سعید ناشید، استاد فلسفه-مراکش
مترجم: مهران موحد
به پیروی از هگل، این تصور اشتباه در اندیشه معاصر رسوخ یافته که یک عقیده یا ایدیولوژی برای آنکه پایدار بماند، نیازمند کسانی است که حاضر باشند به خاطر آن بمیرند. بدینگونه عدهای پیشبینی میکنند که فروپاشی ارزشهای تمدن مدرن نزدیک است؛ چون آنانی که حاضر باشند در راه آن بمیرند اندکشمارند. در وهله اول به نظر میرسد واقعیت همانی باشد که این دسته افراد میگویند.
با اوجگیری نازیسم در آلمان، آلمانیهایی که حاضر بودند در دفاع از دموکراسی از جان مایه بگذارند، کمشمار بودند. با راه افتادن جنگ جهانی دوم که نیروهای نظامی کشورهای مختلف در آن شرکت کردند، ماجرا با پیروزی دموکراسی پایان یافت. امریکا تلاش کرد این تجربه را در افغانستان و عراق در اوایل قرن حاضر تکرار کند.
این موضوع غیرقابل انکار است که چینیها و از جمله همان اشخاصی که برپایی دموکراسی در چین را از خواستهای اصلی خود میدانند، تا هنوز آماده مردن در راه برقراری دموکراسی در این کشور نیستند. همینطور اسلام سیاسی که روزگاری رهبری سیاسی در امریکا چشم امید به آن بسته بود تا انرژیاش را معطوف به جنگیدن به خاطر دموکراسی کند، در بزنگاههای تاریخی، آماده نبودنش را به مرگ در راه اصطلاحی که در یونانی «حکومت مردم» معنا میدهد به نمایش گذاشت. برخی از پیروان اسلام سیاسی ترجیح میدادند در «راه خدا» کشته شوند، اما در راه دموکراسی هرگز.
فرانسویها نیز که وارثان انقلاب فرانسه شمرده میشوند، به نظر نمیرسد در صورتی که دموکراسی گرفتار خطر فروپاشی شود، حاضر باشند برای پاسداری از آن، جان خود را فدا کنند. عواملی که احتمال دارد دموکراسی را به فروپاشی بکشاند متعدد است، از قدرتگیری راست افراطی در غرب تا شکلگیری تحول فرهنگی و دگردیسی دموگرافیک و دیگر حوادث ناگهانیای که ممکن است روی دهد. با این اوصاف، آیا این مسایل بیانگر بحران در وضع کنونی است یا آنکه نگاه هگلی به تاریخ دچار بحران است؟
پاسخ دوم را درست میدانم، خاصه آنکه بحران همزاد هستی است و همچنین همواره دموکراسی با شکنندهگی توأم بوده است. در این صورت، ما چارهای نداریم جز اینکه با وضع موجود کنار بیاییم. پاسخ تفصیلی من به این پرسش اینگونه است:
واقعیت آن است که آرمان و عقیده متعالی نیازمند مردگان نیست، هر چند تعدادشان زیاد باشد، بلکه به زندهها احتیاج دارد، حتا اگر کمشمار باشند. در دهه شصت سده گذشته، حزب کمونیست اندونیزیا از یک میلیون تا سه میلیون اعضایش را در راه برپایی آرمانهای کمونیستی در اندونیزیا قربانی کرد. برای یک حزب سیاسی، چنین ارقامی تکاندهنده و وحشتآور است. بسیاری از این افراد زندهزنده در چاههای متروک در جزایر ارخبیل دفن شدند. در آرژانتین، اعضای گروههای چپی را در هواپیماها سوار میکردند و از آسمان به زمین پرتاب میکردند. میلیونها تن که آرزو داشتند جهان بهتری ساخته شود، به قدر کافی شجاعت داشتند تا قهرمانانه و در دشوارترین شرایط بمیرند، با اینهمه آرزوهایشان خاک شد و در عمل چیزی عوض نشد. فقط زندهها هستند که داستان را تا پایانش ادامه میدهند. البته اینان هم به دو دسته تقسیم میشوند: یک دسته از آنها خود را با اهداف و آرمانها سازگار میکنند و این دسته در اقلیت قرار دارند و در مقابل، گروه دوم وجود دارند که آرمانها را برای بقای خود به دلخواه خود دگرگون میکنند. اکثریت را گروه دوم تشکیل میدهند. خلل و نارسایی از این لحظه به وجود میآید.
گاهی شرایط بهگونهای پیش میرود که انسان را مجبور به دلیرانه مردن میکند. میلیونها انسان از زمان شکلگیری تمدنهای بشری تا کنون، این راه را رفته و احترام جهانیان را به دست آوردهاند. همه مردم جهان، به ارنستو چهگوارا احترام میگذارند، با آنکه اندکشمارند آنانی که وی را برحق میدانند، چرا که مردن در راه یک عقیده معیار حقانیت آن عقیده نیست، آنطور که هگل تصور کرده است، بلکه حتا میزان ارزیابی شجاعت هم نیست.
بگذار مثال روشنی بزنم: آن شمار از جنگجویان سامورایی که بعد از شکست جاپان در جنگ جهانی دوم به شیوههای گوناگون دست به خودکشی زدند، از سایر جنگجویان جاپانی از شجاعت بیشتر بهرهمند نبودند و نیز از این کار خود نتیجهای به دست نیاوردند. در واقع آن عده جنگجویان سامورایی شجاعت بیشتر داشتند که با استواری با شکست روبهرو شدند و سپس مدیریت مهمترین بخشهای تولیدی جاپان را برعهده گرفتند و به این ترتیب راه را برای خیزش دوباره جاپان هموار کردند و از شعارهایی از قبیل «مرگ بالاترین آرزوی ماست» کناره گرفتند.
قطع نظر از داستانهای مرگ دلیرانه که بیشتر آنها محصول دوران کشورگشاییهای امپراتوریهاست و نیز جدای از موضوع مرگ به خاطر کسب رضای خدا یا فرمانروا یا یا هر چیز دیگری، تاریخ کنونی را اشخاصی میسازند که زیست شجاعانه تحت هر شرایطی را بلدند و ضربههای زندهگی را با جبین گشاده دریافت میکنند و با دشواریهای سرنوشت و مصایب برخاسته از حرص و طمع آدمیزادهگان نستوهانه به مقابله برمیخیزند و برای شکستخوردهگان افتخار به دست میآورند و این راه را وجبوجب میپیمایند. آنها میدانند که هیچ پیروزیای یکشبه اتفاق نمیافتد؛ بامداد ناگهان رخ نمینماید و شب به ناگهان فرا نمیرسد.
برخی به این گمانند که عقبنشینی در برابر خطراتی که زندهگی را تهدید میکند، نوعی بزدلی است. این گمان نیز اشتباه است. تلاش برای زنده ماندن در راستای خدمت به زندهگی، به هیچ وجه جبن به حساب نمیآید. کسی که از شیر فرار میکند، بزدل نیست و همچنین شخصی را که با دستان خالی به مصاف شیر میرود، نباید شجاع نامید. رویهمرفته رفتن به سراغ مرگ نیاز به شجاعت ندارد. دلیری انسان را به خودکشی وادار نمیکند، بلکه ترسِ جایگرفته در اعماق روان، موجب میشود که شخصی تصمیم به خودکشی بگیرد. انسانی که با بیپولی و فقر مواجه شده یا شکست عاطفی خورده یا در معرض رسوایی و اتهامهای زشت قرار گرفته و از این لحاظ دست به خودکشی میزند، در واقع قدرت روبهرو شدن با آن وضعیت را نداشته و توان جنگیدن با زندهگی را تا پایان راه از کف داده بوده است. انتحارکنندهگان شجاعت ندارند، دچار ترس شدید از از روبهرو شدن با اوضاع دشوار هستند. ترس بیش از حد، اراده برای زیستن را از انسان سلب میکند. ترس مفرط شبیه اندوه مفرط و خشم بیش از حد، گاهی سبب میشود آدم تصمیم بگیرد به زندهگیاش پیش از رسیدن موعد طبیعی آن، پایان دهد.
در فرجام بهعنوان نتیجهگیری باید گفت، اگر زمانی احساس کردی که دوست داری زودتر بمیری، این را به حساب دلیریات نگذار. فرد شجاع، مرگ را که بهمثابه عقبنشینی از میدان جنگ زندهگی است، دوست ندارد زودتر رخ دهد. در این تردیدی نیست آنانی که با شجاعت مرگ را پذیرا شدهاند، افراد شجاعی بودهاند و این راه را بهعنوان سرنوشت خود برگزیدهاند. با همه این احوال، این را نباید نادیده گرفت که معیار ارزیابی یک عقیده و باور، شمار اشخاصی نیست که حاضرند به خاطر آن بمیرند، بلکه آنچه اهمیت دارد، آن است که چه تعداد افراد حاضرند در مورد آن بیندیشند و بازاندیشی کنند و آمادهگی دارند آن را مورد نقد و بازبینی قرار دهند و هرازگاهی و با روحیه جدید آن را بازسازی کنند. اگر این اتفاق صورت گیرد، شاید پس از دشواری گشایش حاصل شود. آرزو دارم در جامعههای ما نیز چنین وضعی به وجود آید.