آلبوم مکتب از سال گذشته را میبینم؛ تصاویری مملو از شادی و حزن. از میان تصاویر، یکی از آنها که زرقوبرقش بیشتر و پر از رنگ است، نظرم را جلب میکند. شاگردان صنف ششم مکتب گرد هم جمع شده و با هیجان در حال صحبت هستند. لباسهای رنگارنگ و بیشتر گند افغانی به تن دارند. روز معلم است. یادم هست که آن موقع از هرکدام پرسیده بودم که لباست نو است؟! همه با خوشحالی پاسخ مثبت داده بودند. شاد بودند و چهرههای بشاششان مثل برق میدرخشید. موهایی که چند شکل بافته شده بود. لباسهایشان متفاوت و چندرنگ بود. با دیدن رنگ لباس و بافت مو و صورتهای بشاششان، آدم فکر میکرد که انگار از این دختران شادتر وجود ندارد. دریغ و درد اما آن شادی دوام نیاورد.
عکسها را ورق میزنم، میرسم به آخرین روزهای مکتب، به لحظات خداحافظی. خداحافظی نه برای سه ماه زمستان، بلکه برای همیشه، خداحافظی توام با ناامیدی. یک تصویر اما مرا بیشتر رنج میدهد؛ دختری با لباس سیاه، چشمان تر و دستان لرزان که در عکس درست نیفتاده است. آن روز برای مدتی کنارش نشستم. دل من هم گرفته بود. او توان حرف زدن را نداشت. به من میگفت: «با هر دردی کنار آمده میشود، اما با درد خداحافظی با مکتب نه. من در خانوادهای روشنفکر بزرگ شدهام. پدرم به من و چهار خواهر بزرگتر از من تدریس میکرد. از روزی که طالبان حکومت را گرفتهاند و مکتب به روی خواهران بزرگتر از من بسته شده، همه چه در خانوادهمان تغییر کرده است. غم بزرگی داشتیم. احساس میکردم نیمهجان شدهام. پدرم هیچ وقت راضی نمیشد کشور را ترک کند! به خواهرانم همیشهوقت تسلی میداد و میگفت نگران نباشید، به خاطر درس و تحصیل شما کشورم را ترک میکنم.» او حاضر بود کشوری را که در آغوش آن بزرگ شده بود، ترک کند؛ اما به آن هم نرسید.
هدیه کوچکترین عضو خانواده است. به گفته خودش، پدرش او را «داکتر هدیه» صدا میزده است. میگفت: «با علاقهمندی تمام تا امروز به مکتب آمدهام. بیک کتابهایم بر شانههایم سنگینی میکند، از بس که کتاب و کتابچه پر میکنمش. گاهی پدرم میگفت: دخترم، شاید شانههایت مشکل پیدا کند. من هیچ وقت از آمدن به مکتب خسته نشدهام. روزها و شبها را به درس خواندن سپری کردهام. استادانم را خیلی دوست دارم و به تمامشان احترام میگذارم. تنها روزی که در خانه میباشم، جمعه است. جمعه دلتنگکنندهترین روز برای من است. در مکتب احساس آرامش و شادی میکنم. خصوصاً حالا که پدرم خانه نیست، در مکتب بودن برایم حس خوب میدهد.»
آرزوهای هدیه و پدرش اما ناتمام ماند و در جا خشکید. صحت پدر هدیه در همان سال آخر خرابتر شد. داکتران از معالجه عاجز بودند. پدرش با بیماری سرطان دستوپنجه نرم میکرد. همان موقع که هدیه سال ششم مکتب بود و همه میدانستند که او دیگر اجازه رفتن به مکتب را ندارد، پدرش باز میگفت: «هدیه، دخترم، تو باید یک داکتر لایق و مهربان باشی و خدمتگار جامعه مردم خود باش.» هدیه میگفت: «پدرم را میگفتم: پدرجان، آرزوهایی که داری را فراموش نمیکنم… در آخرین روزهای امتحان قرار داشتم، صحت پدرم هر روز بدتر میشد. آن روزها آخرین حمایتگر خود را از دست دادم. مرغ ملکوتی پدرم را با خود برد و خاک او را به آغوش کشید. حالا من ماندهام و یک دنیا درد.»
هدیه دختر زیرک و فهمیدهای است. هنوز گاهی او را میبینم. باری به من گفته بود: «از دختر بودنم احساس پشیمانی میکنم و میگویم کاش دختر نبودم. چرا دنیای ما دختران تنگ و تاریک است؟ چرا ما حق درس خواندن و حق انتخاب و حق تحصیل نداریم؟ گناه ما چیست؟» من در حالی که به هدیه دلداری میدادم، در دلم میگفتم که هدیه جان این تنها پرسشهای تو نیست، پرسش همه دختران سرزمینم است.
عکسها را ورق میزنم. همصنفی هدیه را میبینم: شبانه. او دختر مهربانی است. میگفت: «دوست دارم معلم شوم. میخواهم مثل استاد سمیرا باشم. همهگی خودم را و درسم را دوست داشته باشند.» در کنار شبانه، صحابه است؛ دختری که موهایش را بافته و چشمان آهومانندی دارد؛ دختری لایق و زحمتکش. صحابه دوست داشت اقتصاد بخواند. فرحت نیز در تصاویر دیده میشود. او دوست داشت که جراح قلب شود. تکتک دخترانی که من دیدم، اشک در چشم و بغض در گلو داشتند. من که به داستانها و آرزوهای بهفنارفتهشان گوش میدادم، اندوهی در سینهام نشسته بود که هنوز سنگینیاش را حس میکنم.
من و تعدادی از استادان دیگر که با هم نشسته بودیم، به چهره دخترانی که دیگر حق آمدن به مکتب را نداشتند میدیدیم و هر یک جگرخون بودیم. در همین حال بغض یکی از استادان ترکید! فکر کردیم اتفاقی برایش رخ داده است. بعدتر، آهی کشید و با اشاره به شاگردان صنف ششم گفت: «طاقت دیدن این چهرهها را ندارم.»