لیلا در یکی از لیلیههای دانشجویی زندهگی میکرد. پدر و مادرش او را برای درس و دانشگاه فرستاده بودند به کابل. میگفت وابسته یکی از همصنفیهایش شده و هرکاری میکند، نمیتواند فکر او را از سرش بیرون کند. همیشه خود را به عنوان دختری که غرورش بین دیگران مشهور بوده، میشناخت. میگفت هیچ وقت فکر نمیکردم روزی وابسته پسری شوم، آن هم عاشق کسی که از او بدم میآمد. صمیم را میگفت.
شنیده بودم که صمیم با پسران دانشگاه شرط بسته که بتواند با من رفیق شود. خودم هیچ وقت فکرش را نمیکردم که بتواند، اما نمیدانم چه شد که دیدم وابستهاش شدهام. چند بار قصد کردم کامل از او جدا شوم، اما هربار که تصمیم میگیرم، بعد از چند وقت دوباره خودم میروم سمتش. نمیدانم مرا چه شده. حالا دیگر فکر میکنم بدون او نمیتوانم ادامه بدهم.
– از او میپرسم: چه شد که دستت را زخم کردی؟
ـ نمیدانم، هر وقت حالم بد میشود، دستم را تیغ میزنم. قبلاً پایم را میزدم که دیده نشود. حالا دیگر برایم مهم نیست، دستم را زدم.
– میزنی برای اینکه آرام شوی؛ درست است؟
ـ بله.
– اما هماتاقیات فکر میکند میخواستی خودت را بکشی. من روانشناسم و درک میکنم که هدف این زخمها تسکین دادن به خود است، نه خودکشی، اما دیگران درک نمیکنند. آنها فکر میکنند میخواهی خودت را بکشی.
ـ بلی، وقتی میزنم و خون میآید، آرام میشوم. طور دیگر آرام نمیشوم. حالا دیگر درد هم ندارد. رد خون آرامم میکند.
ـ خب، همین کار موضوع را خطرناکتر میکند، چون ممکن است در دفعات بعد عمق و شدت خودزنی بیشتر شود و حتا منجر به مرگ گردد. برای همین فعلاً مهمترین کار مراقبت از خودت در برابر همین زخم کردنها است. میخواهم از این به بعد هر وقت احساس کردی باید خودت را زخمی کنی، یک تکه یخ را بگیر و روی پوستت بگذار تا پوستت با سرمای یخ تحریک شود. این طور مقداری از همان احساس آرامش ایجاد میشود، ولی خطر زخمی کردن را ندارد.
ـ اگر آن زمان به ذهنم برسد این کار را کنم، چون حالم خیلی بد میشود. اصلاً من چرا این کار را میکنم؟
ـ برای اینکه رنج آشفتهگی روانیات که کل وجودت را درگیر کرده است را میخواهی به یک درد جسمانی تبدیل کنی تا ذهنت این طوری از رنج روانی منحرف شود و فقط روی یک نقطه محدود از بدنت متمرکز گردد. برای همین پوستت را زخم میکنی. این زخم کردنها در اوایل آرامبخش است، اما به مرور و با تکرار، به زخمهای بیشتر و عمیقتر نیاز پیدا میکنی. این حالت بسیار خطرناک است.
ـ چرا به صمیم اینطور وابسته شدم؟
– چون طرحواره رها شدهگی داری. طرحوارهها باورهای ثابت و تأثیرگذار شخصیت تو هستند که دیگر افکار، احساسات و رفتارهای تو را شکل میدهند. کسی که طرحواره رها شدهگی دارد، همیشه از رانده شدن و پذیرفته نشدن توسط دیگران میترسد و رنج میبرد. این افراد بیشتر به کسی وابسته میشوند که او را رها کنند. اگر دقت کرده باشی، تو وقتی وابستهگیات به صمیم شروع شد که او تو را رها کرد. وقتی کسی تو را رها میکند، تو احساس دوست نداشتنی بودن، خوب نبودن و تشویش عاطفی پیدا میکنی. ریشه این موضوع به نوع روابط دلبستهگی تو با والدین و دوستانت در کودکی و نوجوانیات برمیگردد.
ـ برای همین است که هر وقت صمیم میگوید من دیگر خسته شدهام، من خیلی میترسم و حاضرم هرکاری کنم تا او ترکم نکند؟
– بله، تو در واقع از وقتی میبینی کسی تو را ترک میکند، مضطرب میشوی و این به تو احساس «نخواستنی بودن» میدهد. با نگهداشتن صمیم، میخواهی با این احساس خودت مقابله کنی. در بدترین حالت میگویی قبل از اینکه صمیم مرا رها کند، من باید او را رها کنم، چون من طاقت رها شدن ندارم.
ـ حالا مشکل این است که مسوول لیلیه به همشیرهام زنگ زده و گفته که لیلا میخواسته خود را بکشد. من هرچه میگویم نمیخواستم خودم را بکشم، فقط حالم بد بود و میخواستم خود را آرام بسازم، باور نمیکند.
– من این را برای همشیرهات توضیح میدهم، ولی میخواهم قول بدهی که سعی کنی از روشهایی که میگویم، برای مراقبت از خودت استفاده کنی. یکی همان استفاده از یخ به جای تیغ برای تحریک پوستت و ایجاد آرامش است. دیگر اینکه جلسات مشاورهات را ادامه بدهی تا این دلبستهگی ناامن را حل کنیم.