سقراط، فیلسوف یونانی، پیش از میلاد میزیست. او را پدر علم فلسفه گفتهاند. او با پرسشهایی که در پیوند به جایگاه خدایان یونان در میان میگذاشت، ذهن مردم یونان را نسبت به حقانیت آن خدایان و اصالت ارزشهای اخلاقی آن روزگار به شک و تردید میانداخت.
شک و تردید خود آغازی است که انسان باورهای خود را بازنگری میکند. نسبت به باورهای خود پرسشهایی را در میان میگذارد و میخواهد به پاسخهای پرسشهای خود برسد. چنین است که راه انسان به سوی دانش و فلسفه و خردنگری نسبت به هستی آغاز میشود. انسان چیزهایی را که در ذهن دارد، حقیقت میانگارد؛ اما با طرح پرسشهایی نسبت به باورهای ذهنی خود و پژوهشهای تازه متوجه میشود که در اشتباه بوده است. میفهمد که آنچه را حقیقت میانگاشته، حقیقت نبوده است.
سقراط را متهم کردند که با پرسشهای فلسفی خود، میخواهد بنیاد باورهای مردم نسبت به خدایان را فروریزد و جوانان را نسبت به ارزشهای اجتماعی بیباور سازد. چنین بود که به کفرگویی متهمش کردند و اینکه میخواهد ذهن جوانان را فاسد سازد. شکایت به دادگاه آتن بردند و دادگاه او را بیدرنگ به زندان انداخت. در زندان دستوپایش را به زنجیر بستند. چند روزی در زندان ماند تا اینکه دادگاه او را به مرگ محکوم کرد، اما با نوشیدن جام شوکران.
شوکران گونهای از گیاه است با صورت و گلهای زیبا؛ اما در برگها، ساقه و ریشههایش زهر کشندهای دارد. از عصاره آن زهر میسازند. این گیاه پس از آن رویداد تلخ همگام با نام سقراط راه زده و همچنان راه میزند، گویی شوکران به سایه نام سقراط بدل شده است.
در پیوند به لحظههای آخر زندهگی سقراط، از همان زمان تا کنون بسیار نوشتهاند، فلم ساختهاند، نمایشنامهها نوشته و اجرا کردهاند و نقاشی کردهاند تا ژرفای آن تراژدی را با همه ابعاد آن بازتاب دهند. گویی بیان آن تراژدی به نقطه فرجام نمیرسد.
گویند: غروبهنگام بود که او را از زندان به جایگاه آوردند تا جام شوکرانی را که آماده کرده بودند، بنوشد. چون به جایگاه رسید، زنجیر از دستوپای او باز گرفتند. خانواده – زن و کودکانش – نزدیکانش، شاگردانش و مردم آتن برای بدرود آخرین با سقراط، همه آنجا آمده بودند. سقراط خواست تا سر و جان بشوید. اجازه یافت تا به حمام برود. سر و جان شست و برگشت به جایگاه. آرام و باوقار جام شوکران را برداشت و تا آخرین قطره در میان هیاهو، گریهها و نالههای خانواده، شاگردان و دوستانش، نوشید.
زهر شوکران در ذرهذره اندام او دوید. دماغ نورانیاش که خود خورشیدی بود، چنان خورشید خاموششدهای از نورپراگنی فروماند و قلب بزرگش از تپیدن.
خورشید در آن سوی تپههای آتن غروب میکرد. سقراط تا جام شوکران را بر زمین گذاشت، دور دیگر زندهگی او چنان خورشیدی شگفت که هنوز آسمان دانش و فلسفه را نورافشانی میکند.
«شصتساله بود که دموکراسی آتن به اتهام کفرورزیدن و بدعتگذاری علیه او اقامه دعوا کرد و در سال ۳۹۹ ق.م وی را به نوشیدن جام شوکران محکوم ساخت و سقراط در اثر آن زهر درگذشت.»
(فیلسوفان بزرگ، کارل پاسپرس، ترجمه مبشری، داکتر اسدالله، انتشارات پیام، ۱۳۵۳، ص ۱۶۹)
در کتاب تاریخ فلسفه جلد اول، نوشته امیل بریه، اعدام او با هفتادویکسالهگیاش برابر دانسته شده است؛ اما در بیشتر منابع تاریخ تولد او را ۴۷۰ یا ۴۶۹ پیش از میلاد نوشتهاند که در این صورت، هنگام مرگ او پنجاه یا پنجاهویک سال داشته است.
در آن چند روزی که سقراط در زندان بود و میدانست که امروز یا فردا باید جام شوکران را بنوشد، دوستان و شاگردانش را فرصت و امکاناتی بود تا او را از زندان بیرون کشند. آنان بسیار خواستند که سقراط آتن را ترک کند، به شهر دیگری رود و در گوشهای به زندهگی خود ادامه دهد؛ اما او شاگردان و دوستان خود را سرزنش میکرد که هرگز چنین کاری نخواهد کرد.
سقراط، با وقار تمام جام را نوشید تا مرگ او درسی باشد به مردم آتن، به شاگردانش و به همه مردم جهان و به آیندهگان. او از حقیقتی که دریافته بود، برنگشت. نخواست از میدان فرار کند یا هم از دیدگاهها و اندیشههای خود برگردد. فرار او میتوانست به مفهوم بر حق بودن تاریکاندیشان و متعصبان روزگار به شمار آید. او میتوانست اندیشههای خود را قربانی کند تا جسم خود را نجات دهد.
او با نوشیدن جام شوکران، این پیام را نهتنها برای روزگار خود، بلکه به همه زمانهها فرستاد که گذشتن از شب تاریک نادانی و رسیدن به بامداد روشن حقیقت، قربانی میخواهد که باید پرداخته شود و حقیقت، بزرگتر از همه چیز است.
به شاگردانش گفته بود نگران نباشند، آنان تنها پیکر او را در خاک میگذارند و تنها پیکر او از نظرها پنهان میشود، نه اندیشه و فلسفهاش.
او که بیشتر بر خودشناسی انسان تاکید داشت، بدینگونه با پذیرایی مرگ خواست بگوید که این روح و اندیشه انسان است که پایدار و جاودانه است، نه جسم او. انسان با آزادی اندیشه خود میتواند به شناخت خود برسد، نه آنکه از اندیشه و آزادی خود در برابر زورگویان بگذرد.