این روزها بیش از همهچیز آرزو کردهام که ای کاش آرزوهای بلندپروازی نمیکردم. ای کاش میان واژههایی که سرشار از موفقیتها و شادیها بود، نمیرقصیدم. ای کاش دانشم را اینهمه شعار نمیدادم. کاش به خوشبختی خودم و دیگر همسنوسالانم نمینازیدم. چه شد آنهمه تعریف صفات کتابهای مکتبم؟ چه شد آنهمه شور و شوق برای فردا و رفتن به مکتب؟ امروز که شرایط خفقانی را تحمل میکنیم، با خود میگویم چه حاصل آنهمه شب که برای فردای مکتب بیدار نشستم؛ مکتبی که فردایش مهرولاک شد.
با دوستانم در حویلی مکتب در ساعتهای تفریح مینشستیم و باهم از آرزوهایمان می.گفتیم. یکی آرزوی داکتر شدن، دیگری آرزوی معلم شدن و دیگری مهندس شدن داشت. همه با گفتن و حرف زدن از آرزوهایمان خرسند میشدیم. یکی به دیگری تمنای رسیدن به آرزوهایمان را میکردیم. خودم از آرزوهایم برایشان میگفتم. میگفتم هر گاه رماننویس شدم، حتما روایت زندهگی یکی از شما را در قالب داستان مینویسم. آنها هم از این حرفها خرسند میشدند، غافل از آنکه آرزو بیآرزو، غارتگران میآیند و آرزوهایمان را میقاپند.
یکی از همصنفیهایم که خیلی دوست داشت مثل مادرش یک قابله لایق شود، بعد از بسته شدن دروازه مکتب با افسردهگی شدید دچار شد. دیگران هم همسرنوشت او بودند. همه از هم دور شدیم؛ یکی مهاجر شد به کشوری بیگانه، یکی از ناچاری و بیکاری تن به ازدواج داد و دیگری گرفتار ازدواج اجباری شد. تعدادی هم مثل من خاموش در کنج اتاق افتادهاند. وقتی به وضعیت تکتکمان میبینم، دلم تنگ میشود و چشمم تر. یادم از روزهای میآید که برای خودمان آرزوهایی داشتیم. اکنون که دارم مینویسم، دلم برای مکتب و دغدغههایی که آن زمان داشتم تنگ میشود.
با بسته شدن درهای مکتب من گوشهگیر شده و به داخل اتاق تاریک و دنیای تار خزیدهام. هر ثانیه مثل این است که در شکنجهگاهی بدون گذر زمان باشم. میگویند انسان یک بار میمیرد، اما در کشور من زنها و دخترهایش هر ثانیه میمیرند و زنده میشوند. هر دقیقه در پشت کلکینچهای که رو به حویلی است، مینشینم و به درختانی که میلرزند و پرندهگانی که پرواز میکنند، نگاه میکنم. آرزو میکنم روزی مثل همان درختان پر از هیاهوی خوشحالکننده به طرف مکتب بروم و مثل همان پرندهها پرانرژی باشم و برای خودم لانهای مملو از خوشی بسازم که تمام خسهای آن لانه، لایهبهلایهاش از کتاب و قلم پر باشد. در آن لانه از همصنفیهایم دعوت کنم و با هم جمع شده از دورانهای ابتدایمان قصه کنیم و از این روزهای دشوارمان.
این وضعیت با دلتنگی و خستهگیای که دچار آن هستم، مرا به جایی رسانده که گمان نمیبردم؛ به افسوس خوردن به آرزوهایم و خوابهای تحققنیافته. میگویم کاش آنهمه آرزو نمیداشتم. اینقدر با خودم نمیگفتم که من میآموزم و میخواهم برای خودم آدمی شوم و دنیایی بسازم که در آن قلم و کتاب و مشق درس صلح و آزادی را رقم بزند. هنوز که به آنها فکر میکنم و به امکان تحقق یافتنشان، حدس میزنم که تنها برآورده شدن همان آرزوها میتواند مثل چراغی روزهای تاریکم را روشن کند.
مثل مهاجری که هر لحظهاش هزار سال میگذرد و آرزو میکند یک بار پا به خاک وطنش بگذارد، میخواهم به صلح، آزادی و آرامش برسم. انگار خاکی که من در آن هستم، وقتی وطن میشود که در آن آزادی و آرامش باشد. شاید نخستین قدمها و نخستن جرقههای صلحخواهی و آزادیخواهی از آگاهی ما و همنسلان من برخیزد. برای همین بی صبرانه منتظر باز شدن درهای مکتب هستم. بیصبرانه منتظر روزهایی هستم که مادرم صدا بزند برخیز، مکتبت دیر میشود، و من با همان شور و شوق بیدار شوم، چادر سفید و لباس سیاهم را بپوشم و کتابهای مکتبم را مطابق تقسیماوقات کتاب بگیرم و به سمت مکتب بروم. در راه با همان دخترانی سر بخورم که مثل من چشمانشان از شادی و خوشحالی برق روشنی میزند و دهنشان مملو از خنده باشد. داخل مکتبم شده و با عطر خوش و تازه آن، درس را به امید آگاهی و رسیدن به آزادی و صلح آغاز دوباره کنم.