ذهن ناظمی در منظومه «زیر باران باید مرد» پس از دیدار با آن یار قدیم، دستخوش دگرگونی میشود. میز، در ذهن او پل پیوند میشود و عشق مفهوم تازهای پیدا میکند. مفهم تازه عشق در گام بعدی نگاه شاعر را نسبت به بهار و چیزهای دیگری دگرگون میسازد و بدین گونه همه چیز در ذهن او رنگ و بوی تازهای مییابند.
داستان من و تو در شب آغاز بهار آغازید
من که از فصل بهار، سخت میترسیدم
من که میدیدم
روزگار عجبی است
روزگاری که بهار، سفره باروت است
و درخت
آه عریان زمین
و تباهی و تهیدستی باغ
میوه رایج فصل
من که میگفتم:
به پرستو بنویسید که بر شاخه دگر
دل نبندد هرگز
شاخه یعنی که قفس
شاخهها یعنی
چوبه دار پرستوها
من که میدیدم
روزگاری عجبی است
روزگاری که عروسکها را
کودکی نیست که دست نوازش بکشد
و قراولها
بادها را به نگهبانی گلها بردند
خاطر سرو و صنوبر را آزردند
روی هر گلدسته
جنگ را جار زدند
سر هر معبر
عشق را کوبیدند
زیر هر گنبد
نان و آزادی را دزدیدند
من باغ آتشم، صص ۴۰۷ – ۴۰۸
روزگار شگرفی است. شاعر چشم به راه بهار نیست. برای آن که بهار با ترانه رویش نمیآید. در قدمهای بهار نفس سبز زندهگی جاری نیست. بهار سفره باروت است و باروت ابزار جنگ. پس بهار سر آغاز دور تازه جنگهاست. این سطرها ذهن انسان را یکی و یکبار به روزگار جنگهای تنظیمی در کابل پرتاب میکند. چون تا بهار از راه میرسید دور تازه جنگهای تنظیمی آغاز میشد. بهار آغار خونریزیها، آتشسوزیها و ویرانیهای تازه بود.
در چنین بهاری درخت، آه عریان زمین است. تصویری برای درختانی که در آتش جنگها در باغها و شهرها ایستاده سوختهاند. ایستاده مردهاند. چنین است که باغها جز تباهی و تهیدستی میوه دیگری به بار نمیآورند. بر شاخههای درختان پرندهگان نمیخوانند و آشیان نمیآرایند. پرستوها که پیامآوران بهارانند، از شاخههای درختان بر دار آویخته شدهاند. درختان سوختهاند و چه شمار پرندهگانی که با درختان نیز سوختهاند. پرندهگان خود قربانیان جنگند.
پرندهگان دلبستهگان شاخههای درختانند؛ اما شاخههای درختان همیشه برای پرندهگان، سرزمین سبز و امنی نیستند. سرزمین آنان به آتش کشیده شده است. گاهی همان دشمنان دوستنما هستند. به گفته صائب: «دشمن دوستنما را نتوان کرد علاج/شاخه را مرغ چه داند که قفس خواهد شد». امروزه مردم مصراع «شاخه را مرغ چه داند که قفس خواهد شد» چنان مثلی به کار میبرند. وقتی بخواهند کسی را هشدار دهند که در دوستی خود باید مرز را نگه دارد، این مثل را به کار میبرند. یعنی هر دوستی میتواند روزی دشمن تو باشد.
عروسکها در خانههای جنگزده، نیمسوخته و خاکآلود به هر سویی افتادهاند و دست نوازشگر کودکی نیست تا آنها را نوازش دهد. چه روزگاری، بادهای غارتگر را به پاسداری گلها فرستادهاند. از گلدستهها جای بانگ رستگاری، فریاد جنگ بلند است.
ناظمی، چنان مسافری گامگام روی بدبختیهای مردم انگشت میگذارد، بدبختیها را نشان میدهد و میگذرد.
چنین است که با رسیدن بهار تصویرهای خونین و جگرسوزی در ذهن شاعر بیدار میشوند و او از بهار میترسد و با خود میگوید:
تو چرا دل به بهاری بندی
که فقط واژه پوسیده تقویم است
فصل تیر و تبر و تسلیم است
تو چرا چشم به راه سحری بنشینی
که سر راهش را
دیوها بستند
که چراغش را
بر سر کوچه شب بشکستند؟
بوی شبدر نیست
بوی جنگل نیست
بویی از دور اگر میآید
بوی یک شهر شبیخون است
بوی پوسیده عشق
بوی یک گریه طولانی است
همان، ص ۴۱۰
با این همه، پس از دیدار با آن یار، در آن شب بهاری، همه حس و عاطفه شاعر نسبت به بهار دگرگون میشود، ذهنش شسته میشود و بهار را با رنگ و بوی تازهای میبیند.
تو بهاران را اما بر من
باز معنای دگر بخشیدی
باغ بیبرگی را
بار و بر بخشیدی
بید بیحاصل پاییزی
با نگاهت زان شب
سبز و پدرام و بهارینه شده است
مثل دوران قدیم، مثل پارینه شده است
همان، ص ۴۱۱
بهار، دیگر برای شاعر یک واژه پوسیده در قاموس نیست. شاعر واقعیت بهار را درمییابد. به مفهوم تازه بهار میرسد. مفهومی که با صلح و زندهگی پیوند دارد. چنان است که این بید خشکیده پاییزی که نماد خود شاعر است، سبز و بهارینه میشود. کودکیها به یادش میآید. آن دهکده آرام و آبادان یادش میآید و شعر بیان نوستالژیک پیدا میکند. بیان نوستالژیک دوران کودکی در دهکدهها و باغهای با درختان پربار و شالیزارهای لبریز از عطر شاد زندهگی.
یاد آن عهد به خیر
یاد تابستانها
که درختان سرافگنده آبستن
هر دم از بوسه خورشید عرق میکردند
روز آدینه که میآمد
بر سر اسپ سمند پدرم
تا دل دهکده کوچکمان میراندم
عطر مرموز علف، رایحه شالی را
چه حریصانه به خود میخواندم
من باغ آتشم، صص ۴۱۱-۴۱۲
ترکیب تصویری «درختان سرافگنده آبستن» به مفهوم درختان پربار است که شاخههایشان از نهایت سنگینی به روی زمین خم شده است. اما واژه «سرافگنده» بیشتر به مفهوم کنایی شرمسار و خجالتزده است. چنانکه گاهی بخواهند در حق کسی دعای بدی کنند میگویند: خداوند ترا همیشه سرافگنده داشته باشد! یا میگویند که از خجالت چنان سرافگنده بود که نمیتوانست به بالا نگاه کند. در این ترکیب اما «سرافگنده» برخلاف جایگاهش در زبان گفتار و نوشتار، معنای مثبت دارد.
او با یک حس نوستالژیک از دهکده کودکیهای خود سخن میگوید. دهکدهای که وحشت ویرانگر جنگ را هنوز نمیفهمید. بامدادان خروسان روی بامهای دهکده یا بر شاخههای درختان پیر، پیام روشنی و بامداد را بانگ میزدند. شبها در فضای آرام دهکده و خانه کبوترها زوزه تفنگ نمیپیچید. عشق بود و آرامش و دهکده خانه گنجشکان بود و باغچه عطرناک شبدرها. او در این دهکده خانه کودکیهای خود را به یاد میآورد و عشق خود را در پشت قامت فرسوده ارسیها میبیند.
ده ما تا آن روز
معنی جنگ را نمیدانست
در کبوترخانه
زوزه تلخ تفنگ
شب نمیپیچید
ده من باغچه گندم و شبدر بود
ده من خانه گنجشک و کبوتر بود
همان، ص ۴۱۳
بعد اندوه جدایی یار است که بیان میشود. اندوهی که در این همه سالهای دراز نتوانسته است یار را با آن پیراهن سبز قناویزی در پشت قامت فرسوده ارسیها حتا در خواب هم ببیند. او پیوند خود با یار را پیوند دو واژهای میداند که در معنا همگونند؛ اما جدا در صورت.
ما دو تا واژه ناهمگونیم
با یک معنا
ما دو تا حنجره خونینیم
با یک فریاد
تو به چشمان میآلوده شبگونت
من به چشمان غمآلوده دلگیرم
عشق را
مثل هم میبینیم
گل نسرین حوادث را با هم میچینیم
همان، ص ۴۱۶