در پی بسته شدن دانشگاهها و نهادهای آموزشی در کشور، به مراد درس و ادامه دانشگاه قصد سفر کردم؛ سفری بهشدت ناخواسته و از روی ناچاری. اگر هریک از تجربههای فردیمان را در این پیوند بنویسیم، بایگانی غمانگیزی را برای نسلهای آینده بشر جا خواهیم گذاشت؛ تجاربی که شاید به درد بخشی از تاریخ نیز بخورد.
در این یادداشت از دشواریهایی خواهم گفت که در مسیر سفر با آن دستوپنجه نرم کردم و این دشواریهای مشترکی است که همهروزه زنان و دختران تحت سلطه طالبان آن را تجربه میکنند.
مدارک سفر را فراهم کردهام و قرار است آماده حرکت شوم. از دستور طالبانی ممنوعیت سفر نیز آگاهی دارم، ولی دست از رفتن برنمیدارم؛ زیرا مصمم بر آنم که به جنگ این زندهگی ادامه بدهم. در یک صبح زمستانی و خنک به سمت میدان هوایی کابل رفتیم تا در نخستین پرواز عازم سفر شوم. با گذشتن از هر ورودی در میدان هوایی، بازجویی شدیدی از مردم صورت میگیرد؛ چنانکه گویا برای محکومان و مجرمان محکمه برگزار شده باشد. طبق روند قبل از سفر، منتظر بودم تا اجازه رفتن به سمت هواپیما داده شود، اما هرگز اجازه ندادند. آنها بدون هیچ دلیل قانعکنندهای روی تکت و ویزای سفرم مهر عدم اجازه سفر زدند و نماینده شرکت مسافربری را دستور دادند که بکسها را از بخش بار هواپیما برگرداند.
آنها از سفر زنان ممانعت میکنند و باور دارند که زنان باید در گوشههای خانه به نانپزی، فرزندآوری و خدمتگاری بدون صلاحیت مشغول باشند. تنها جای شایسته زنان در باور و تفکر طالبانی، همین است.
با روح خسته و گلوی بغضکرده، اسباب سفرم را به سمت تاکسی شهری میکشم تا به خانه برگردم؛ بکس سفری که تنها چند جلد کتاب و گوشهای از خاطرات و تجربه زیسته در کابلِ اسیر را در خود جا داده است.
فردای آن روز، بدون توقف راه سفر از مرز زمینی را به پیش میگیرم. در راه با خانوادههایی از هموطنان آشنا میشوم که مسیر سفرمان مشترک است. آنان نیز نگران بازجوییهای وحشتناک طالبانیاند که چگونه با تمام مدارک رسمی سفر، موفق شوند بازجوهای سلاله خشونت و زورگویی را قناعت بدهند که برده آنان نیستند و نمیخواهند زیر سلطه ستم باقی بمانند.
در ختم سفر یک شب و نیمروزی به نزدیکی مرز خاکی کشور مقصد میرسیم. در ساعات پایانی روز، دوباره به خروجیهایی میرسیم که بازجوها یا به اصطلاح ماموران مرزی با چهرههای خشن و تشنه به خشونت، حضور سنگین دارند. رسم این است که یک مامور وظیفه دارد تنها مدارک را بازرسی کند و اگر مشکل در آن است، وارد پرسش و پاسخ شود؛ اما این محافظان رژیم، به جای بررسی مدارک به پرسیدن پرسشهایی آغاز میکنند که تنها میتوانند علامات مزاحمت و انسانآزاری حساب شوند. کجا میروی؟ چرا سفر میکنی؟ وارثت کجا است؟ مرد همراهت کجا است؟ از مرد همراه میپرسند که غیرتت کجا است؟ بدون اینکه به مدارک نگاه کنند و ببینند که ما بهصورت قانونی سفر میکنیم.
بکسهای همه را با بیحرمتی باز میکنند و وسایل را روی خاک و زمین میریزند. برای زنان، ساعتی مشکل ایجاد میکنند و «محرم شرعی» را به اثبات میرسانند. حتا اگر این شرعی تسهیلکننده سفر هم باشد، باز محرم شرعیای که در ذهن طالب متصور است نه جایگاه پدری دارد، نه جایگاه برادری و جایگاه همسری، بلکه کسی باید باشد که نقش بادار را داشته باشد و با زن همانند یک برده که دارای هیچ اختیاری نباشد، رویه کند.
در تفکر طالبانی، زن فروکاست داده شده است به یک برده فاقد اختیار، یک ماشین چوچهزا و یک اسیر امیال غرایز جنسی مردانه. در ایدهآلترین حالت سقف فکر طالب را درباره زن همین موارد تشکیل میدهد.
آنان با در پیش گرفتن رویکرد مداخلهگرایانه و نظارت در زندهگی شخصی آدمها، کماکان به گسترش گونهای از فروپاشی بافت ارتباط اجتماعی سعی میکنند که هانا آرنت آن را تنهایی سازمانیافته نام میگذارد.
رژیم سلاخی با ترفندهای فراوانی شبانهروزی به تحقیر سازمانیافته دست مییازد و تلخکامی پدید میآورد. آنان در وجود ماموران بازجو، بازرسهای بیمسوولیت، قاتلان عاقبت نیندیش و مجموعه افراد متکلم و سلاح به دست که گوششان به هیچکسی بدهکار نیست، دست به هر عملی میزنند که تحقیر و ستم را بر مردم و سرزمین ما نهادینه کنند. رنج زن بودن و رویادار بودن در قلمروی که رژیم سلاخی بر آن حاکم بماند، هم امروز و هم آینده ما را به تحلیل میبرد. از تجربههای تلخمان برای تاریخ و آیندهگان روایت کنیم؛
برای آینده بیطالب، بیفکر طالبانی و بیموجود طالببهدرون.