ستم طالب، جهل، فقر، جنگ و سیهروزی همه یکجا شده و در قامت زندهگی یک زن جمع شدهاند؛ قامتی که بلند اما خمیده است. همان فرهنگی که زندهگی او را به چاه انداخته بود، کشاندش به سیاهچاله. روایت روزهای زیسته او به مکانی میماند که پر از تپههای کمفراز اما پرنشیب و فرود است. مدت کوتاه دخترک نازدانه پدر بود. بعد از مدتی به شوهر داده شد. شوهرش افسر ارتش بود. از آن پس سرنوشت او را به بازی گرفته و شادی یک زندهگی معمولی از روزهای او مثل سایه سیاه در یک شب تاریک گم و نامرئی شد. اکنون که به او میبینم، در واقع جهل، فقر، جبر زندهگی و بدبختی جنگ را میبینم که آوار شده بر سر یک زن. زنی که بیخانومان است و هر دستی به سرش کشیده شود، کشش میکند به سمت سیاهی بیشتر. زنی که دیگران او را به هر سو پرتاب کردهاند و هر جا که افتاده زمینش خارزار بوده، هوایش سمی و آدمهایش غولهای آدمکش.
از روزهای دور میشناختمش. آن موقعها برایش زن افسر میگفتیم. برایش خاله گفته نمیتوانستم؛ چون به نظرم آنقدرها از من بزرگتر نبود که برایش خاله بگویم. اما عروس بود. ازدواج کرده بود و زن افسر شده بود. کسی نمیدانست که این دختر کوچک از کجا سر برآورده و پدرش دختری به این زیبایی را به افسری داده است که به نظر مردم خانوادهاش تعریفی ندارد. خانواده افسر از نظر دیگران مردمان خوبی نبودند؛ یک پسرش افسر بود، پسر دیگرش قاچاقبر بود و دیگری هم معتاد. آن دختر کوچکِ تازه عروس تعجب همه را برانگیخته بود. اما با این حرف که «افسر پسر خوبی است»، قناعت مردم به اینکه او لیاقت دامادی را دارد، حاصل میشد.
آن روزها، از حال و روز دخترک کسی نمیدانست؛ دخترکی که ما برایش زن افسر میگفتیم. اما این روزها که زن طالب شده است، میدانیم چه قصهای دارد و چقدر آن قصه با غصه آغشته است. به نظر خودش، روزهای خوش زندهگیاش همان روزهایی بود که زن افسر بود. با آنکه او دختر کوچکی بوده و زیاد از مسایل زناشویی و خانهداری چیزی نمیدانسته، افسر با او رفتار خوبی داشته و لحاظ سن کوچکش را میکرده است. از خانواده خسرش که حرف میزند، انگار از آدمهای وحشی حرف میزند که امکان زیستن در کنار آنها وجود ندارد. اما وقتی از افسر صحبت میکند، آدم فکر میکند که ممکن نیست چنین آدمی در یک چنین خانوادهای بزرگ شده باشد.
شیرینی زندهگی زیاد به کام زن افسر نمیماند. یک روز تابستان که آفتاب در فرق آسمان قرار داشته و عرق از سر و روی زن افسر میریخته، زن همسایه از سمت کوچه نفسک زده پیشش میآید و میگوید: «بیا خوارکم، برویم خانه چند دقه (دقیقه) بشینیم.» با نگرانی و کنجکاوی قبول میکند. آن زن خبر شهادت افسر را میدهد. زن افسر اشکهایش سرازیر میشود، اما هیچ حرفی نمیزند. حالا هم در آن مورد حرفی نمیزند. از حس و حالش نمیگوید، انگار خودش وجود ندارد. از دقایق قبل از آن خبر و اتفاقات بعد از آن میگوید، اما از گفتن آن اتفاق و از صورت و بدن افسر که چگونه بود و در آن موقع چه حالی سرش آمد، طفره میرود. من هم با پرسش از آن مورد خاص آزارش نمیدهم.
چند روزی از مراسم سوگواری تمام نمیشود که حرف از ننگ و ناموس میشود. زن افسر، زن تنهایی بود که باید بعد از مرگ شوهرش با مرد دیگری ازدواج میکرد؛ اما نه با هر مردی. از آن پس، زن افسر دیگر زن افسر نه، بلکه تبدیل به «ننگ» و «ناموس» میشود. ناموسی که باید از آن حفاظت میشد. حرف از غرور، «مردانهگی»، «باناموسی» و «باننگی» زده میشود. کسی از زن افسر نمیپرسد که چه میخواهد؟ کسی از او نمیپرسد که آیا راضی به ازدواج دوباره است یا خیر؟ انگار زن افسری وجود ندارد. انگار آدمی است که دیگران انسانیتش را نپذیرفتهاند. مثل مال و مثل یک شی درباره او تصمیم گرفته میشود. انگار زنی وجود ندارد.
او را با ایوَرَش (برادر شوهرش) که قبلاً قاچاقبر بود و حالا مرد قدرتمندی است در میان طالبان، نکاح میکنند. در اول میخواستند او را به ایور کوچکترش که معتاد است، بدهند. اما با پافشاری پدر دختر منصرف میشوند و نکاحش میکنند به ایور قاچاقبرش (حالا طالب است) که از خود زن و اولاد دارد. برایش مراسم عروسی هم نمیگیرند. چند مردی در مهمانخانه جمع میشوند و چند زن دیگر در خانه. زن را نکاح میکنند. تا قبل نکاح نمیدانست قرار است به چه کسی نکاحش کنند.
زن افسر، زن طالب شده است. فرزندی به بغل و فرزندی در شکم دارد. از قامت بلندش شانههای خمیدهاش مانده و از صورت زیبایش حزنی مانده که در خطوط آن نمایان است. میگوید در دنیا چیز دیگری نمانده که او را غمگینتر از آنی هست، بکند. نه رفیقی دارد که با او درد دل کند و نه حق داشتن رفیق را. حق دید و بازدید از همسایهها را هم ندارد. او زن دوم مردی است که طالب است؛ طالبی که مردانهگیاش را با ستم و ظلم علیه این زن به نمایش میگذارد. همه میدانند که او خوب نیست، خوش نیست؛ اما هیچ کس در موردش حرف نمیزند. او هم حرف نمیزند و حتا حق حرف زدن را ندارد. زندهگی برای او روزمرگی است.