: ای پیرمرد! حال این بومهای عهد دقیانوس همه سیمرغهای سدرهنشین شدهاند؟
پیرمرد تبسمی کرد و گفت: هرگز هرگز! بومها همهجا بوماند. اگر هزار نام و جلوه دگرگونه هم داشته باشند، همان بوماند. درکاخهایی هم که آشیان آراستهاند، کاخهاییاند که در بدل ویرانی آباد کردهاند.
پلکهایش چنان روی هم آمدند که گویی در ذهن خود به دنبال چیزی بود، تا اینکه گفت: مولانا حسرت بدخشی گویی دهها سال پیش، روزگار ما را دیده بود که چنین گفته است:
من از بیقدری خار سر دیوار دانستم
که ناکس کس نمیگردد از این بالا جهیدنها
با هیجان گفتم: پس برخیر دامنها را پر از سنگ کنیم و بر کاخها بکوبیم تا بومها از سرزمین ما گم شوند.
این بار پیرمرد زد به خنده. چنان بلندبلند و قاهقاه خندید که تمام اندامش میلرزید.
گفت: بومهای این زمانه، بومهای آن روزگاری نیست که پدر و پدرکلانت با سنگی آنها را از شاخههای بلند درختان دهکده دور میساختند!
با دلتنگی گفتم: پس چه؟
گفت: بر ساقههای گلهای آفتابپرست داس نیندازید! تا میتوانید، در هر کجا در کشتزارهایتان در باغها و باغچههایتان، در خانه و گلدانها و حتا بر بامهای خانههایتان گل آفتابپرست برویانید. گلهای شبپرست را در هرکجایی، از ریشه بر کنید.
پیرمرد، چشم بر آسمان دوخت، نگاهی به خورشید انداخت و گفت: خورشیدتان را نجات دهید! خورشیدتان را نجات دهید که بار دیگر نورافشان شود!
اگر این روشنایی تاریک همچنان برجای ماند و تا خورشید همچنان روشنایی تاریک پخش کند، بدانید که گلهای شبپرست را با خون آبیاری میکنند. بدانید تا این گلهای شبپرست با خون آبیاری شوند، خورشید لب از دروغ فرو نمیبندد و تا این روشنایی تاریک برجای ماند، نسل تازه بومها همچنان زندهگی را و همه چیز را ویران میکنند تا کاخهای بلندتری داشته باشند.
مانند آن بود که توفان ناشاختهای همه هستی مرا در بر گرفته است. پلکهایم روی هم افتادند. بعد، لغزش داغ اشکهایم بود که روی گونههایم احساس کردم.
صدایی در کاسه سرم پیچید: خورشیدتان را نجات دهید! پلکهایم گشوده شدند، پیرمرد زده بود به کوچه. به دنبالش دویدم، گویی پرنده آسمان شده بود. در کوچه در یک خط دراز گلهای آفتابپرست روییده بود. دیدم که از هر نقش گام پیرمرد یک گل آفتابپرست روییده است.
حس کردم هر گل آفتابپرست، تبلور صدایی است که میگوید: خورشیدتان را نجات دهید! خورشیدتان را نجات دهید! خورشیدتان را… روشنایی این روزگار، روشنایی تاریک است.