در تاریخ کنونی افغانستان دو روز 7 و 8 ثور شهرت خاصی دارد، یکی به علت پیروزی کودتای حزب دموکراتیک خلق و دیگری به علت پیروزی احزاب مخالف آن. هر دو جریان ادعا داشتند که افغانستان را از فلاکت و تباهی نجات میدهند و فردای درخشانی را برای آن رقم میزنند. هر دو در صدد پیافکندن مدینه فاضله خود بودند، یکی به سبک مذهبی و دیگری به سبک سوسیالیستی. هر دو جریان در روزگاری ظهور کردند که افغانستان بهتازهگی یک دهه دموکراسی را تجربه کرده و در مسیر توسعه قرار گرفته بود، امنیت کشور در سطح چشمگیری قرار داشت، جهانگردان خارجی روزبهروز علاقهمند بازدید از این کشور میشدند، هنر شکوفایی بیسابقهای پیدا کرده بود، فعالیتهای فکری و فرهنگی رونق میگرفت و اعتبار جهانی افغانستان در درجه قابل قبولی قرار داشت. اینها اما از نگاه جریانهای انقلابی و خشمگین ایدیولوژیک به هیچ روی بسنده به شمار نمیرفت و با آرمانشهر موهوم آنان فاصله بسیار داشت. از همین رو هر دو جریان برای نابودی آن وضعیت کمر بسته و به خشونتبارترین شیوههای ویرانگر متوسل شدند.
حزب دموکراتیک خلق کار خود را با سرکوب و انحصارگرایی آغاز کرد. همه کسانی که از نظر سران این گروه نامطلوب پنداشته میشدند، در معرض دستگیری، بازجویی، حبس و حتا اعدام قرار میگرفتند و دامنهاش تا به حذف جناح خلق و پرچم توسط دیگری میرسید. ناگهان فضایی رعبانگیز بر تمام کشور سایه افکند، ناپدید شدن چهرههای سیاسی و اجتماعی آغاز یافت، سربهنیست کردن رهبران و نخبهگان کشور در صدر کار این گروه قرار گرفت و کار به برپایی گورهای دستهجمعی رسید. از نظر سران این جریان هر گونه موانعی که در برابر انقلاب وجود داشت، باید با قدرت و شدت از میان برداشته میشد، هر صدای مخالفی به خاموشی میگرایید و همه جامعه به یک شکل و ریخت درمیآمد. این جریان هنگامی که خود را با مخالفت گسترده مردم و گروههای دیگر مواجه یافت و از تداوم این سیاست سرکوبگرانه احساس عجز کرد، دست به دامن اتحاد جماهیر شوروی شد تا کشورش را به اشغال خود درآورد و قدرت را برای سران این حزب حفظ کند.
ظهور گروههایی که در 8 ثور به قدرت رسیدند، از همان آغاز واکنشی بود به احزاب و گروههای منتسب به جریان چپ، که جناح اصلیشان در 7 ثور به قدرت رسید. گروههای بنیادگرای مذهبی خشمگین بودند که فضای دموکراسی دوران شاهی بستری برای طرح ایدههای متعلق به ایدیولوژی چپ فراهم آورده بود، و علاوه بر آن، دادن فضا به سینما، موسیقی، جهانگردی، آموزش مدرن و مظاهر دیگری از مدرنیته، از نظر این گروهها سبب به خطر افتادن ارزشهای بومی میشد و با دیانت مورد نظر این سازمانها همخوانی نداشت. آنان به چیزی کمتر از برپایی نظام خلافت راشده راضی نمیشدند و وعده برپایی چنان شرایطی را میدادند. ادعاهای هر دو گروه در میان جوانان مکاتب و دانشگاهها و حتا در حلقاتی فراتر از آن در اردو و پولیس و نیز در میان حلقات فرهنگی و روشنفکری خریدارانی داشت و هواداران را به فعالیت و تکاپو وا میداشت.
ادعاها به کنار، آنچه در عمل اتفاق افتاد، فاجعهبار بود، درست مصداق عینی سخنی که از کارل پوپر، نویسنده کتاب جامعه باز و دشمنان آن، نقل میشود با این مضمون: «در میان همه آرمانهای سیاسی، آنکه ادعای خوشبخت کردن جامعه بشری را دارد، از همه خطرناکتر است. تلاش برای برپایی بهشت بر روی زمین، همیشه به جهنم راه برده است.» افغانستان پیش از 7 و 8 ثور بهشت نبود، اما مردم این کشور پس از آن دور جهنم را تجربه کردند و بازگشت به دوران قبل از آن به رؤیایی دستنیافتنی تبدیل شد که هنوز نوستالژی آن از خاطره بسیاری از مردم رفتنی نیست.
ناکامی جریانهای یادشده در تحقق وعدههای فریبندهای که درانداخته بودند، عوامل گوناگون داخلی و خارجی داشت. یکی از عوامل مهم آن که برای نسل امروز و فردای افغانستان اهمیت دارد، رویکرد حذفی و انحصارگرایانه این جریانها بود که جایی برای حضور دیگری نمیگذاشت. آنان همه چیز را تنها برای خود میخواستند. از نظر هر یک از دو جریان نامبرده، دنیای آرمانی هنگامی تحققپذیر به نظر میرسید که جریان مخالف کاملا قلعوقمع شود، فکر متفاوت ریشهکن گردد و جامعه بهصورت مهندسیشده به شکل و شمایلی درآید که ایدیولوژیپردازان میخواستند. هر دو جریان برای رسیدن به آرمانهای خود توسل به خشونت حداکثری را مجاز میدانستند و آنچه برایشان کمترین اهمیت را داشت، خون انسان و حقوق بشری شهروندان بود. این جریانها با مقولههایی مانند مشارکت، دگرپذیری، مدارا، تساهل، گذشت، تنوع و کثرتگرایی از بیخ و بن بیگانه بودند. از این رو، هر دو جریان کمربندها را برای نبردی ویرانگر بستند و جنگی آخرالزمانی را در دادند. آنان در این راه به خدمت دستگاههای استخباراتی قدرتهای بزرگ درآمدند و برای تحقق استراتژی آنان به کشتار هموطنان خود روی آوردند، شهرهای خود را ویران کردند، زیرساختهای کشور خود را به نابودی کشاندند و افغانستان را چندین دهه به عقب راندند.
رویکرد حذف و انحصار سرطانی است که در جان سیاست افغانستان ریشه دوانده و آن را زهرآگین و فاجعهبار کرده است. چنین رویکردی فاقد آگاهی از تنوع و رنگارنگی طبیعی جامعه انسانی است و اصل را بر یکسانسازی قسری و تحمیلی میگذارد. کارل مارکس در تز یازدهم از تزهایی درباره فویرباخ گفته بود: «فیلسوفان تا اکنون جهان را تفسیر کردهاند، حال آنکه مقصود تغییر جهان است.» مدعیان پیروی از او، و نیز دشمنان ایشان در افغانستان، به یکسان دست در تغییر جهان بردند، ناآگاه از اینکه تفسیر جهان و بلکه فهم و شناخت آن مقدم بر هر تغییری است. بیهوده نبوده است که فیلسوفان به تفسیر جهان همت میگماشتند، زیرا میدانستند که درک پیچیدهگیهای جهان، پیچیدهگیهای جامعه انسانی و حتا پیچیدهگیهای ذهن و روان بشری خود به کوششی عظیم و دانشی گسترده نیازمند است و بسیار سبکسری میخواهد که بدون درک آن در پی تغییرش باشیم. تغییر جهان در راستای یکسانسازی تصنعی و از میان برداشتن تنوع و به رسمیت نشناختن تکثر و تن ندادن به پذیرش دیگری، همچنان که یک خطای فاحش فکری است، یک رویکرد بسیار خطرناک سیاسی است.
در افغانستان، 7 و 8 ثور تجسم درشت و خونبار رویکرد معطوف به نفی دیگری و تاکید بر حذف و انحصار بوده است، و از این رو مردم افغانستان از هر دو وحشت دارند. رهایی از کابوس 7 و 8 ثور تنها با فاصله گرفتن از این رویکرد خشونتبار امکان تحقق دارد. جایگزین درست برای چنین رویکردی مشارکت، دگرپذیری، و تن دادن به کثرتگرایی است، چه در میدان سیاست، چه در میدان اندیشه، چه در میدان اعتقاد و چه در میدان سبک زیست و ارزشهای زندهگی. طالبان امروز درست پا جای پای اسلاف خود گذاشته و با رویکرد حذف و انحصار دروازه جهنم را از نو بر مردم گشودهاند.