حمله مرگبار بر سالن کنسرت در مسکو نشان داد که تروریسم مذهبی خطری جهانی است؛ خطری که نه به مرز خاصی محدود میشود و نه به زمان خاصی. خلاف سادهانگاری شماری از سیاستمداران، که گمان میکردند داعش و گروههای مشابه آن دیگر تهدیدی جدی به شمار نمیروند و نباید در محاسبات کلان جهانی نگرانی آنها را داشت، این حادثه نشان داد که اینگونه نیست و تروریسم همچنان یک تهدید جدی برای همه است.
عملیاتی که پس از یازدهم سپتامبر بر ضد القاعده به راه افتاد و جنگی که در موصل و رقه بر ضد داعش به اجرا درآمد، و پس از آن توافقهایی که طالبان با ایالات متحده امریکا امضا کرد، این ذهنیت را در میان شماری از سیاستمداران و حلقاتی از تحلیلگران اتاقهای فکرشان به میان آورده بود که تروریسم مذهبی از نفس افتاده است. یکی از دلایلی که برای این تصور داشتند، کشته شدن کسانی مانند ابوبکر بغدادی و ایمن ظواهری در سالهای اخیر بود، و به دنبال آن تغییر تاکتیکی در رویکرد طالبان که بزرگترین گروه تروریستی دنیاست و عدهای آن را شروع عصر جدیدی در تاریخ مواجهه با تروریسم اسلامی قلمداد میکردند.
یکی از محاسبات اشتباه در مورد تروریسم که صورت میگیرد، برجستهتر دانستن نقش افراد در مقایسه با ایدیولوژی است. عدهای تصور میکنند که وجود برخی از چهرههای کاریزماتیک و پرنفوذ در یک جریان سیاسی-عقیدتی عامل اصلی قوت و اقتدار آن است، و هر گاه آن چهرهها از میان برداشته شوند، بساط فعالیت آن گروه از میان برچیده شده یا بهشدت محدود خواهد شد. شکی نیست که شخصیتهای پرنفوذ و پرتوان نقش مهمی در قوت گرفتن جریانها و گسترش فعالیتهای آنها دارند، اما در مورد جریانهای ایدیولوژیک اینگونه نیست، بل نقش ایدیولوژی بسیار مهمتر است از نقش رهبران جریانهاست. این چیزی است که پیروان این ایدیولوژیها به تکرار بر آن تاکید کرده میگویند: “داعیه با مرگ فرزندانش نمیمیرد”. تجربه نیز نشان داده است که این شعار تا حد وسیعی درست است و مرگ رهبران باعث نابودی این اندیشهها نشده است.
محاسبه اشتباه دیگر در مبارزه با تروریسم این بوده است که با بریدن شاخههای تنومند این جریان، میتوان به مرور زمان شاهد زوال و خشکیدن کلیت این پدیده شد، بدون اینکه کار مهمی برای خشکاندن ریشههای آن کرد. این یکی از بزرگترین اشتباهات شایع در زمینه مبارزه با افراطگرایی و تروریسم بنیادگرا بوده است. در بیستواندی سال گذشته که تلاشهای فراوانی صرف مبارزه با افراطگرایی و تروریسم شد، یا ادعا میشد که چنین مبارزهای در جریان است، همه برنامهها بر زدن و کوبیدن فزیکی عناصری متمرکز بود که بهعنوان جنگجویان یا فعالان میدانی این گروهها شناخته میشدند. با آنکه بسیاری از تحلیلگران هشدار میدادند که تروریسم محصول یک تفکر خاص است و این تفکر از سوی افراد، مراکز، شبکهها و سازمانهای مختلفی تبلیغ و ترویج میشود و برای پایان دادن به غایله باید به سراغ اصل تفکر رفت و جلو گسترش این اندیشه را گرفت، در عمل هیچ ارادهای به آن کار دیده نمیشد، یا تلاشهای محدودی برای برچیدن آن صرف میشد. نتیجه عملی این رویکرد این بود که هر چه شاخههای تروریسم بریده میشد، شاخههای تازهای شروع به روییدن میکرد، زیرا ریشهها زنده بودند و تر و تازه میماندند.
عامل مهمتری که در این زمینه باید در نظر گرفته شود، استفاده ابزاری و برخورد تاکتیکی با پدیده تروریسم بوده است که تقریبا همه کشورهای بزرگ جهان و همه کشورهای متنفذ منطقه ما در پیش گرفته بودند. هر یک از این کشورها تروریسم را به خوب و بد تقسیم کرده و هر چند بر زبان نمیآوردند، اما در عمل نشان میدادند که تروریسم اگر وسیله مزاحمت برای رقیبانش باشد، تروریسم خوب و مطلوب است، و از هنگامی به تروریسم بد تبدیل میشود که در خدمت اجندای سیاسی دیگری قرار بگیرد. همین رویکرد بود که گروهی مانند طالبان را یک روز دشمن آشتیناپذیر و روز دیگر یک جریان طرف معامله و طرف قرارداد معرفی میکرد. هنگامی که سیاست از ارزشهای اخلاقی و حقوق بشری فاصله گرفته و در مسیر پرگماتیسم بیضابطه قرار بگیرد، به این سراشیبی فرو میغلتد. این رویکرد شاید در کوتاهمدت سودمند تمام شود، اما در بلندمدت به زیان همه است، زیرا این کار بازی با آتش است و سرانجام دست و صورت بازیگران را خواهد سوخت.
تروریسم زاده افراطگرایی مذهبی و ترویج اندیشههای دگماتیک و بنیادگرایانه است. هر جا که این پدیده ظهور کند و رو به گسترش بگذارد، تحرکات خشونتبار و تروریستی نیز سر بر خواهد آورد و به جریانی اثرگذار در معادلات سیاسی و امنیتی تبدیل خواهد شد. امکان ندارد که در کشور یا منطقهای اندیشههای افراطی در مقیاس کلان توزیع شود و میلیونها انسان شبانهروز در برابر تبلیغات آن قرار بگیرند و هر روز شاهد ظهور مبلغان و دعوتگران تازهای برای آن باشند، ولی در پایان همهچیز بهخوبی و خوشی برگزار شود و هیچ اتفاق مهمی نیفتد. چنین چیزی منطقی نیست. چنین تصوری از پایه غلط است. هیچگاه تروریسم بهصورت آنی به جود نیامده و به خطری جدی تبدیل نشده است، مگر اینکه پیش از آن به حد کافی فرصت جولان برای مبلغان و ارادتمندان ایدیولوژیهای افراطی فراهم بوده است. مبارزه با تروریسم و چشم بستن بر افراطیت کارساز نیست، و چیزی جز به هدر دادن نیروها و منابع شمرده نمیشود.
افغانستان بیشتر از هر کشور دیگری در جهان دستخوش مصیبت افراطگرایی و فاجعه تروریسم بوده است. یک علت آن برمیگردد به نقشی که قدرتهای منطقهای و بینالمللی در حمایت مقطعی از بنیادگرایی و ایدیولوژیهای تندرو برای پیش بردن مقاصد سیاسی و امنیتی خود داشتند، چه در دوران جنگ سرد و چه پس از آن. در روزگاری بلوک غرب به حمایت از جهاد در افغانستان پرداخت تا اتحاد جماهیر شوروی را زمینگیر کند و در دورههای دیگری رقبای غرب به حمایت از طالبان پرداختند و برایشان پناهگاه و آموزشگاه فراهم آوردند تا غرب را در اینجا زمینگیر کنند. در هر دو حالت تروریسم بهمثابه ابزار استفاده شد و در هر دو حالت افغانستان میدان جنگ نیابتی بود و در هر دو حالت مردم افغانستان قربانی اصلی را پرداختند و در هر دو حالت خطر ناامنی و تنشهای کلان متوجه منطقه و جهان بوده است.
حادثه خونین مسکو یکبار دیگر زنگ خطر را به صدا درآورده است تا سیاستمداران در رویکرد خود تجدید نظر کنند و از تکرار خطاهای گذشته دست بکشند. باید به جهانی پاکسازیشده از تروریسم اندیشید و این ممکن نیست جز در جهانی که افراطگرایی در آن به حاشیه رفته و تندروان از مرکز حوادث کنار زده شده باشند، چه در افغانستان و چه در هر جای دیگر. نباید جان انسانهای بیگناه و زندهگی شهروندان بیخبر بازیچه سیاستهای غلط و محاسبات اشتباه سیاستمداران باشد. باید به ریشهها پرداخت و هر گونه افراطگرایی و رویکرد معطوف به خشونت را از میان برداشت. دشوار است، ناممکن نیست.