چهلوچهار سال پیش ارتش سرخ اتحاد جماهیر شوروی به افغانستان حمله کرد و جنگی ویرانگر را در این سرزمین کلید زد. در تقبیح آن تجاوز، از همان نخستین روزها بیانیههای فراوان صادر شد و درباره چرایی، چگونهگی و پیامدهای آن نیز در ماهها و سالهای پس از آن آثار فراوانی به نگارش درآمد. تجاوز از سوی هر کشوری که باشد، در منطق بشری محکوم است و توجیهی برای آن نمیتوان یافت، بهویژه اگر تلفات و ضایعات فراوانی در پی داشته باشد، بدانگونه که تجاوز شوروی برای افغانستان در پی داشت. اکنون آن رویداد برای بسیاری از مردم این کشور در سایه رویدادهای تکاندهنده بعد از آن کمرنگ شده و از اهمیت افتاده است و از این رو نیازی به تکرار تقبیح آن دیده نمیشود.
اکنون که فاصله زمانی کافی با آن رویداد سیاه پیدا کردهایم، نوبت به این رسیده است که در پیوند با آن پرسشی را به میان آوریم که هم برای امروز افغانستان اهمیت دارد و هم برای آینده آن، و اگر پاسخ روشنی برای آن پیدا کنیم، درس آموزندهای از تاریخ معاصر خود فراخواهیم گرفت که مسیر آینده را برای این مرز و بوم دگرگون خواهد کرد. پرسش این است که وقتی تجاوزی بر کشوری رخ میدهد، عاملیت کدام یک بیشتر است: روحیه تجاوزگری یا استعداد تجاوزشوندهگی؟ این پرسش از امروز نیست. از قرن نوزدهم که برای بسیاری از کشورها به نام دوران استعمار شناخته میشود، این پرسش از سوی شماری از اهل اندیشه به میان آمد که تقصیر را باید بیشتر به گردن استعمارگر انداخت یا به گردن مردمی که تسلیم استعمار میشوند. از سیدجمالالدین افغانی نقل شده است که گفته بود هرگاه قصهای از استعمار شنیدید، پیش از آن از مردمی یاد آورید که پذیرای استعمارشوندهگی بودند! به همان قیاس میتوان گفت که آیا تقصیر تجاوز را باید به گردن شوروی سابق انداخت که دست به چنین عمل دژخیمانهای زد، یا دولت و ملتی را مقصر شناخت که در گذر زمان به درجهای از آسیبپذیری رسیدند که هر متجاوزی بهآسانی به خود حق تعرض به خانه و کاشانهاش را میدهد؟
از آنجا که این داستان اختصاصی به افغانستان ندارد و ملتهای متعددی در دنیا، از آسیا تا افریقا و امریکای لاتین، مورد تجاوز قرار گرفتهاند، نویسندهگان متعددی به مطالعه شرایط، عوامل و زمینههای تجاوز و اشغال پرداختهاند. یک نویسنده سوری به نام خالص جلبی در کتاب النقد الذاتی مثالهایی در این باب میآورد و از جمله میگوید هنگامی که دوران استعمار آغاز یافته بود، شماری از قدرتهای اروپایی آن زمان عازم مناطقی در شرق و غرب جهان میشدند تا آنها را به اشغال و استعمار خود درآورند و یکی از آنها کشور هالند بود که توانست نزدیک به بیست کشور را مستعمره خود بسازد. این نویسنده میپرسد که چرا هالند به خود اجازه میداد از غرب اروپا عازم جنوبشرق آسیا شود و کشور پرجمعیتی مانند اندونزیا را زیر سیطره خود درآورد، اما نمیخواست کشور کمجمعیتی مانند سویس در چندقدمی خود را اشغال کند؟ وی پاسخ میدهد که این موضوع به عنصر استعمارپذیری و استعداد تجاوزشوندهگی برمیگشت که در اندونزیا وجود داشت و در سویس وجود نداشت. از نظر وی، هالندیها میدانستند که کشور سویس را حتا اگر با جنگ اشغال کنند، نمیتوانند آن را برای مدت طولانی نگه دارند؛ زیرا مردم آن کشور استعمارپذیر نیستند و به هزینه لشکرکشیاش نمیارزد.
اینکه افغانستان بارها مورد تجاوز هر قدرتی در این عصر قرار گرفته است، از تجاوز انگلیس تا تجاوز شوروی تا حضور بیستساله امریکا و ناتو، نشان میدهد که زمینههای تجاوز به آن همیشه وجود دارد، حتا اگر پسانتر به کمک کشورهای دیگر جنگی در برابر خارجیها به راه اندازد و آنان را به ترک خاکش ناچار کند. اصل موضوع این است که هیچگاه شرایطی در این کشور ایجاد نمیشود که قابلیتهای درونی آن برای تجاوزشوندهگی از میان برود تا پس از آن هیچ کشوری فکر تعرض به آن را به سرش راه ندهد. اینجا نوبت به پرسش دیگری میرسد و آن اینکه چه زمینههای داخلی در یک کشور سبب میشود تا به تجاوزشونده دایمی و ابدی تبدیل شود؟
کشورهایی که ساختار قدرتشان معیوب طراحی نشده است، میان دولت و ملت شکافی ژرف وجود ندارد، مردم آن از تفرقه و چنددستهگی رنج نمیبرند، تبعیض و نابرابری بر زندهگی اجتماعی سایه نینداخته است، نهادهای اساسی دولتداری به استواری و استحکام رسیده است، تفکیک قلمروها نهادینه شده و هر کس در مجال تخصص خود فعالیت میکند، حاکمیت قانون جلو هرجومرج و آشفتهگی را گرفته است، شایستهسالاری جایگزین واسطهبازی شده است، برای همه اقشار جامعه فرصتهای مساویانه کار، تعلیم و سایر خدمات فراهم گریده است و مردم با مشارکت حداکثری در سامانه قدرت به تعیینکننده اصلی سرنوشت خود تبدیل شدهاند، چنین کشورهایی چه کوچک باشند و چه بزرگ، هم از نیازمندی به بیگانهگان مستغنی میشوند و هم یکپارچهگی درونیشان به آنها قدرت و صلابتی میدهد که سودای تجاوز را از سر هر متجاوزی بیرون میکند.
کشورهایی که به تکرار مورد تجاوز قرار میگیرند و پس از رهایی از هر تجاوز به زیر تجاوز دیگری واقع میشوند، کشورهایی هستند که نظام قدرت در آنها بر پایهای کج نهاده شده است، دولت آنها برخاسته از اراده مردم نیست، دولت و ملت در یک صف قرار ندارند، شکافهای مذهبی، قومی و زبانی از آنها جزایری ناهمگون ساخته، زمینههای توسعه متوازن و پایدار در آنها شکل نگرفته، فقر و محرومیت گریبان مردمشان را رها نکرده و حاکمیت قانون در آنها جایی نیافته است. جوامعی با این ویژهگیها، جوامعی فروپاشیدهاند که تنها به زور استبدادی خونین میتوان موقتا آرام و ادارهشان کرد، اما هیچگونه ثبات واقعی در آنها شکل نخواهد گرفت. چنین کشورهایی هستند که هر قدرت خارجی میتواند در امور آنها مداخله کند، سرنوشت آنها را به دلخواه خود تعیین کند و هنگام لزوم آنها را مورد تجاوز و اشغال قرار دهد.
100 سال تجربه گذشته، از زمان جنگهای افغان و انگلیس تا ششم جدی 58 و تا اکنون، تنها از یک واقعیت تلخ پرده برمیدارد و آن اینکه افغانستان بنا بر معایب یادشده از کشورهایی است که قابلیتهای درونی برای تجاوزشوندهگی در آن بالاست و به رغم شعارهای میانتهی بیگانهستیزی، در عمل زمینه مزدوری و سربازی برای هر بیگانهای در آن فراهم است و اغلب حاکمان آن با پولی که از بیگانهگان میگیرند و تعهدی که به آنان میسپارند، بر آن حکم میرانند. از زمان شاه شجاع تا طالبان از این نظر تفاوتی نیامده است. اگر قرار باشد افغانستان روزی به جایگاهی برسد که کسی قصد تجاوز به آن را نداشته باشد، باید تغییری بنیادی در درون این کشور رخ بدهد و معایبی که گفته شد یکایک برطرف گردد، بهویژه ساختار معیوب و ویرانگر قدرت که مادر بسیاری از مفاسد و عامل عمده منازعات داخلی است. تا مردم خود به تعیین سرنوشت خویش کمر نبندند و دولتی برخاسته از اراده ساکنان این سرزمین برپا نشود و تبعیض و نابرابری از میان برنخیزد، داستان تجاوزگری و تجاوزشوندهگی در این خاک همچنان ادامه خواهد داشت و ششم جدی به گونههای دیگری تکرار خواهد شد.