چند نکته آغازین
مولانا جلالالدین محمد بلخی در دفتر اول مثنوی معنوی روایتی دارد زیر نام «توکل و ترک جهد گفتن نخچیران به شیر» که یکی از حکایتهای دراز مثنوی است.
مولانا در این حکایت همانگونه که شیوه کار او است، برای روشنسازی بیشتر اندیشههای خود رشتهحکایتهای کوتاهی را نیز در لابهلای این حکایت آورده است.
این حکایت گنجینهای است از اندیشههای فلسفی در پیوند به جبر و اختیار، دیدگاههای مذهبی در پیوند به قضا و قدر، عرفان و موضوعات اجتماعی و تلاش برای زیستن که مولانا در نتیجهگیریهای خود در بخشهای گوناگون به بیان چنین اندیشههایی پرداخته است.
به تعبر خودش، مولانا در این پیمانه معناهای رنگارنگی را به ما فرستاده است. حکایت میدان بزرگی دارد برای جدال توکل و جهد، مقابله جبر و اختیار و موضوعات اجتماعی.
کرکترها همه جانوراناند. در یکسوی شیر است که از جهد و اختیار سخن میگوید و میخواهد هرگونه درندهگی خود را در برابر جانوران دیگر توجیه کند.
در برابر او نخچیران و جانوران دیگر ایستادهاند که از توکل و قضا و قدر سخن میگویند. میخواهند شیر را قناعت دهند که به بهانه جهد و اختیار به درندهگی و خونریزی تلاش نکند که بالاتر از آنچه که در قضا و قدر برایش تعیین شده است، چیز بیشتری به دست آورده نمیتواند.
در این میانه، خرگوش چنان نماد خرد، دوراندیشی و چارهاندیشی نمیپذیرد که هر روزه یکی از جانوران این وادی به پای خود به نزد شیر برود و خوراک او شود.
خرگوش چنین چیزی را یک جبر همیشهگی میداند. چنین است که برخلاف همه جانوران دیگر به جنگ شیر میرود.
روزگاری گروه نخچیران در چراگاهی زندهگی میکردند. خوش بودند و همه چیز گوارا و به مراد بود؛ اما در نزدیکیهای این چراگاه شیری نیز زندهگی میکرد.
شیر هر بار که گرسنه میشد، از چپ و راست بر چراگاه هجوم میآورد، نخچیری را میگرفت، میدرید و میخورد. شیر این چراگاه خوش و خرم را برای آنها به دوزخی بدل کرده بود.
طایفه نخچیر در وادی خوش
بودشان از شیر دایم کشمکش
بسکه آن شیر از کمین می در ربود
آن چَرا بر جمله ناخوش گشته بود
حیله کردند آمدند ایشان به شیر
کز وظیفه ما ترا داریم سیر
بعد از این اندر پی صیدی میا
تا نگردد تلخ بر ما این گیا
نخچیران نه از چراگاه دل کنده میتوانستند و نه هم توان مقابله با شیر را داشتند. ناگزیر روزی با جانوران دیگری که در این چراگاه زندهگی داشتند، گرد هم آمدند و مشورت کردند که باید کاری کنند تا از شر شیر رهایی یابند. پس از مشورتهای دراز به این اندیشه رسیدند که نزد شیر شوند و بگویند که ما هر روزه سه وقت خوراک تو را از هرگونه جانوری میفرستیم؛ تو هم از این حملههای پیدرپی و خونریزیها دست بردار و زندهگی را این همه برای ما تلخ و ناگوار مساز.
وقتی آنها فیصله خود را به شیر گفتند، شیر گفته آنان را باور نکرد و شرطهایی را در میان گذاشت.
گفت آری گر وفا بینم نه مکر
مکرها بس دیدهام از زید و بکر
من هلاک فعل و مکر مردمم
من گزیده زخم مار و کَژدمم
مردم نفس از درونم در کمین
از همه مردم بتر در مکر و کین
گوش من لایُلدَغ المؤمن شنید
قول پیغامبر به جان و دل گزید
شیر گفت: درست است، اما شرط من این است که شما باید به پیمان خود پایبند بمانید و نباید نیرنگی در میان باشد. برای آنکه من از مردم نیرگهای زیادی دیدهام. مرا فریب دادهاند. من مارگزیدهام. نیرنگ و فریب مردمان چنان مار و کَژدم بر من نیش زدهاند.
این نفس هم در درون من بدتر از نیرنگ مردمان مرا نیش میزند. من به گوش خود شنیدهام که پیغمبر گفته است: انسان مؤمن از یک سوراخ دو بار گزیده نمیشود. یعنی اگر کسی دست در سوراخی کرد و زندهجانی او را گزید، بار دیگر دست در آن سوراخ نمیکند. یعنی انسان باید از هر اشتباه خود پند گیرد و نباید اشتباه خود را تکرار کند. سخنان شیر بحث درازی را در میان او و نخچیران سبب میشود.
مولانا در این قصه نکتههای ژرف و گستردهای را در پیوند به یک رشته موضوعات فلسفی، عرفانی، قضا و قدر و جبر و اختار به میان میآورد.
بدینگونه قصه را به یک گفتوگوی جدی عرفانی، فلسفی و دینی بدل میسازد. نخچیران در پاسخ شیر بیشتر از قضا و قدر، جبر و توکل سخن میگویند.
جمله گفتند: ای حکیم باخبر
الحَذَر دَع، لَیسَ یُغنی عَن قَّدَر
در حذر شوریدنِ شور و شر است
رو توکل کن، توکَّل بهتر است
با قضا پنجه مزن ای تند و تیز
تا نگیرد هم قضا با تو ستیز
مرده باید بود پیش حکم حق
تا نیاید زخم از ربَّ الفَلَق
آهوان، شیر را «حکیم باخبر» یا حکیم آگاه خطاب میکنند. شاید به این دلیل بحث جدیای را در میان میگذارند و میگویند: ای حکیم باخبر این همه از توکُل دوری و احتراز مکن! این احتراز و دوری نمیتواند آنچه را که در تقدیر تو است تغییر دهد و کسی تقدیر خود را هم نمیتواند تغییر دهد. باید بدانی مقابله با تقدیر همهاش شوراندازی است. توکُل کن که بهترین راه در زندهگی تَوکُل به خدا است.
این همه تند و تیز پنجه در پنجه قضا و قدر میفگن و ستیزهجویی مکن که نشود قضا در برابر تو به مقابله و ستیزه برخیزد. بهتر آن است که در برابر حکم خداوند بی هیچ مقابله و حرکتی تسلیم باشی تا از خشم و زخم آفریدگار بامداد و روشنی در امان بمانی.
در پیوند به مفهوم توکُل باید گفت که توکل اعتماد را گویند. تکیه و اعتماد کردن به خداوند و واگذار کردن کارهای خود به خداوند است که نتیجه همه کارها در این جهان از سوی خداوند میآید.
در لغتنامه دهخدا آمده است: «بعضیها گفتهاند توکُل آن است که از صمیم قلب یقین داشته باشی که آفریننده تو، ضامن روزی تو است و اگر روزی تو آن هم در اندیشه تو، اندکی دیر رسد از خدای تعالی نخواهی که اسباب فراهم کند تا روزی تو مهیا شود. با این همه شماری از دانشمندان دانش اسلامی باور دارند که توکُل به خداوند به مفهوم مانع شدن از توسل به اسباب نیست.» (لغتنامه دهخدا، ج پنجم، دوره جدید، ردیف ت، 1377، ص ۷۱۴۷)
با این همه دلایلی که نخچیران در پیوند به توکل به شیر گفتند، او سخنان آنان را نمیپذیرد و چنین پاسخ میدهد:
گفت آری گر تَوکُل رهبر است
این سبب هم سنت پیغمبر است
گفت پیغامبر به آواز بلند
با توکل زانوی اشتر ببند
رمز الکاسب حبیبالله شنو
از توکل در سبب کاهل مشو
شیر میگوید: درست میگویید. باید در زندهگی به خداوند توکل داشت و با توکل گام برداشت. من منکر توکل نیستم، اما بدانید که این جهان، جهان سببها است و استفاده از سببها و تلاش انسانی خود سنت پیغمبر است؛ مگر نشنیدهاید که پیغمبر با آواز بلند به یاران خود گفت: با توکل زانوی اشتر ببند! او نگفت که با توکل اشتر را رها کن! این بستن زانوی شتر خود استفاده از سببها است و بیان تلاش انسانی است تا شتر خود را از دست ندهد و در چنگ دزدان رهایش نکند.
آنکه در زندهگی دست به کسبوکار میزند و تلاش نیک میکند، دوست خداوند است. خداوند چنن کسانی را دوست دارد. نباید به بهانه توکل کردن، به تنبلی و بیکارهگی تن داد. خداوند تنپروران را دوست ندارد.
نخچیران، بار دیگر در پاسخ شیر از توکل سخن میگویند:
قوم گفتندش که: کَسب از ضعف خلق
لقمه تزویر دان بر قدر حَلق
نیست کسبی از توکل خوبتر
چیست از تسلیم خود محبوبتر
بس گریزند از بلا سوی بلا
بس جهند از مار سوی اژدها
حیله کرد انسان و حیلهش دام بود
آنکه جان پنداشت خونآشام بود
قوم اینجا کنایه از همان طایفۀ نخچیران است که در پاسخ میگویند: این همه تلاش و کَسب روزی در میان مردم برخاسته از کمزوری ایمان آنان است. وقتی اعتمادی به وعده خداوند وجود نداشته باشد، چنین کسانی به هرگونهای، چه با نیرنگ و فریب و چه با شیوه دیگری، تلاش میکنند تا لقمهای در گلوی خود اندازند، اما هرگز نمیتوانند بیشتر از توان گلوی خویش لقمهای بردارند. هیچ تلاشی و کسبوکاری بهتر از توکل نیست. در برابر خداوند بهترین چیز توکل کردن و تسلیم بودن است.
بسیار دیده شده است که مردمان برای تغییر تقدیرشان تلاش کردهاند، چارهگری کردهاند، اما این تلاشها و چارهگریها، به همان گریختن از نیش مار به سوی اژدها میماند. از بلایی میگریزند، اما نمیدانند که به سوی بلای بزرگتری در گریزند.
مردمان با چارهگریهای خود در هوای آن استند که به زندهگی تازهای برسند و از دام تقدیر خود رهایی یابند، اما این تلاشها و چارهگریها نهتنها سبب رهایی آنان نمیشود، بلکه به دام دیگری بدل میشوند.
گاهی مردمان چیزی را زندهگی میپندارند و به سوی آن با اشتیاق میشتابند؛ در حالی که آن چیز شاید یک جانور خونخوار و درنده باشد، مرگ باشد.
برای زنده ماندن تلاش میکنند، اما در دام مرگ میافتند.
مولانا این بحث را با تمثیلهای دیگری اینگونه در گفتههای آهوان پی میگیرد:
در ببست و دشمن اندر خانه بود
حیله فرعون زین افسانه بود
صد هزاران طفل کشت آن کینهکَش
وان که او میجُست اندر خانهاش
دیده ما چون بسی علت در اوست
رو فنا کن دید خود در دید دوست
دید ما را دید او نِعمَ العِوَض
یابی اندر دید او کل غَرض
طفل، تا گیرا و تا پویا نبود
مرکبش جز گردن بابا نبود
چون فضولی گشت و دست و پا نمود
در عَنا افتاد و در کور و کبود
جانهای خلق پیش از دست و پا
میپریدند از وفا اندر صفا
چون به امرِ اهبطوُا بندی شدند
حبس خشم و حرص و خرسندی شدند
آنکه او از آسمان باران دهد
هم تواند کو ز رحمت نان دهد
نخچیران گفتند: مردمان دروازههای خانههایشان را میبندند تا از شر دشمنان در امان بمانند، اما نمیدانند که دشمن پیش از پیش به خانه آنان رسیده و در خانه آنان جا گرفته است. مگر چنین چیزی بر فرعون نگذشته است؟
آن مرد ستمکَش، یعنی کسی که همیشه ستمگری با او بود، از ترس اینکه نوزادی به دنیا آمده و در آینده، تاج و تخت او را میگیرد، با نیرنگ و ستمگری هزاران نوزاد را کشت، اما نمیدانست که پیشاپیش، موسا را به خانه او آورده بودند. او همانجا پرورش مییافت. موسا دشمن او و دشمن آیین و بیعدالتی او بود. فرعون با همه تلاش و نیرنگی که داشت، نتوانست موسا را از سر راه بردارد.
دید ما پر از ناتوانی و علت است. چنین است که بسیار چیزها را دیده نمیتوانیم و اگر دید ما در دید دوست یعنی در دید خداوند فانی شود، یعنی با آن یکی شود، این بهترین عوض است.
دید ما اگر در دید خدا فانی شود آنگاه همه علتها و ناتوانیها از دید ما دور میشوند و ما میتوانیم همه چیز را به روشنی ببینیم.
کودکان تا آنگاه که با پای خود روان نیستند، شانههای پدر جایگاه آنان است. پدران کودکانشان را روی شانههای خود به هر سویی میبرنند. از رنج و درد راه رفتن خبری ندارند، اما بزرگ که میشوند و با پای خود به راه میافتند، آنگاه در هر گام با درد و رنجی روبهرو میشوند.
خداوند روح آدمی را پیش از بدن آفرید. روح آسوده بود و چون خداوند گفت: فرود آید و روح فرو آمد و در تن خاکی انسان جا گرفت، چنان بود که گویی به زندانی افتاد. در زندان خشم، حرص و شادمانیهای دنیایی. روح اینجا در شکنجه است و از درد دوری میسوزد و میخواهد به آزادی برسد.
ما نیازمندان و روزیخواران درگاه خداوندیم. او ما را سرپرستی میکند و از درگاه او روزی میخوریم. نگران روزی خود مباشید، خدایی که از آسمان باران فرو میبارد، برای روزیخواران خود نان نیز میدهد.
با این همه، شیر هنوز سخنان آهوان را نمیپذیرد و بار دیگر بر اهمیت سببها در زندهگی تاکید میکند:
گفت شیر آری ولی رب العِباد
نردبانی پیش پای ما نهاد
پایه پایه رفت باید سوی بام
هست جبری بودن اینجا طمع خام
پای داری، چون کنی خود را تو لنگ
دست داری، چون کنی پنهان تو چنگ
خواجه چون بیلی به دست بنده داد
بی زبان معلوم شد او را مراد
دست همچون بیل اشارتهای اوست
آخراندیشی عبارتهای اوست
شیر میگوید: گفتههای شما درست است، اما این را هم در نظر داشته باشید که پروردگار جهانیان نردبانی نیز پیش پای بندهگان خود گذاشته است. این نردبان ابزار و سببی است تا انسان پایه پایه بر آن بلند شود و خود را به هدف یعنی به بام برساند. با نردبان است که میتوانی به بام برسی. اینجا دیگر جبری بودن یک طمع خام است و با طمع خام کسی نمیتواند به جایی برسد.
وقتی تو پای داری و میتوانی راه بروی، چرا خود را لنگ نشان میدهی؛ وقتی تو دست داری چرا دست خود را در آستین پنهان میکنی؟
زمانی خواجه یعنی ارباب یا صاحبکار، بیلی به دست کارگر خود میدهد، هدف او روشن است یعنی برو و با این بیل کار کن! باغ را بیل بزن یا چیزی دیگری. خداوند که به ما دست داده است، این دست خود اشاره خداوند است که برو کار کن! ما باید در برابر اشارههای خداوند بیندیشیم، دوراندیش و آخراندیش باشیم.
چون اشارتهاش را بر جان نهی
در وفای آن اشارت جان دهی
بس اشارتهای اسرارت دهد
بار بر دارد ز نو کارت دهد
حاملی، محمول گرداند ترا
قابلی، مقبول گرداند ترا
قابل امر ویی قایل شوی
وصل جویی بعد از آن واصل شوی
هر کسی که اشارتهای خدا را به جان میپذیرد، بدان که در راه به جا آوردن آن از جان خود میگذرد. اشارتهای خدا اسراریاند که خداوند آن را با بندهگان خود در میان گذاشته است.
وقتی خداوند بر تو امر میکند، به این مفهوم است که تو این شایستهگی را داری که به تو امر میکند و تو باید به این امر باور و ایمان داشته باشی. کسی که در راه رسیدن به خدا کوشش میکند و رهرو راه معرفت الهی میشود، در شمار واصلان میآید؛ یعنی خدا او را از دیدار خود محروم نمیسازد و او به دیدار خدا میرسد. (شعرهای متن از مثنوی معنوی بر اساس نسخۀ قونیه، به تصحیح و پیشگفتار عبدالکریم سروش)
مولانا همچنان از زبان شیر به این بحث ادامه میدهد:
سعی شکر نعمتش قدرت بود
جبر تو انکار آن نعمت بود
شکر قدرت قدرتت افزون کند
جبر نعمت از کفت بیرون کند
جبر تو خفتن بود در ره مخسب
تا نبینی آن در و درگه مخسب
هان مخسب ای کاهل بیاعتبار
جز به زیر آن درخت میوهدار
تا که شاخ افشان کند هر لحظه باد
بر سر خفته بریزد نقل و زاد
جبر و خفتن در میان رهزنان
مرغ بیهنگام کی یابد امان
ور اشارتهاش را بینی زنی
مرد پنداری و چون بینی، زنی
این قدر عقلی که داری گم شود
سر که عقل از وی بپرد دم شود
زانک بیشکری بود شوم و شَنار
میبرد بیشکر را در قعر نار
گر توکل میکنی در کار کن
کشت کن پس تکیه بر جبار کن
کوشش کردن، شکر نعمتهای خداوند است که انسان را توانا میسازد؛ در حالی که جبر خود انکار نعمت است. شکر قدرت، شکر برای تواناییهایی است که خداوند به انسان داده است. شکر قدرت، انسان را بیشتر توانمند میسازد؛ اما پیوستن به جبر و در جبر ماندن، سبب میشود نعمتهایی را که انسان دارد از کفش بیرون رود.
این جبری بودن به آن میماند که انسان در میانه راه بخوابد و سرنوشتش به دست راهزنان افتد. در حالی که کسی چون به راه میافتد آنگاه میخوابد که به منزل رسیده باشد و خود را به درگاه رسانده باشد.
هان ای کاهل بیاعتبار، اگر میخوابی به زیر آن درخت پربار و میوهدار بخواب تا وقتی بادها میوزند بر سر تو نقل و زاد یعنی میوههای رسیده بریزاند. اینجا هدف از کاهل بیاعتبار، همانهاییاند که به جبر باور دارند. به همینگونه زاد به مفهوم خوراک و رهتوشه است.
«مراد از درخت میوهدار شجره شهود است که ثمره معرفت بخشد. بعضی شارحان نوشته که خفتن در زیر درخت میوهدار نه عبارت از ترک عبادت است، بلکه رفع ثقل ریاضت و تلذذ از ثمرات آن است. پس زیر درخت میوهدار هر که اقامت گرفت او را راحت در بیداری باشد نه در خواب.» (اسرارالغیوب، شرح مثنوی معنوی، خواجه ایوب، ج اول، ص ۹۳)
باور به جبر به آن میماند که کسی در میان رهزنان بخوابد که بیتردید رهزنان سر او را خواهند زد. همانگونه که اگر که مرغی ادای خروس در آورد و بانگ بزند، مردم سر او را میبرند. در میان مردم این مثل وجود دارد: مرغی که مانند خروس بانگ میزند، سرش از بریدن است. همانگونه مردم باور دارند که اگر خروسی بیهنگام بانگ زند شگون نیک ندارد و باید سرش را برید.
چنانکه اگر خروسی شامگاهان یا در آغاز شب بانگ زند، آن را نیز به شگون بد میگیرند و خروس را میکشند تا بلایی که آمده، بیزیان بگذرد.
اگر کسی در میان سخنان دیگران درآید و سخنی بیربطی گوید، مردم او را خروس بیمحل یا بانگ بیمحل میگویند. یا هم میگویند که بیموقع بانگ مزن. در حقیقت با گفتن این مثل میخواهند که چنین کسی را خاموش سازند.
این مثل را در مورد آنانی نیز به کار میبرند که سخنان بیمورد و بیجا میگویند و با چنین سخنانی نهتنها مشکلی را حل نمیکنند، بلکه مشکلات تازهای را نیز به بار میآورند.
«بینیزدن» کنایه از نافرمانی است. وقتی کسی در برابر اشارتهای خدا بیاعتنایی و نافرمانی میکند و خود را مرد میانگارد، اگر دقیق شود خود را زنی خواهد دید. یعنی از اسباب و ابزارهایی که خدا در اختیارش گذاشته است، کار نمیگیرد. خرد نیز ابزاری است که خداوند در اختیار انسانها گذاشته است تا با استفاد از آن بتوانند زندهگی بهتری داشته باشد.
آنگاه از همین خردی که داری بگذری و آن را از دست بدهی، عقل از تو گم میشود و چون سری که عقل ندارد، دیگر سر نه، بلکه دُم است. ناشکری چنان شرمآور و ننگین است که تو را به ژرفای دوزخ پرتاب میکند.
در کارهای خود باید به خداوند توکل کرد. نه اینکه تنبلی خود را به حساب توکُل توجیه کنی. انسان اول کشت میکند، دانه میافشاند، بعد به خداوند تکیه میکند و حاصل برمیدارد. توکل به خداوند به مفهوم بستن دروازههای کوشش بندهگی و چشم بستن از همه اسباب دنیایی نیست.
در مقابل این گفتههای شیر بار دیگر گله نخچیران بر توکل و تقدیر تاکید میکنند و میگویند: کسی نمیتواند بیشتر از آن چه که خداوند برای او تعیین کرده است، روزی بیشتری داشته باشد. پس باید به تقدیر و روزیای که معین شده است، راضی شود.
جمله با وی بانگها برداشتند
کان حریصان که سببها کاشتند
صد هزار اندر هزار از مرد و زن
پس چرا محروم ماندند از زَمن
صد هزاران قرن ز آغاز جهان
همچو اژدرها گشاده صد دهان
مکرها کردند آن دانا گروه
که ز بن بر کنده شد زان مکر، کوه
کرد وصف مکرهاشان ذُوالجلال
لِتَزُولَ مِنهُ اَقلالُ الجِبال
جز که آن قسمت که رفت اندر ازل
روی ننمود از شکار و از عمل
جمله افتادند از تدبیر و کار
ماند کار و حکمهای کردگار
کسب جز نامی مدان ای نامدار
جهد جز وهمی مپندار ای عیار
نخچیران همه بر خلاف گفتههای شیر بانگ میزنند و میگوید: کجا است آن حریصانی که پیوسته تخم سببها را میکاشتند و به دنبال سببها بودند. هزارانهزار تن از مرد و زن که این همه تلاش کردند، چرا نتوانستند از روزگار بهرهای گیرند؟ چرا روزگار به کامشان نبود؟
از آغاز جهان تاکنون هزاران سده میگذرد و در این روزگار دراز کسانی بودند که از حرص چنان اژدهایی دهانهایشان گشوده بودند. با مکرهایی که میدانستند، چنان نیرنگهایی را به راه انداختند که کوه را از بیخ بر میکند.
مولانا در این پیوند در بیت دیگری به آیهای اشاره میکند که خداوند گفته است: «از آن مکرها قلههای جبال زایل میگردد.»
با این همه نتوانستند که افزونتر از قسمت و روزیای که خداوند برایشان داده بود با عمل و شکار خود به چیز دیگری برسند. از آن همه تدبیر و کار بازماندند و تنها این حکم خداوند است که برجای میماند.
سخن آخر نخچیران به شیر این است که همه کسب و جهدی که تو میگویی، در برابر تقدیر ازلی جز یک نام و یک وهم چیز دیگری نیست.
نخچیران تسلیم به تقدیرند و باور دارند که نمیتوان از تقدیر گریخت، اما شیر نمیپذیرد و میخواهد بر اهمیت جهد و کوشش تأکید کند که جهد و کوشش مخالفت با خداوند نیست.
شیر گفت آری ولیکن هم ببین
جهدهای انبیا و مومنین
حق تعالی جهدشان را راست کرد
آنچه دیدند از جفا و گرم و سرد
دامهاشان مرغ گردونی گرفت
نقصهاشان جمله افزونی گرفت
جهد میکن تا توانی ای کیا
در طریق انبیا و اولیا
با قضا پنجه زدن نبود جهاد
زانک این را هم قضا بر ما نهاد
کافرم من گر زیان کرد است کس
در ره ایمان و طاعت یک نفس
سر شکسته نیست این سر را مبند
یک دو روزک جهد کن باقی بخند
بد محالی جُست کو دنیا بجُست
نیک حالی جُست کو عقبی بجست
مکرها در کسب دنیا باردست
مکرها در ترک دنیا واردست
مکر آن باشد که زندان حفره کرد
آنک حفره بست آن مکری است سرد
این جهان زندان و ما زندانیان
حفره کن زندان و خود را وارهان
چیست دنیا از خدا غافل بدن
نه قماش و نقده و میزان و زن
شیر میگوید هرچند گفتههای شما درست است، اما یکبار هم به کوشش و جهد مومنان و پیامبران نگاه کنید. خداوند جهد آنان و شکیبایی آنان را که در برابر گرما و سرمای روزگار دیده بودند و جفاهایی را که از مردم کشیده بودند به ثمر رساند و کارشان را درست کرد.
کمبودهایی که داشتند کامل شد؛ یعنی راه به سوی کمال بردند. با تلاشها و تدبیرهای خود مرغان آسمان را در دام آوردند؛ یعنی به کشف اسرار غیب میرسیدند.
پس چه بهتر است که مانند بزرگان در راه انبیا و اولیا جهد و کوشش کنیم. هرچند پنجه زدن و مقابله کردن با سرنوشت و با قضا و قدر جهاد نیست، اما این را هم بدانیم که همین کوشش کردن هم در قضا و سرنوشت ما آمده است. پنجه زدن با قضا، خود به قضا برمیگردد و به مفهوم مقابله کردن با آن نیست. پس نمیتوانیم به بهانه توکل و قضا خود را یکسره از هرگونه جهد و کوششی کنار بکشیم.
کافر باشم که گویم کسی در راه ایمان و در راه بندهگی خدا زیانی دیده است، اما وقتی که سرت شکسته نیست، چرا سر خود میبندی؟ بهتر است یکدو روزی جهد و کوشش کنی و باقی زندهگی را به خوشی و خُرمی بگذرانی.
آنکه دنیا میطلبد و از عقبا بیخبر است، چیزی به دستش نمیآید. یعنی به آن جایگاهی که انسان باید برسد نمیرسد. به خوشبختی معنوی نمیرسد، اما چه خوشبختاند آنانی که در این دنیا عقبای خود را نیز در نظر دارند.
مکر به مفهوم گربزی، چاره و تدبیر نیز آمده است. پس تدبیرها و هشیاریهای دنیایی، برای کسب دنیا، تدبیرهای خنک و بیمزهییاند، تدبیرهاییاند سست و خنک؛ اما تدبیرهایی برای رهایی از افسون جلوههای دنیایی تدبیرهای پسندیده و نیکو استند.
دنیا مانند زندان است و ما مانند زندانیان. هرکسی میخواهد از زندان آزاد شود. یک راه آزادی هم این است که رخنه و راه برونرفتی در زندان پدید آورد و به آزادی برسد. کسی زندانی را سوراخ میکند تا بیرون شود و به آزادی برسد. این تلاش در زندان صورت میگیرد، درست مانند انسانی که در زندان دنیا در جستوجوی رسیدن به جهان معنوی است. در جستوجوی رسیدن به خدا است. با مال دنیا هم کسی میتواند سوراخی در زندان دنیا که همان زندان نفس است، پدید آورد و خود را به جهان معنوی برساند.
جلوهها و کششهای دنیایی اگر در یک جهت انسان را از خداوند دور میسازد، در جهت دیگر همین دنیا میتواند با جلوههایش ما را به شناخت خداوند برساند. انسان میتواند با داشتههای خود در راه خدا گام بردارد. داشتههای دنیایی زمانی برای ما زندان میشود که ما را از حقیقت و خداوند بیخبر سازد.
چسبیدن به دنیا، چسبیدن به نفس است. مانند کسی که هر سوراخی را که در زندان میبیند، میبندد و بدینگونه زندان را برای خود تنگتر و تاریکتر میسازد.
هرچند این هم یک تدبیر است در کار زندان، اما تدبیر خنک و بیمزهای است. تدبیری که سبب میشود تا همیشه انسان در زندان نفس زندانی بماند. برای آنکه راه آزادی را که همان راه رسیدن به معنویت است، به روی خود میبندد.
اینجا مولانا در گفتههای شیر تمثیلهای مشخص دیگری را نیز میآورد تا این موضوع را برای ما بیشتر روشن سازد.
آب در کشتی هلاک کشتی است
آب اندر زیر کشتی پشتی است
چون که مال و ملک را از دل براند
زان سلیمان خویش جز مسکین نخواند
کوزه سربسته اندر آب رفت
از دل پرباد فوق آب رفت
باد درویشی چو در باطن بود
بر سر آب جهان ساکن بود
گرچه جمله این جهان ملک وی است
ملک در چشم دل او لاشی است
پس دهان دل ببند و مُهر کن
پر کنش از باد کبر من لَدُن
جهد حق است و دوا حق است و درد
منکر اندر نفی جهدش جهد کرد
آب همیشه مایه حیات نیست. اگر در دریایی با کشتی سفری داری، تا آنگاه که کشتی بر روی آب است و آب در زیر کشتی، این آب مایه زندهگی است و کشتی را به ساحل هدف میرساند. اگر همین آب به درون کشتی برسد، در آن صورت کشتی با همه سرنشینانش نابود میشود. اینجا دیگر آب مایه زندهگی نیست، بلکه مرگآور است. همانگونه که دنیا میتواند با جلوههای خود ما را از رسیدن به خدا غافل سازد و هم میتواند با جلوههای خود ما را به خدا نزدیک سازد.
حضرت سلیمان هرگونه سرزمین گستردهای زیر نگین داشت، اما دلبستهگی به مال و دارایی دنیایی را از خود دور کرد و چنین بود که خود را مسکین و تهیدست میخواند و به رهایی از مال و زندان دنیایی رسید.
کوزهای که سربسته باشد، روی آب قرار میگیرد. چون هوایی در آن جای دارد. همانگونه اگر کسی هوای درویشی در دل دارد، بر سر آب جهان به آرامش میرسد و از غرق شدن نجات مییابد.
این جهان و هستی همه از خداوند است، اما این همه هستی در چشم خداوند به اندازه ذرهای ارزش ندارد. این همه هستی در برابر خداوند هیچ است. پس چه خوب است که دل را از هوای عشق خدا پر کنیم و مُهری بر آن بزنیم تا آن را از فرورفتن و غرق شدن در آبهای دنیایی رهایی دهیم.
جهد حق است. همانگونه که درد حق است، دوا و درمان نیز حق اند. آن کسی که در انکار جهد تلاش دارد، در حقیقت در جهد انکار خود تلاش میکند.
شیر همانگونه برای نخچیران دلیل پشت دلیل میآورد تا آنها را قناعت دهد که زندهگی تنها تسلیم بودن به تقدیر نیست، بلکه بندهگان خدا از خود اختیاری دارند و باید برای زندهگی کردن بهتر کوشش کنند و دست به کاری زنند.
زین نمط بسیار برهان گفت شیر
کز جواب آن جبریان گشتند سیر
روبه و آهو و خرگوش و شغال
جبر را بگذاشتند و قیل و قال
عهدها کردند با شیر ژیان
کاندرین بیعت نیفتد در زیان
قسم هر روزش بیاید بیجگر
حاجتش نبود تقاضای دگر
شیر در پیوند به جهد و کوشش در زندهگی آن قدر دلیل آورد که همه جانوران آن چراگاه که اینجا مولانا از آنان به نام جبریان یاد کرده است، از قیل و قال و ارایه دلیلهای جبری خود دم فرو بستند.
به شیر بیعت کردند و تعهد دادند که در پیمان آنان هرگز زیانی پدید نخواهد آمد و همیشه بر سر پیمان خواهند ماند. در این پیمان آنان پذیرفتند که خوراک او را از جانوران آن وادی همهروزه بدون کموکاست میفرستند و شیر هم نباید تقاضای بیشتری داشته باشد. (شعرهای متن از مثنوی معنوی براساس نسخه قونیه، به تصحیح و پیشگفتار عبدالکریم سروش)