ضرورت بحث رونق در روزگار ما
چند روز پیش با داوود ناجی صحبت میکردم. پرسید رونق نادری را میشناسی. گفتم با رونق نادری از یک دره و از نظر مذهبی از یک مردم استم، میشناسم. گفت اشعار بهویژه شعر هزارهگیاش «تخم بدی کدی کشت دَ زمین دل مُو/ بَشی چِشِم دَ راه شی وادِیَ دِرو نیسته» را خواندهای. گفتم این شعر و شعرهای دیگرش را کمکم خواندهام. ناجی به این نظر بود که رونق نادری شاعری مهم بوده، اما در این روزگار چندان شناخته شده نیست.
من نیز با ناجی موافقم. بهعنوان کسی که ادبیات فارسی خواندهام، از رونق نادری در کتابهایی که درباره شعر و شاعران افغانستان نوشته شده، هیچ یادی نشده است؛ در حالی که رونق نادری در روزگار خود شاعری شناخته شده بوده است. ملک شعرا بیتاب، استاد خلیلالله خلیلی، صلاحالدین سلجوقی، شایق جمال، ضیا قاریزاده و… بر مجموعهشعرهای او یادداشت و تقریظ نوشتهاند و رونق نادری با این شاعران گفتوگو و نامهنگاریهای منظوم داشته است.
اما در روزگار ما در گفتوگوهای ادبی، در کتابهای دانشگاهی و پژوهشی، یادی از رونق نشده و نمیشود. جالب این است، شماری از استادان دانشگاه کابل و اکادمی علوم، عضو کانون حکیم ناصر خسرو بلخیاند و بر مجموعهشعرهای رونق (که سال 1394 زیر نظر آنها تصحیح و چاپ شده) تقریظ نوشتهاند، اما همین افراد که درباره شعر و شاعران افغانستان کتاب و مقاله نوشتهاند، یادی از رونق نکردهاند. مثلاً استاد قیوم قویم بر دو مجموعهشعر رونق تقریظ نوشته، اما در کتاب خود «مروری بر ادبیات دری» که به شاعران دوره رونق و بعد از او پرداخته و در دانشگاههای افغانستان تدریس میشود، هیچ یادی از رونق نکرده است.
برداشت من این است که رونق به دلیل اسماعیلیه بودنش، نادیده گرفته شده است. من سالها پیش خون دل رونق نادری را خوانده بودم و با مجموعهشعرهای دیگرش آشنایی داشتم؛ اما برای نوشتن این یادداشت، مجموعهشعرهای او را نداشتم. از جناب سیدظاهر و خوشنود نبیزاده کمک خواستم. این دو بزرگوار با روی خوش آثار رونق نادری را به من فرستادند.
پیش از اینکه به بررسی شعرهای رونق بپردازم، لازم میدانم به این اشاره کنم: در سال 1394 آثار رونق چاپ شد. متاسفانه آثار او از نظر ویراستاری، نگارش و دیزاین مشکل دارند و تدوین و چاپ حرفهای و استندرد نشدهاند. اصولاً بهتر بود همه مجموعهشعرها در یک کتاب به نام دیوان رونق نادری با پوش، ویراستاری، دیزاین و صحافت خوب چاپ میشد. آثار شاعرانی که بعد از مرگ آنها چاپ میشوند، همه در یک دیوان چاپ میشوند. دیوان شاعر، باعث میشود که همه آثار او در یک کتاب در دسترس خوانندهها قرار بگیرند و از نظر اعتبار ادبی نیز دیوان نسبت به مجموعهشعرهای جدا چاپ شده، معتبر است. به هر صورت، این خطا نادانسته یا دانسته توسط کارمندان کانون فرهنگی حکیم ناصر خسرو بلخی صورت گرفته است؛ زیرا کتابها جداجدا چاپ شده که ویراستاری، دیزاین و کیفیت خوب نیز ندارند. امید دارم در آینده، دیوان رونق نادری تدوین و چاپ شود.
رابطه معنادار انسان و شعر
شعر با انسان رابطه هستیشناسانه دارد. این جمله نیاز به تفسیر و توضیح دارد، زیرا مبهم است. دو مفهوم مطرح شده که «شعر و هستی» است. این دو مفهوم در نسبت و خویشی انسان قرار گرفته است. نخست به توضیح مفهوم شعر و بعد به توضیح مفهوم هستی میپردازم.
درباره ماهیت و چیستی شعر، از سقراط تا ژان پل سارتر سخن گفتهاند، اما این پرسش که شعر چیست، همچنان پابرجا است. چرا چنین است؟ برای اینکه شعر ابزاری نیست که گفته شود کارکردش این است. حقیقت این است که شعر مانند خانه، میز، تلویزیون، کمپیوتر، علم حقوق، علم ریاضی، آشپزی و… کارکردی ندارد. اگر چنین است، پس شعر چه به درد زندهگی میخورد؟ چرا انسان با شعر درگیر است؟ درگیری انسان با شعر، درگیری با ذات و ماهیت و چیستی انسان است. شعر در این صورت، خود و خویشتن انسان است. «خود و خویشتن» درک هستیشناسه انسان از نسبت انسان با چیزها و جهان است. اینجا است که مفهوم «هستی» فراتر از طبیعت و جهان بهعنوان معنا در مناسبات انسان، چیزها و جهان شکل میگیرد؛ یعنی انسان جهان و چیزها را در ارتباط با احساس، عواطف و نگرانیهای خود «معنادار» میکند.
بنابراین، منظورم از هستی، جهان و طبیعت نیست. منظورم از هستی، چگونهگی معناداری و درک معنادار جهان و طبیعت است. این چگونهگی معناداری و درک معنادار، در واقع انسانانگاری و انسانپنداری جهان و طبیعت است. یعنی انسان احساسات، عواطف، هیجانات و اندیشه خود را که همان خویشتنش است، بر جهان و طبیعت تعمیم میبخشد و این تعمیمبخشی موجب میشود که جهان بهمثابه هستی در زبان درک شود. بر این اساس، معنای جمله «شعر با انسان رابطه هستیشناسانه دارد» این میشود که شعر نجوای خویشتن و درون انسان است و درگیری انسان با شعر، درگیری انسان با خودش است. شاعر با شعر زندهگی و همذاتپنداری و با شعر از خود دلجویی و تسلای خاطر میکند.
انسان دردآشنا در شعر رونق
بنا بر چشماندازی که از شعر ارایه دادم، رونق نادری شاعری دردمند و دردآشنا است. دردمندی و دردآشنایی رونق در مرحله نخست هستیشناسانه و شخصی است؛ در مرحله دوم عاشقانه است و در مرحله سوم، اجتماعی و بشری است.
دردمندی هستیشناسانه و شخصی چیست؟ این دردمندی به این معنا است که فرد از خود میپرسد من کیستم. پرسش در مورد کیستی خود، ظاهراً پرسشی گیجکننده است؛ زیرا تصور افراد این است که هر کسی خود را میشناسد که کیست. پس چرا از خود بپرسیم که من کیستم. اما پرسش از خود، به برداشت من پرسشی عمیق فلسفی و عرفانی میتواند باشد. یعنی انسان با این پرسش، فراتر از درک معمول، احساسات، شادمانی، درد، رنج، اندیشه و زندهگی خود را دچار چالش میسازد و میخواهد از نو با درد، با رنج، با اندیشه و با زندهگی آشنا شود.
رونق از خود میپرسد: «کیم من؟ کشوری پاشیده ازهم، ملک ویرانی/ نه تعمیری، نه تنویری، نه تاثیری نه سامانی». شاعر، با دردمندی و دردآشناییای که با هستی و خویشتن خویش دارد، از خود بهعنوان ملکی ویران یاد میکند. در شعرهای دیگر، این تعبیر دردآشنایی از هستی را بیشتر عمق میبخشد: «غمینی، مبتلای دام الفت، آرزومندی/ به غم خو کردهای، اندوهشعاری، حسرتهمدوشی».
در روانکاوی فروید دیدگاهی درباره درک تنهایی مطرح است. بنا بر این دیدگاه روانکاوانه، درک تنهایی این نیست که فردی در جمع نباشد و تنها باشد. تنهایی عمیقتر و ژرفتر این است که فرد در جمع و مورد توجه است، اما احساس تنهایی، دورافتادهگی، جداماندهگی و واماندهگی میکند. این تنهایی، تنهایی هستیشناسانه است. رونق نادری نیز دچار چنین تنهایی است. مولانا در مثنوی بهخوبی تنهایی هستیشناسانه را از زبان نی روایت میکند: «بشنو از نی چون حکایت میکند/ کز جداییها شکایت میکند».
رونق میخواهد با عشق، آن هم عشقی نسبتاً عرفانی، خود را از این تنهایی و واماندهگی برهاند. عشقی که در اشعار رونق مطرح است، موقعیتی میانه در بین عشق زمینی و آسمانی (عرفانی) دارد. خواننده، عشق رونق را بنا بر پیشفرض خود میتواند زمینی یا آسمانی تعبیر کند. «کجایی ای گل نایاب رونق/ نگر این دیدهی پرآب رونق// به بیداری نمیگردی میسر/ مگر آیی شبی در خواب رونق» در این دوبیتی، خیلی احساس لطیف عاشقانه بشری نهفته است. من این شعر را همیشه زیر لب آماده دارم و در احساس تنهایی، اندوه و شادی خود برای خود میخوانم.
معشوق یا آنچه را شاعر میخواهد، «گل نایاب» است. این گل نایاب که معشوق و عشق باشد، در بیداری میسر نمیشود، کاش در خواب تشریف بیاورد. نگرش و بیان دوبیتی طوری است که با عشق زمینی روبهرو باشیم، اما نتیجهگیری این است که منظور شاعر از عشق در جهان واقع، دستنیافتنی است. اما عشق او را رها نمیکند، با نگرش زمینی و آسمانی به سراغش میآید و به او زخمه میزند: «وجودم نغمهپردازی کند از زخمهی عشقش/ بود هر تار دل در ناله چون تار رباب امشب// مگر در گردن دل دام مویت رشته اندازد/ چو مو در آتش غم میخورم هر لحظه تاب امشب». چه عشق شاعر را زمینی و چه آسمانی بدانیم، اما مشخص این است که تصور شاعر از عشق همراه با درک درد و هجر است.
در شعر رونق از عشق به وصل نمیرسیم؛ از عشق به درک درد و رنج میرسیم تا با درد و رنج پخته شویم. بنابراین، منظور شاعر از عشق این است که انسان با عشق پخته باید شود. چنین تعبیری از عشق را در اشعار مولانا نیز میتوان یافت: «حاصل عمرم سه سخنِ بیش نیست/ خام بُدم، پخته شدم، سوختم». رونق میگوید: «ز خامی پخته گردیدم چو می جوشیدهجوشیده/ رسیدم بر مراد خویش کوشیدهکوشیده// شبی ما را گذر افتاد در میخانهی عشقش/ به دنیای دیگر رفتم میش نوشیدهنوشیده».
در کل موضوع و مساله عشق در اشعار رونق، پربسامد و معنادار است و خواننده را درگیر عشق و معنای عشق میکند: «شوم قربان آن دشنام کو آرد مرا یادت/ نما هر بار رو سویم که لطف دمبهدم دارد». این بیت خیلی قشنگ است، بهگونهای، این شوخی سعدی را با معشوقش به یاد میآورد: «دشنام همیدهی به سعدی/ من با دو لب تو کار دارم».
پیش از اینکه بحث عشق را در اشعار رونق ببندم، از زبان او این دو بیت را یاد میکنم: «آفتاب بخت عاشق بر لب بام است و بس/ گردش اقبال همچون گردش جام است و بس» و میگوید بیانصاف نباشید، از او خبر بگیرید: «از من شوریدهدل باری خبر باید گرفت/ نکتهی انصاف را مد نظر باید گرفت».
درد مهمتر در اشعار رونق، درد اجتماعی است. این درد، به اشعار او جنبه اجتماعی میبخشد و شاعر، شعر را فراتر از درد شخصی، هستیشناسانه و عاشقانه، به درد اجتماعی تعمیم میبخشد و معنای زندهگی و هستی را در کلیت زندهگی جامعه و انسان در معرفت شاعرانه، مطرح میکند. برخی از شاعران شعر را فقط در حوزه درد، رنج، عشق، عواطف و احساسات شخصی و هستیشناسانه در نظر میگیرند. اگرچه درد و رنج و عشق شاعر از دید هستیشناسانه میتواند درد و رنج و عشق بشر باشد، زیرا «من» شاعر «من نمادینی» است که از بشر نمایندهگی میکند، اما از رویدادهای اجتماعی روزگار شاعر در شعر برخی از شاعران خبری نیست. مثلاً در شعر حافظ نمیدانیم چه رویدادهای اجتماعی در جامعه روزگار او جریان دارد و مردم چگونه زندهگی میکنند. این نقد نمیتواند بر شعر حافظ وارد باشد، زیرا در روزگار او، برداشت اجتماعیای که از شعر در روزگار ما وجود دارد، وجود نداشته است.
بازتاب مناسبات و رویدادهای اجتماعی در شعر، یکی از ویژهگیهای شعر معاصر است. شعرهای رونق، جنبه اجتماعی دارند. درد و رنج جامعه در شعرهای او بازتاب یافته، شاعر با رنج و درد جامعه همذاتپنداری کرده و از حکومت انتقاد کرده است: «وای به حال خویش ما رنج و غم همیش ما/ سینهی ریشریش ما، دیده شود چه میشود//… بار شکنجههای غم، حادثههای دمبهدم/ عدل کجاست جز ستم، دیده شود چه میشود//… سینه به تیر غم هدف، اشک به دیده بسته صف/ گشته حقوق ما تلف، دیده شود چه میشود».
رونق درد و رنج اجتماع را بیان میکند، از ستم و بیعدالتی حکومت انتقاد میکند و هشدار میدهد که ستمگری حتا برای ستمگر پیامدی خوب ندارد. «دیده شود چه میشود» تعبیری مردمی است و به کسی گفته میشود که ظلم و ستم میکند و به او از عواقب ظلم و ستم گوشزد میشود.
رنج هزاره اسماعیلی در شعرهای هزارهگی رونق
رونق در گویش هزارهگی دو شعر سروده که هر دو از نظر اجتماعی و ادبی دارای اهمیت است. او در این دو شعر توانسته گویش هزارهگی و رنج انسان هزاره بهویژه هزاره اسماعیلی را به هنر تبدیل کند. نخست این دو شعر را نقل میکنم، بعد توضیح میدهم که چگونه میتوان زبان و رنج و احساس انسان را به هنر تبدیل کرد.
تخم بدی
هردمشهیدی مو یک حرف نو نیسته
گر دل موره کنی پس غیر از اَلَو نیسته
یک روز مو نشد تیر بیخی دَ عیش و شادی
دنیا بَلِهی سر مو جز رنگ شو نیسته
سیرهای بار غمشی بوده دَ شانهی مو
اِی بار ظلم حالی مقدار پَو نیسته
از بیاَوی شده خشک میسهی مو دَ هر جای
پَک دهنه ره کده کور حکم میرو نیسته
تخم بدی کدی کشت تو دَ زمین دلمو
بَشی چِشِم دَ راهِ شی وادهِ درو نیسته
دَ اِی زمان و عصری هر کس دَنِسته حق خو
بلده خدا بُکو شرم مردم کو خَو نیسته
دَ زور، مُلکِ دلمو تهِ اثر نَمِیه
اِی خانهی حقیقت مُلکِ گرو نیسته
هرچه ز دِستو اَمَد یک ذره پس نَهِشتی
ترقیده دلمو افسوس وادهِ گَسَو نیسته
دلمو نَمُوره سون تو قمچین ظلمه کم دِه
آخر که قلب انسان اسپ اَسَو نیسته
تو تار آشنهگی ره مونتی کدی دَ دست خُو
نازوکه رشتهی مهر بندِ تَنَو نیسته
رونق دَ کس نَمَنده رسمِ وفا و یاری
نخره و ناز خوبو جز جنگ و دَو نیسته (21 سنبله 1346)
گوش ِگرانِ مردم
دَ گوش کس نموره شور و فغان مردم
یارب که کَی موشه جور گوش گران مردم
اندخته سایهی غم بیخی بَلِهی سرمو
ابر ستم دَ گشته در آسمان مردم
کَشکه بودی دَ تنمو پوشاک کامیابی
جز پوست غم نَمَنده دَ اُستُغان مردم
خون موره کده چوش هررَه دَ چال و نیرنگ
شاخک دَ زور مِهِله پکشی دَ جان مردم
تا گم شوه زمینِ خرمونِ مهر و یاری
شعلِهی ظلمه بَلدَد سَیکو میان مردم
شیو کد دَ جام ازمو دور اول مَی غم و درد
تا روز حشر تلخه کام و زبان مردم
قابلطبیب هرگز دَ اِی وطن نیسته
تاکه کَمَک موفامید درد نهان مردم
گر فکر بد نبوده دایم دَ کلِهی تو
برچی دَری دَ شانه بار زیان مردم
یک کار خیر و نیکی از دست کس نزد سر
رفت ایلکی دَ مصرف تاب و توان مردم
خون خوردن و کشیدن بار ستم شو و روز
بیخون دل نیسته لقمهی نان مردم
بُوگی اگه دَ پیششی اینجه نیه عدالت
زمبور وُری موگِه وُر یکدم دَ جان مردم
خلقه بلای عزت دَ مو چها کدن جور
چون خاک کد تهِ پای نام و نشان مردم
کی چیغچرای خلقو رونق موشه شنیده
کارد ستم رسیده تا اُستغان مردم (21 سنبله 1346)
چگونهگی تبدیل احساس شادی و رنج به هنر
انسان حالتها و وضعیتهای متفاوتی دارد: شاد، عصبانی، غمگین، خشمگین، ناراحت، مست و… میشود. اما همیشه خشم، ناراحتی، شادی و رنج انسان به هنر تبدیل نمیشود. پس چگونه احساسی به هنر تبدیل میشود؟ اگر فردوسی تهمینه را توصیف میکرد که زنی زیبا بود، هنر اتفاق نمیافتاد. اینکه فردوسی گفت: «دو ابرو گمان و دو گیسو کمند/ به بالا به کردار سرو بلند// دو رخ چون عقیق یمانی به رنگ/ دهان چون دل عاشقان گشته تنگ// روانش خرد بود و تن جان پاک/ تو گویی که بهره ندارد ز خاک» اینجا است که توصیف تهمینه و بیان احساس رستم از نخستین دیدار او، به هنر تبدیل میشود.
هنگامی یک احساس، خوشآیند یا ناخوشآیند، به هنر تبدیل میشود که در اثر کار، درک زیباییشناسانه از آن احساس به وجود آید. کار در اینجا فرایندی است که هنرمند احساسی را به هنر تبدیل میکند. مثلاً مجسمهساز براساس کار، احساس خود را از درون سنگ در تندیس و مجسمهای بیرون میکشد. این کار موجب میشود که ما نسبت به احساس مجسمهساز، درک زیباییشناسانه پیدا کنیم و دور آن تندیس بچرخیم، با آنکه میدانیم آن تندیس کارکردی ندارد و ابزار نیست.
بهتر است توجه کنیم که درک زیباییشناسانه چیست؟ پس باید بپرسیم که زیبایی چیست؟ پل والری میگوید: «زیبایی چیزی است که انسان را ناامید میکند.» اگر بسیار دقت نکنیم، این گزاره چندان قابل فهم نیست. منظور این است که درک زیبایی ارتباط دارد با درک میرایی، فنا، نابودی و نیستی. وقتی به درک زیبایی از درختی میرسیم، باید به این درک رسیده باشیم که در آینده این درخت نیست یا ما نیستیم. اینجا است که دچار ناامیدی میشویم، اینکه همهچه پایانپذیر است.
اگر چیزها پایانپذیر نبودند، زیبایی و درک زیبایی معنایی نداشت. درک زیبایی ناامیدکننده و لذتبخش است؛ اما لذتبخشی را نیز باید توضیح داد. لذت در کل دو گونه میتواند باشد: لذت فعال و لذت منفعل. درک زیباییشناسانه، لذتبخشی منفعلانه دارد. لذت زیباییشناسانه ما را شاد و مست نمیکند، بلکه ما را دچار رنج و درد میکند. اما از این احساسِ رنج و درد، لذت منفعلانه و ذهنی میبریم. من این لذت را لذت اپیکوری مینامم. اینکه میبینیم همهچه در حال تغییر و از بین رفتن است، دچار درک زیباییشناسانه از چیزها و جهان میشویم. این درک زیباییشناسانه را چگونه میتوان ملموس و قابل دید کرد که بتواند ماندگار شود؟ با هنر میتوان این کار را کرد. بنابراین، هنر حفظ نمادین چیزها و جهان میرا و ناپایدار است.
رنج و درد از احساسهای مهم آدمی است؛ اما هنگامی این رنج و درد معنادار میشود که به هنر تبدیل میشود. رونق نادری در این دو شعر، در حقیقت رنج و درد هزاره اسماعیلی را به هنر تبدیل کرده و درکی زیباییشناسانه از آن رنج و درد ارایه کرده است که پس از نیم قرن ما آن رنج و درد را میتوانیم احساس کنیم. تعبیرهای مردمی آن زمان گویش هزارهگی را بهخوبی توانسته در گویش هزارهگی به شعر و هنر تبدیل کند و جنبه هنری گویش هزارهگی را برجسته بسازد.
برداشتهای اجتماعی و مناسبات اجتماعی همان دوره را بهخوبی در هر دو شعر هنرمندانه گنجانده است که از نظر جامعهشناختی به شعرها جنبه بخشیده است. رویدادهایی مانند دهنه، میسه، میرو، قمچین، شاخک و… در مناسبات اجتماعی آن روزگار معنای اجتماعی و فرهنگی دارند. از تعبیرهایی زیباییشناسانه لهجهای مردم، بهخوبی در زبان شعر استفاده کرده و به شعر جنبه بومی و محلی بخشیده است: هردمشهید، زمین دل، خانه حقیقت، تار آشنهگی، ابر ستم، پوست غم، خرمون مهر، کارد ستم و… از جمله تعبیرهای مردمی است. در کاربرد قافیهها، خیلی هنر کرده است. قافیهها محور مفهومی شعر را قوت بخشیدهاند؛ فقط کارکرد شکلی و صوری در شعر ندارند.
شعرهای دیگر رونق اهمیت عمومی خود را در ادبیات فارسی دارند، اما این دو شعر در حافظه هزاره اسماعیلی جایگاه خاص فرهنگی پیدا کرده و رونق را در حافظه مردم ماندگار کرده است؛ زیرا او بهخوبی توانسته رنج مردم را با استفاده از تعبیرهای زبانی و فرهنگی مردم، به هنر تبدیل کند و در حافظه جمعی مردم ماندگار بسازد.
رونق از چشمانداز عمومی
رونق نادری در اکثر قالبهای شعر فارسی شعر سروده است و نمونههایی از شعر آزاد نیز در بین شعرهایش دیده میشود؛ اما مهمترین شعرهای وی، غزلهایش است. از رونق چهار مجموعهشعر به نامهای «غنچهها»، «خون دل»، «ارغوان زندان» و «تحفهی شاعر» بهجا مانده است. رونق را میتوان در شعر فارسی از شاعران مهم دوران او دانست؛ اما در بین شاعران جماعت اسماعیلی، یکی از شاعران بسیار مهم و برجسته مردم اسماعیلیه است که در حافظه جمعی ادبی این مردم جایگاه خود را دارد. به برداشت من، کمتر شاعر اسماعیلی را میتوان یافت که در حافظه جمعی ادبی مردم اسماعیلیه بهویژه در حافظه جمعی ادبی مردم هزارههای اسماعیلی، جایگاه رونق را داشته باشد. شعرهای رونق در موسیقی محلی مردم هزاره اسماعیلی نیز بازتاب خوبی داشته است. عبدالحسین، یکی از خوانندههای محلی مردم هزاره اسماعیلی، معمولاً شعرهای رونق را میخواند. رونق چهار بار زندان رفته و متاسفانه در سال 1358 به عمر 39 سالهگی در زندان پلچرخی توسط اداره مخفی اکسا کشته شده است.