اخیراً جانورشناسان به این نتیجه رسیدهاند که در میان ضحاک ماران یا ضحاک ماردوش و چلتاربرسران با اقتدار، پیوند ژنیتیکی بسیار نزدیکی وجود دارد، گویی دو شاختهاند از یک درخت. تازهترین پژوهشها نشان میدهد که ژنهای آنان با ژنهای یک نوع مار سمی آدمیخوار همخوانی شگرف دارد.
جانورشناسان، پیوند ضحاک و چلتاربرسران با اقتدار را پیوند مار گفتهاند، همان مارهایی که چون شیطان شانههای ضحاک را بوسید و از جای بوسههای او مارها سر برآوردند.
تازهگیها جانورشناسان در یک نشست خبری این کشف بزرگ را در اختیار جهانیان قرار دادند. انبوهی از خبرنگاران و دانشمندان از چهار گوشه جهان گرد آمده بودند تا به سخنان جانورشناسان گوش نهند و پرسشهایی را در میان گذارند. پس از چند پرسش و پاسخ، من نیز دست بلند کردم تا چیزی در این پیوند بپرسم.
پیرمرد که کنارم نشسته بود، دستم را پایین کشید و گفت: چه میخواهی بگویی؟
گفتم: باید بپرسم هر «ژن» در یک جانور صفتهای مشخصی را پدید میآورد، پس اگر در میان ضحاک و چلتاربرسران با اقتدار ژنهای مشترک وجود دارند، در این صورت صفتهای مشترک آنان چیست؟
پیرمرد، تبسم استهزاآمیزی به من کرد و گفت: خودت را ریشخند مردم مساز! همه چیز روشن است. این ژنهای مشترک، صفتهای مشترک را نیز در میان آنان پدید آوردهاند. به گمانم چیزی از بیولوژی یا زیستشناسی سرت نمیشود.
زدم به خنده و گفتم: من خود شاگرد زیستشناسیام.
این بار پیرمرد بلندبلند خندید و گفت: شاید جای زیستشناسی افسانهشناسی خوانده باشی!
چشمهایش را که گونهای از خشم در آنان میدرخشید، به چشمهایم دوخت و با صدای بلندتری گفت: نگاه کن! ضحاک بر شانههایش دو مار داشت. ماران ضحاک به دور گردن او و گاه هم به دور دستان او حلقه میزدند. ضحاک هر بار که به سوی کسی دست دراز میکرد، ماران از آستینهای او سر بیرون میکردند. حال اینان هم مارانی دارند؛ اما نه بر شانههای شان، بلکه حلقهزده بر گرد سرشان.
خندیم، دیدم که خندهام پیرمرد را خشمگین میسازد. با صدای آرام و آمیخته با ترس پرسیدم: ای پیرمرد، آن چیزی را که آنان بر گرد سر دارند، آن را چلتار گویند، چلتار که مار نیست!
پیرمرد با دستش به زیر الاشهام زد و گفت: به خداوند سوگند، تو از زیستشناسی بویی نبردهای! تو آیا چیزی به نام تکامل انواع میدانی؟
گفتم: کمابیش چیزکهایی هنوز در کلهام هست.
گفت: پس چرا نمیفهمی که ماران ضحاک در نتیجه شرایط زیستمحیطی، خود را بالا کشیده و به دور سر اینان حلقه زدهاند؟ جانورشناسان بهگونه دقیق همین امر را کشف کردهاند که آنچه بر دور سر اینان حلقه زده، خود ادامه تکامل همان ماران ضحاک است.
گفتم: پیرمرد، اگر این فرضیه تو درست هم باشد، در این صورت چه شباهتهایی در میان ماران ضحاک و ماران چلتاربرسران با اقتدار وجود دارد؟
گفت: هر دو مغز سر مردمان را میخورند، بیشتر مغز سر جوانان را. اگر انصاف داشته باشیم، باز هم ماران ضحاک جوانمردتر از ماران چلتاربرسران با اقتدار بودند؛ برای آنکه در سرزمین خود چنین میکردند.
از این نقطهنظر ماران ضحاک با ماران چلتاربرسران با اقتدار فرق دارند. ماران چلتاربرسران با اقتدار نهتنها مغز مردمان خود، بلکه تمام هستی مسلمانان جهان را نیز میخورند.
ماران ضحاک روزانه تنها مغز سر دو جوان را میخوردند، اما ماران چلتاربرسران با اقتدار روزانه در هفت اقلیم جهان نهتنها مغز سر، بلکه گوشت، پوست و استخوان هزاران انسان، چه مسلمان و چه ناملسمان را میخورند؛ اما اشتهایشان بیشتر به خوردن مغز، گوشت و پوست عجمیان صاف است.
پیرمرد لحظهای خاموش شد و آنگاه با صدای غمآلودی گفت: بدبختی این است که ماران چلتاربرسران با اقتدار روزانه هزاران مار دیگر میزایند و رها میشوند در کشورهای اسلامی و گاه هم از مرز کشورهای اسلامی به کشورهای غیراسلامی میرسند و مردمخواری میکنند.
صدای پیرمرد بیشتر و بیشتر در اندوهی پیچیده شد و نگاههایش را به نقطههای دوری دوخت و گفت: کاش مصیبت ماران چلتاربرسران با اقتدار در همینجا تمام میشد، بلکه این ماران به گذشتههای دور نیز میروند و آنجا نیز به غارت میپردازند.
با تعجب پرسیدم: ای پیرمرد، اینهمه گزافهگویی مکن! مگر ماران چگونه خود را به گذشتهها میرسانند؟
گفت: هنوز بسیار خام و سادهاندیشی! این مارها تبلور شیطاناند؛ این مارها خود شیطاناند. نهتنها ماران چلتاربرسران با اقتدار، بل ماران شیخان شترکینه نیز خود را به گذشتهها میرسانند.
باز هم با تعجب پرسیدم: آخر چگونه؟
پیرمرد با خشمی سر خود را مانند تربوزی در میان دستان گرفت و فشار داد و فشار داد و با بیحوصلهگی گفت: هی هی، مگر نمیبینی که این مارها همهجا که میرسند، خود را به آب و آتش میزنند تا استخوانهای بزرگان مردمان را از خاک بیرون کنند، بخورند یا به آتش کشند؟ گاهی بر گور خیام هجوم میبرند، گاهی بر گور مولانا جلالالدین، گاهی بر گور شمس تبریزی، گاهی بر گور فردوسی، سعدی، حافظ، حکیم ناصر خسرو، ابن سینا، زکریای زاری و… تا استخوان این بزرگان دین، اندیشه و فرهنگ را چنان موشهای موزی بجوند و بجوند. به کتابخانهها هجوم میبرند و به گفته فرخزاد اوراق زرنگار کتابها را میجوند.
نمادهای تاریخ و فرهنگ هزارانساله را فرو میریزند تا چنان بومهایی بر ویرانههای آنان آشیان بیارایند. به باغهای هزارانساله اسطوره و تاریخ هجوم میبرند و ریشههای درختان اسطوره، تاریخ، دین و آیین مردمان را میجوند تا مردمان را از ریشههایشان جدا سازند.
پیرمرد خاموش شد. دو دست روی چشمانش گذاشت و سرش روی زانوانش خم شد. شنیدم که هقهق گریه میکند و از هقهق گریههایش تمام اندامش میلرزد.
دلم برای پیرمرد سوخت. در بغل گرفتمش. سر از زانوان بلند کرد و دستان از روی چشمان برداشت. دیدم از دو چشمش دو رشته خون روی گونههایش جاری شده است.
با دلتنگی پرسیدم: ای پیر خردمند، آخر چیزی بگوی، سرانجام ما چه خواهد شد؟
آن ضحاک ماران را کاوه آهنگر و فریدون با رستاخیز مردمان از پای درافگندند و حال که به گفته شما ماران ضحاک در چلتاربرسران با اقتدار و شیخان شترکینه استحاله یافتهاند، با اینان چه میشود؟ چاره کار چیست؟
تبسمی در چهره پیرمرد شگفت و گفت: این روزها مانند آن است که ورق برگشته است. برخی از ماران چلتاربرسران با اقتدار، دیوانه شده و به سوی خود آنان برگشتهاند و آغاز کردهاند، برای نیش زدن و خوردن گوشت آنان.
گفتم: مگر این ماران مغز آنان را نمیخورند؟
پیرمرد خنده عجیبی کرد و گفت: ای بیخبر از رمز و راز روزگار! اگر آنان سر سوزن مغز میداشتند، مارپروری نمیکردند.
گفتم: پس جهان به کام ماران خواهد شد؟
خندید و گفت: نه، هنوز نسل عقابان بلندپرواز در کوهستانهای بلند انقراض نیافته است، اما چاره کار تو…
تا چنین گفت، بند دستم را محکم گرفت و گفت برخیز!
برخاستم و در حالی که بند دستم را محکم گرفته بود و هر لحظه بیشتر فشار میداد، مرا مانند کودکی به دنبال خود میکشید. به دنبال او میرفتم، اما نمیدانستم به کجا!
خورشید چند نیزه در آسمان بلند شده بود. متوجه شدم که به دانشگاه کابل رسیده و در برابر دانشکده ساینس ایستادهایم. گفتم: چرا مرا اینجا آوردهای؟
گفت: باید بروی زیستشناسی بخوانی!
گفتم: من سالها پیش زیستشناسی خواندهام.
گفت: خواندهای، اما نفهمیدهای.
با دست به سوی دروازه دانشکده ساینس اشاره کرد و گفت: برو، من تا همینجا با تو بودم. برو و آنقدر بخوان تا بهفمی.
چند گام برداشتم، حیران بودم که چه کار کنم. به پشت سر خود نگاه کردم، دیدم پیرمرد سر جایش نیست. بیاختیار چشمم به آسمان دوخته شد و در آسمان دیدم که پیرمرد خورشید را روی دوش خود گرفته، آرام و باوقار در حالی که تبسم سرخی بر لبان دارد، آن را بر دوش میکشد. تا مرا دید، بار دیگر با دست به سوی دانشکده ساینس اشارت کرد و شنیدم که میخواند:
سنگینی آفتاب بر دوش من است
گل بر سر گل شگفته آغوش من است
هرچند روایت پیرمرد خیلی برایم آموزنده بود، با این حال هنوز پرسشی در ذهنم بود که باید میپرسیدم؛ اما رفته بود تا خورشید را بر دوش بکشد.