4- استواری به پیمانها
یکی از سجایای فرمانروای خوب، استوار بودن بر عهدی است که با دیگران میبندد:
بکوشید و پیمانها مشکنید
پی و بیخ و پیوند بد برکنید
از زبان خوشنواز پادشاه هیتالیان در نامهای به پیروز ساسانی آمده است:
چو پیمانشکن باشی و تیزمغز
نیاید ز پیکار تو کار نغز
چو پیمان آزادهگان بشکنی
نشان بزرگی به خاک افگنی
ندانیکه مردان پیمانشکن
ستوده نباشند در انجمن
وفا کردن به عهد و پابند بودن بدان، از بزرگی است:
وفا چون درختی بود میوهدار
کجا هر زمانی نو آید به کار
چه نیکوتر است از وفادار دوست
وفاداری از دوستان بس نکوست
بدارم وفای تو تا زندهام
روان را به مهر تو آگندهام
5- ایجاد حکومت بربنیاد راستی
یک فرمانروای خوب دروغ نمیگوید و حکومتی بربنیاد راستی برپا میدارد؛ چون دروغ کاستی میآورد:
همه راستی کن که از راستی
بپیچد سر از کژی و کاستی (ج۵، ص۴۶۶)
از اندرز اردشیر به فرزندش شاهپور:
به بخشندهگی یاز و دین و خرد
دروغ ایچ تا بر تو بر نگذرد
رخ پادشا تیره دارد دروغ
بلندیش هرگز نگیرد فروغ
فرمانروایانی که به مردم خویش دروغ میگویند، منفور جامعهاند و شهریاران راستگوی و آزرمجوی، آبروی جهان:
زبان راستگوی و دل آزرمجوی
همیشه جهان را بدو آبروی
6- دوری از خشم و کین
فرمانروای خوب خشمگین نیست و کینه ندارد. یکی از اندرزهای اردشیر به فرزندش شاهپور، جلوگیری از خشم است:
بدان کوش تا دور مانی ز خشم
به مردی بخواب از گنهکار چشم
هر آنگه که خشم آورد پادشاه
سبکمایه خواند ورا پارسا
چو بر شاه عیبست بد خواستن
بباید بهخوبی دل آراستن
وگر بیم داری به دل یک زمان
شود خیرهرای دل بدگمان
در ادامه این اندرزها از زبان اردشیر میخوانیم:
چو خواهی که بستایدت پارسا
بنه خشم و کین چون شوی پادشاه
هوا چن که بر تخت خشمت نشست
نباشی خردمند و یزدانپرست
مرد دیندار از خشم میپرهیزد، که دین و خشم قابل جمع نیستند. این در نامه یک فرمانروای مغربزمین (بزانوش رومی) به شاه ایران (شاهپور) آمده است:
تو دانی که تاراج و خون ریختن
ابا بیگنه مردم آویختن
مهان سرافراز دارند شوم
چه با شهر ایران چه با شهر روم
گه آمد که کمتر کنی کین و خشم
که هرگز نیاید به هم دین و خشم
تو دل خوش کن و شهر چندین مسوز
نباید که روز اندر آید به روز
نباشد پسند جهانآفرین
که بیداد جوید جهاندار و کین
بزانوش با این طرز تفکر میان ایران و روم آشتی میآورد و اگر کسی از گناه کرده پوزش میخواهد، او را ببخش:
هر آنکس که پوزش کند بر گناه
تو بپذیر و کین گذشته مخواه
از پاسخهای بزرگمهر در جواب سوالات دانایان در حضور نوشیروان است که در تن آدمی 10 دیو خانه دارند. گویا این دیوها آدمی را از راه میبرند. در حقیقت این گفتارها متوجه یک فرمانروای خوب است. فرمانروا باید این 10 دیو را از خویش براند:
چنین داد پاسخ که آز و نیاز
دو دیوند بازور و گردنفراز
دگر خشم و رشکست و ننگست و کین
چو نمام و دوروی و ناپاکدین
دهم آنکه از کس ندارد سپاس
به نیکی دهم نیست یزدانشناس
سپس دیو کین را اینگونه تعریف میکند:
دگر دیو کین است پرخشم و جوش
ز مردم برآرد به ناگه خروش
نه بخشایش آرد به کس بر نه مهر
دژآگاه دیوی پرآژنگ و چهر
یزدگرد دبیر از همنشینان نوشیروان به ادامه اندرزهای بوذر جمهر خطاب به شاه میگوید:
بر شاه زشتیست خون ریختن
به اندک سخن دل برانگیختن
همان چون سبکسر شود شهریار
بیاندیشه دست اندر آرد به کار
همان با خردمند گیرد ستیز
کند دل ز نادانی خویش تیز
چو از کین دل شاه پر آز گشت
روان ورا دیو انباز گشت
یکی از شاهان ساسانی به کارداران خویش چنین میگوید:
کسی را که یزدان فزونی دهد
خردمندی و رهنمونی دهد
به فرهنگ یازد کسی کش خرد
بود در سر و مردمی پرورد
سر مردمی بردباری بود
چو تیزی کند ننگ و خواری بود
تندی و تیزی، ناصواب است، مخصوصاً برای یک فرمانروا که در اثر سبکمغزی او زندهگی مردم با خطر مواجه میشود:
هر آنکس که دارد روانش خرد
سر مایهی کارها بنگرد
بزرگی که فرجام آن تیرهگیست
بدان برتری بر بباید گریست
شکیبایی وصف برتر همه آدمیان است، بهخصوص فرمانروایان اگر شکیبایی نداشته باشند، از هر عمل ناسنجیده خویش پشیمان خواهند بود:
ز دانا شنیدم یکی داستان
خرد شد بدینگونه همداستان
که آهسته دل کی پشیمان شود
هم آشفته را هوش درمان شود
شتاب و بدی کار اهریمن است
پیشمانی و رنج جان و تن است
شکیبا و با هوش و رای و خرد
هژبر ژیان را به دام آورد
در تمثیلی میفرماید:
چنین گفت با بچه جنگی پلنگ
که ای پرهنر بچهی تیزچنگ
ندانسته در کار تندی مکن
بیندیش و بنگر ز سر تا به بن
به کار اندر اندیشه باید نخست
بدان تا شود ایمن و تندرست
سگالید هر کار و زان پس کنید
دل مردم کمسخن مشکنید
بینداخت باید پس آنگه برید
سخنهای داننده باید شنید
یا
به گفتار شیرین بیگانه مرد
بهویژه به هنگام جنگ و نبرد
پژوهش نمای و بترس از کمین
سخن هرچه باشد به ژرفی ببین
همینگونه داوران (قضات) نیز نباید تیزمغز باشند:
ور ایدون که داور بود تیزمغز
نیاید ز گفتار او کار نغز
7- پرهیز از انتقامجویی
هنگامی که به پیروزی رسیدهاید، دست از کشتن و جور و جفا بردارید. منوچهر پس از پیروزی بر دشمنان، خطاب به کارداران خویش گفت:
کنون روز داد است، بیداد شد
سران را سر از کشتن آزاد شد
همه مهر جویید و افسون کنید
ز تن آلت جنگ بیرون کنید
بدان را ز بد دست کوته کنید
همه موبدان بر خرد ره کنید
خردمند باشید و پاکیزهدین
ز آفت همه پاک و بیرون ز کین (ج۱: ۱۵۲)
سلم و تور به کین ایرج کشته شدند، بعد منوچهر فرمان داد که دیگر از کشتن دشمنان و تاراج اموال آنان بپرهیزند:
خروشی برامد ز پردهسرای
که ای پهلوانان فرخندهرای
از این پس به خیره مریزید خون
که بخت جفاپیشهگان شد نگون (ج۱، ص۱۵۳)
کیخسرو هنگامی که بر افراسیاب پیروز شد، خطاب به لشکر خود گفت: حالا که پیروزی از آن ما است، باید با مردم خوبی کنید، دست از خون ریختن بکشید؛ مردی آن نیست که در پی کشتار شکستیافتهگان باشید. از غصب و تصرف اموال مردم جلوگیری کنید که دشمن از بهر مال دوست میشود و در نهایت اگر فرمانروایی سرزمین خویش را ویران کند، او را بیدادگر میخوانند. برگردیم به سرودههای فردوسی در این باره:
بکوشید و چربی به کار آورید
چو دیدید سرما بهار آورید
ز خون ریختن دل بباید کشید
سر بیگناهان نباید برید
نه مردی بود خیره آشوفتن
به زیر اندر آورده را کوفتن
ز چیز کسان سر بپیچید نیز
که دشمن شود دوست از بهر چیز
نیاید جهانآفرین را پسند
که جویند بر بیگناهان گزند
هر آنکس که جوید همیرای من
نباید که ویران کند جای من
و دیگر که خوانند بیداد و شوم
که ویران کند مهتر آباد بوم (ج۴: ۲۶۳)
در پایان کار افراسیاب که بیدادهای فراوانی بر مردم روا داشت و سرانجام خود به دست کیخسرو کشته شد، در شاهنامه چنین آمده است:
چو جویی بدانی که از کار بد
به فرجام بر بدکنش بد رسد
سپهبد که با فر یزدان بود
همه خشم او بند و زندان بود
چو خونریز گردد بماند نژند
مکافات یابد ز چرخ بلند
چنین گفت موبد به بهرام تیز
که خون سر بیگناهان مریز
چو خواهی که تاج تو ماند به جای
مبادی جز آهسته و پاکرای
نگه کن که خود تاج با سر چه گفت
که با مغزت ای سر خرد باد جفت (ج۴: ۳۲۳)
8- خردمندی و دانش
درباره خردمندی و دانایی سخنان جاودانهای از فردوسی به میراث مانده است. شاهنامه به نام خداوند جان و خرد آغاز میشود. این اشعار به حدی در تار و پود جامعه تنیده شده است که تا روزگار هست و زبان فارسی، همچنان متجلی خواهد بود:
توانا بود هرکه دانا بود
ز دانش دل پیر برنا بود
خرد و دانش در اندیشه فردوسی جداییناپذیرند:
خرد همچو آبست و دانش زمین
بدان کین جدا وآن جدا نیست زین…
پادشاهان که رهبران جامعهاند، باید خردمند باشند تا بتوانند برای مردم مفید واقع شوند:
خردمند باشد جهاندار شاه
کجا هر کسی را بود نیکخواه
فردوسی شاهان و همه مردم را به فراگیری دانش فرا میخواند:
بیارای دل را به دانش که ارز
به دانش بود چون بدانی بورز
چو بخشنده باشی گرامی شوی
به دانایی و داد نامی شوی
وقتی فرمانروا خردمند بود، مدارا با او همراه است:
مدارا خرد را برادر بود
خرد بر سر جان چو افسر بود
فردوسی به شاهزادهگان و جانشینان پادشاهان تاکید دارد که فرهنگ (خرد و دانایی) به از گوهر است:
ز دانا بپرسید پس دادگر
که فرهنگ بهتر بود یا گهر
چنین داد پاسخ بدو رهنمون
که فرهنگ باشد ز گوهر فزون
که فرهنگ آسایش جان بود
ز گوهر سخن گفتن آسان بود
فردوسی میگوید که اگر بویه سلطنت داری، باید هنر رهبری داشته باشی:
اگر تخت جوبی هنر بایدت
چو سبزی بود، شاخ و بر بایدت
هنگامی که مردم از هنرت میپرسند، نباید از گوهر خود سخن بگویی. فلان ابن فلان…
چو پرسند پرستندهگان از هنر
نشاید که پاسخ دهی از گهر
گهر بیهنر ناپسند است و خوار
به این داستان زد یکی هوشیار
که گر گل نبوید ز رنگش مگوی
کزان پس نجویی مگر آب جوی
9- پرهیزگاری
شاه باید پرهیزگار باشد که به قول فردوسی:
چو پرهیزگاری کند شهریار
برآساید از کینه و کارزار
ز ناکردنی کار برتافتن
به از دل به اندوه و غم یافتن
چه نیکو زد این داستان هوشیار
که نیکوست پرهیز با تاجدار
ز یزدان بترسد گه داوری
نیازد به کین و به گنداوری
10- تامل بر سخن مردم عام
در عصر فردوسی، سلطان درد دل مردم را میشنید. گاهی اتفاق میافتاد که بدون تحقیق خاندانهایی از اشراف به گفته شخصی برباد میرفت. ادعای بدخواهان معمولاً از زبان مردم همهگانی میشود. این مردم عام بودند که فردوسی را بددین و رافضی میخواندند. شاید این درد دل فردوسی است که از زبان یکی از شاهان در شاهنامه برای فرزندش گفته شده است:
مجوی از دل عامیان راستی
که از جستوجوی آیدت کاستی
و زیشان ترا گر بد آید خبر
تو مشنو ز بدگوی و انده مخور
نه خسروپرست و نه یزدانپرست
اگر پای گیری، سر آید به دست
چنین باشد اندازهی عام شهر
ترا جاودان از خرد باد بهر
بترس از بد مردم بدنهان
که بر بدنهان تنگ بادا جهان
11- فرمانروا ترسو نباشد و میدان را ترک نکند
پادشاه باید دلیر باشد. فرمانروای ترسو، میدان را ترک میکند. عاقبت کار هر فرمانروای ترسو، ترک میدان و تسلیم به دشمن است:
چنین گفت مر جفت را نرهشیر
که فرزند ما گر نباشد دلیر
ببریم از او مهر و پیوند پاک
پدرش آب دریا بود مام خاک
تن آنگه شود بیگمان ارجمند
سزاوار شاهی و تخت بلند
کز انبوه دشمن نترسد به جنگ
به کوه از پلنگ و به آب از نهنگ
شاهنامه سراسر توصیف دلیران است. فردوسی دلیری را از هشیاری میداند. مردان هشیار دلیر هستند:
دلیری ز هشیار بودن بود
دلاور سزای ستودن بود…
در نام جستن دلیری بود
زمانه ز بددل به سیری بود
افسوس در وطن ما فرمانروایی نیامد که این سجایا را دارا باشد. کاش این ظالمان ترسو و گریزی، سخنان فردوسی را میخواندند!
بیشتر بخوانید…