قصههای زندهگیتان را بنویسید. از رخدادهای ماحول و تأثیر تحولات اخیر بر جریان عادی زندهگیتان، متن، عکس و ویدیو بفرستید. روزنامه ۸صبح با ایجاد صفحه ویژه «قصه مردم»، یادداشتها، قصهها، عکسها و ویدیوهای شما را بازتاب میدهد.
سوم میزان است و خسته و گرفته هستم. انتظار و بیسرنوشتی کلافهام کرده است. سه نفر هستیم و در هتلی در درب ملک، اتاقی برای بودوباش داریم. هر روزی که بر من میگذرد، خستهگیام شدت بیشتر میگیرد. درب ملک، مکان شلوغ و مزدحم شهر هرات است. مسافرخانههای زیادی با بهای مناسب و ارزان در اینجا وجود دارد. کسانی که عزم سفر به ایران دارند یا از ایران وارد افغانستان میشوند، تا زمانی که کارشان رو به راه میشود، بیش در مسافرخانههای درب ملک زندهگی میکنند. بیش از هر زمان دیگری مغموم و افسرده هستم؛ گویی این روز شاهد فاجعه عظیمی در زندهگی خود باشم. دوستانم برای گردش بیرون میشوند و من تنها در اتاق میمانم. اشتیاق برای سیاحت در من مرده است و نمیتوانم دوستانم را بدرقه کنم. سیگار پشت سیگار دود میکنم و ماتم درونم را با دود سیگار از گلو بیرون داده به اطراف اتاق پخش میکنم. همیشه دود سیگار برای دوستانم مشمئزکننده است و هر نخ سیگاری را که روشن میکنم به رنج میافتند. دوستانم بیشتر از من شاید کلافه باشند؛ ولی از آنجایی که سن و سال بزرگتری دارند و حوادث هولناکتری را در زندهگی تجربه کردهاند، خم به ابرو نمیآورند. مرا توصیه به صبوری میکنند و آینده سبز و درخشان را جلوی رویم ترسیم میکنند. چنان تسلیم شرایط سیاه و تاریک شدهام که گوشهایم برای شنیدن این توصیهها کر شده است.
پس از ظهر است و پشت به تخت به تنهایی در اتاق افتادهام و نگاهم معطوف به فیسبوک است که در خواب ناخواستهای فرومیروم. خواب ناخواسته معمولاً سنگین است و دیر دوام میآورد. پس از ساعتی صدای باز شدن در بیدارم میکند و یکی از رفیقهایم وارد اتاق میشود و خطاب به من میگوید: طالبها چهار نفر آدمربا را در چهار چوک شهر هرات اعدام کردند، تو هنوز در خوابی. گوشم معطوف به سخن رفیقم است و هوشم جای دیگری. خوابم سنگین است و حس میکنم این صدا را در خواب میشنوم. دوستی که این خبر هولانگیز را میآورد، آدم شوخطبع است و از باب شوخی همیشه مرا نیشگون میزد یا هم اذیت زبانی میکرد. گاهی که طالبها را در شهر و جاده میدیدیم، برای اینکه مرا بترساند، میخواست به طالبها بگوید که من در عصر جمهوریت دادستان (در اداره دادستانی کار میکردم، نه اینکه دادستان باشم) بودهام و طالبهای زیادی را به زندان افکندهام. سخن دوستم را جدی نمیگیرم و مزاح همیشهگی میپندارم. او اتاق را ترک میکند و میرود جایی که طالبها، چهار تن را به دار آویختهاند. هنوز از خواب برنخواستهام که رفیقم دوباره وارد اتاق میشود و با جزئیات بیشتر خبر اعدامشدهگان را میآورد؛ چون اینبار صحنه را از نزدیک تماشا کرده است. یکباره از جا میپرم و چمباتمه زده روی زمین مینشینم. سنگینی خواب را هنوز روی چشمانم حس میکنم. لحظه هولانگیزتر از این نمیتوان یافت که غرق خواب سنگین باشی و با شنیدن خبر کسانی که اعدام شدهاند، از خواب برخیزی. مژههایم به هم چسبیده و به دشواری میتوانم به سیمای رفیقم نگاه کنم. میکوشم سنگینی خواب را از روی چشمانم پس زنم و حالت عادی به خود پیدا کنم. در شوک عظیمی غلتیدهام و نمیتوانم از جا برخیزم. سراغ فیسبوک میروم تا اگر مطلبی در این پیوند نشر شده باشد، بخوانم و اطمینان حاصل کنم؛ اما چیزی نمییابم. دوستم اصرار میکند که به چوک درب ملک بروم و انسانی را که در این چوک به دار آویختهاند، از نزدیک تماشا کنم. من که توان تماشای صحنه زجرکش شدن انسان را ندارم، از رفتن به چوک ابا میورزم. از یکسو، ازدحام جمعیت سنگین است و روانم به محض تماشای صحنه شاید آسیب ببیند و از دیگرسو، نفرت از طالبان است که نمیخواهم ببینمشان (بهویژه در صحنه زجرکش شدن انسانها که خنده قهقهه سر دهند). رفیقم رهنمایی میکند که میتوانم از بلندای هتل تماشا کنم؛ چون هتلی که ما در آن بودوباش داشتیم در چند قدمی چوک موقعیت داشت و همهچیز در نظر ما نمایان بود. هتل سه منزل داشت: اتاق ما در منزل دوم موقعیت داشت. برای اینکه انسان اعدامشده را میدیدم، باید منزل سه را پیموده به بام هتل بالا میشدم. با شنیدن این خبر و صحت و درستی آن وحشت ویرانگری در وجودم لانه میگزیند. ای کاش دروغ میبود! پاهایم سست میشود و به دشواری میتوانم گام به پیش گذارم. به یاد سخن ملاترابی از فرماندهان طالبان میافتم که هشدار داده بود: مجازات مجرمین به شیوهای خواهد بود که بیست و پنج سال قبل بود؛ یعنی مجرم باید زجرکش شود و تشهیر منفی. سلانه سلانه با تکیه به دیوار منزل سه را پیموده میروم به بام هتل. رفیقم که قبلاً در چوک رفته بود و صحنه را از نزدیک به تماشا نشسته بود، حالا مرا همراهی میکند. بدون همراهی رفیقم، تماشای آن صحنه وحشتناک حتا از پشت بام هتل برایم میسر نبود. بام هتل با دیوار بلندی از چهارسو احاطه شده است. هتل در چندمتری مکانی قرار دارد که انسانی در آنجا به دار آویخته شده است. رفیقم، زینه فلزی را فراهم میکند و به دیوار تکیه میدهد. پا را روی زینه گذاشته در حالی که وحشت هولناکی وجودم را فراگرفته است، نظری میافکنم به انسانی که به دار آویخته شده است. به محض تماشای صحنه، قلبم هری میرود و ساختمان وجودم به لرزه میافتد و موهای تنم سیخ میشود. نه به خاطر به کیفر رسیدن کسی که گویا جرمی را مرتکب شده است، بل به خاطر زجرکش شدن انسانی و رونق گرفتن محاکمه صحرایی و دور زدن قانون و محاکمه عادلانه. تن کسی که به دار آویخته شده، سراسر غرق خون است؛ گویی که در جوی پر از خون غوطه خورده باشد. بیجان روی چنگکی آویزان مانده است. لباسهای پاره پاره تن او را پوشانده است. پاهایش به فاصله دور از هم بیحرکت افتاده در هوا است. همچنان دستها. روی سینهاش کاغذی چسباندهاند و دقیقتر نمیتوانم بخوانم. آفتاب هنوز بساط خویش را برنچیده و شعاع نه چندان تیزی روی زمین میپاشاند. جمعیت عظیمی روی جاده ریختهاند، طوری که جا برای سوزن انداختن یافت نمیشود. جمعیت به مانند مور و ملخ در هم میلولند. همه محو تماشای انسان بیجانیاند که روی چنگکی در هوا آویزان مانده است. همه چشم در هوا تصویر و ویدیو برمیدارند. شاید برخیها لذت میبرند و برخیها هم عبرت میگیرند و زیادی هم به محکمه صحرایی نفرین میگویند.
به آهستهگی میکوشم از بام هتل به منزل دوم پایین شوم. به دهلیز هتل که میرسم، روی موبلی که در گوشهای گذاشته شده است، مینشینم و سکوت میکنم. انگشت حیرت زیر دندان گرفته، چشمانم را به زمین میدوزم. دیری نمیگذرد، صدای پای کسانی از مسافرین که به تماشای صحنه رفته بودند، سکوت حاکم بر دهلیز را میشکند. هرکسی که به تماشای صحنه رفته بود، انبوهی از غصه و اندوه در دل داشت. کسی زجرکش شدن انسانها را منافی حق حفظ کرامت انسانی میخواند. کسی از زبان کسانی که به تماشای صحنه رفته بودند، میگفت: اعدامشدهگان آدمربا نبوده و معتاد بودهاند. برای اینکه هراسی در دل دیگران ایجاد شود، اجساد را در شهر به دار آویختهاند. یکی از رفیقهایم که در چوک دیگری به تماشای صحنه دیگری رفته بود، میگفت: جسدی که به دار آویخته شده بود، تازه نبود، قاق و خشکیده به نظر میآمد. فردای این روز به عزیزی بانک میروم و به صف طولانی انتظار مینشینم. صبحگاه است و هنوز آفتاب گلیم خود را نگسترانده است. همه از اعدامشدهگان دم میزنند و هرکسی تبصره خود را دارد. زیادی از مردم شک شدیدی دارند، مبنی بر اینکه اعدامشدهگان گویا آدمربا باشند و به ظن ارتکاب جرم آدمربایی اعدام شده باشند. کسی میگفت: اگر این چهار تن، پدر و پسری را ربوده باشند، چرا در رسانهها بازتاب وسیع نیافت و درباره ربودهشدهگان معلومات مفصل داده نشد. این امر سبب شده بود تا همه مشکوک به فعل آدمربایی در این قضیه شوند. بسیاریها میگفتند در عصر جمهوریت اگر به قضایای آدمربایی به درستی رسیدهگی صورت نمیگرفت، حداقل ماهیت و اصل قضیه از طریق رسانهها به خوبی بازتاب مییافت.
شما میتوانید قصهها و یادداشتهایتان را به ایمیل روزنامه ۸صبح بفرستید. همچنان عکسها و ویدیوهای رخدادهای پیرامونتان را از طریق این شماره تلگرام به ما ارسال کنید: ۰۷۰۵۱۵۹۲۷۰