ادیبه دانشجوی سال پنجم دانشکده مهندسی دانشگاه کابل است که پس از فرمان طالبان، تا امروز اجازه وارد شدن به دانشگاه را نیافته است. او تنها نبود، همه دختران همسرنوشت او، نتوانستهاند بار دیگر به دانشگاه پا بگذارند. هر یک از این دختران، روایت خاصی از محرومیت دارد. اینجا ادیبه داستان خودش را دارد؛ داستانی که روایتگر تلاشهای شبانهروزی، کامیابی، موفقیتهای نیمهتمام و رنجهایی است که او برای کسب دانش متحمل شده است. از خوشحالی شبهایی گفت که توانسته بود امتحانات آخر سمسترش را بهخوبی پایان دهد. از رخصتی پیشرو خرسند بود، چون میخواست برای سمستر بعدی خودش را آماده کند. از حوت سال قبل، درس تشدیدی را پشت سر گذاشته بود که آن هم سختیهای خودش را داشت. «خوشحال بودم، چون وقت پیدا کرده بودم که کورس بروم و پروگرامهای کمپیوتر را یاد بگیرم که در جریان درسهای تشدیدی، وقتی برای یادگیریاش نداشتم.»
از روزهایی میگوید که تازه امتحانات نهایی سمستر هشتم را گذرانده است و برای سپری کردن زمستان برنامههایی دارد. ادیبه که نمیدانست چه شب سیاهی در انتظارش نشسته، به برنامهریزی ماهانه خود میپردازد تا اینکه اعلامیه مسدود شدن درهای دانشگاهها به روی دختران را میبیند. او آن شب را «آغاز یک شب سیاه طولانی در زندهگی» خود مینامد. ادیبه میگوید که آن شب را با خواهرانش صبح کرده است؛ شبی که تا صبح بغض گلویش را فشرده، اشک گونههایش را تر کرده و از شدت حزن به هقهق افتاده است. «از خبر مسدود شدن دانشگاه به روی دختران، به پدر و مادرم در همان شب هیچ چیزی نگفتم؛ چون برای رسیدن من به پلههای آخر، آنها بیشتر تلاش کرده بودند. خوابهایی برای آینده درخشان من داشتند؛ آیندهای که «الی امر ثانی» از آن بیخبر و بیبرنامهام.» هیچکس حس همان لحظهاش را درک نمیکرد؛ چون شرایطی که او در آن وارد دانشگاه کابل شده بود، با شرایط همه صنفیهایش و حتا با شرایط دو خواهرش فرق داشت: «من به خاطر رسیدن به آرزوهایم بهای بسیاری پرداختم. از زادگاهم، از دوستانم و جایی که در آن بزرگ شده بودم، گذشتم. حتا خانوادهام را مجبور به ترک جایی کردم که در آن تولد شده، بزرگ شده و ازدواج کرده بودند.»
او فقط توانسته بود درد آن شب سیاه را با دو خواهرش که دانشجویان دانشگاه کابل بودند، قسمت شود و تمام شب را سهتایی به یاد زحمتهایی که کشیده بودند، گریسته بودند. «درس خواندن در دانشگاه کابل، آرزوی طفولیتم بود که آن زمانها ناممکن میدانستمش» و رسیدن به این روز و منع شدن دوباره درد حزنانگیزی دارد.
ادیبه که تا اینجا سختیهای زیادی را متحمل شده، میگوید که در یکی از روزهای سرد امتحان داشت. طالبان اطلاعیهای را نصب کرده بودهاند که در آن امر پوشیدن حجاب/چپن سیاه برای دختران صادر شده بود. ادیبه صبح همان روز بیآنکه از اطلاعیه چیزی بداند، با چپن سیاه، چادر سیاه و بالاپوش فولادی روانه دانشگاه میشود. میگوید: «وقتی به دروازه دانشگاه رسیدم، تا خواستم وارد دانشگاه شوم، برایم اجازه ورود ندادند. شرط آنها برای داخل شدن من به دانشگاه، این بود که اول باید بالاپوش فولادیام را که تحریککننده به نظر میرسید، تحویل دروازهبان دانشگاه بدهم، بعد میتوانستم وارد دانشگاه شوم.» ادیبه فرصت زیادی برای رسیدن به امتحان نداشت. نه فرصت برگشت به خانه وجود داشت و نه هم بالاپوش سیاه که بتواند با آن وارد دانشگاه شود. «نمیدانستم چه کار کنم. سر آخر با برادرم تماس گرفتم و از او خواستم که جمپر خودش را برایم بیاورد تا بتوانم راهم را به در امتحان باز کنم.» ادیبه به ناچار، جمپر مردانه و سیاه برادرش را میپوشد و موفق میشود خود را به امتحان برساند. «در آن لحظه که بالاپوشم را از من گرفتند و من هیچ اختیاری در مورد لباس خودم نداشتم، حس بسیار بدی داشتم؛ حس اینکه غرورم را از من گرفته بودند و سرخورده از این بودم که حتا قادر به انتخاب رنگ لباس خودم نیستم.»
بغض و حس سرخوردهگی ادیبه، بغض و حس هزاران دختر محروم این سرزمین است؛ دخترانی که همه اختیارات زندهگیشان از آنها گرفته شده است؛ دخترانی که منتظر یک روزنه امیدند، یک نور، یک روشنایی در دل تاریکترین روزهایسیاهشان. آنها منتظر روزیاند که بتوانند از قفس به بیرون آن بالبال بزنند و پرواز کنند.
ادیبه و دختران همسرنوشت او، پلانهای بیشماری برای آیندهشان طرح کرده بودند. «وقتی پسران را در محوطه دانشگاه میبینم، رشک میبرم و آرزو میکنم که کاش من هم پسر بودم تا میتوانستم به درسهایم ادامه بدهم. قبلا چنین آرزویی نکرده بودم، اما این روزها، خواستنیترین آرزویم همین است. کاش پسر بودم!»
حتا فکر کردن به روزهایی که در محوطه دانشگاه قدم زده بود، برایش دردآور تمام میشود. حرفهای زیادی برای گفتن داشت، اما بغض گلویش و اشکهای روی گونههایش سبب شد که آهی بکشد و در سکوت باز بگرید.
مردم افغانستان، منطقه و جهان همه در برابر محرومیتهای زنان از تعلیم، تحصیل و کار سکوت اختیار کردهاند. گویا جهان پذیرفته است که این سرنوشت را برای زنان افغانستان در آسمانها نوشتهاند. «در اوایل افسردهتر از امروز بودم. بیشتر غصه میخوردم و بیشتر اشک میریختم، اما حالا خودم را با این روند وفق دادهام. مثل اولین روزهای محرومیت اذیت نمیشوم. میترسم این روند برای همه عادی شود. میترسم دیگر مساله زنان برای کسی مساله نباشد.»