آیینه آیین دریا
کلمات سوگوار
دوشیزهگان عزادارِ واژه و تصویر
بیرقهای سیاه آویختهاند بر کریاس کاخ بلند زبان
ای سوگواران سالار سخن
که اینک لب فروبسته در غروبی سنگین
گمانتان مباد
که این درخت
که این سالخورد، بیبرگ است
که باغ در تب مرگ است
که شاخههای سترگش دوباره خواهد رست
هزار نغمه به راهند از پرندهگان شگفت
که میرسند از آن دشتهای غبارآلود.
آی ای مردم گمانتان مرود
کان درِ گشوده به روی هزار تاکستان
به دستِ بادِ سراسیمه بسته خواهد شد
گمان مبرید
که زورق کلمات سپید، بر زَبر موجهای بیپایان
شکسته خواهد شد
ببال ای نفس سرد خاک تیره
که در دفینهی تاریک خود
میزبانی بینشِ واژهگان را
به آروین گرفتهای درون سینهی داغدار خویش
آه ای زمین سرد
به خود ببال بدین واژهگان روشن و سبز
که در سینهات به ودیعت نهادهایم
تا رستاخیزی را جوانه ببندد
آه ای درخت ریشهدار سخن بیمت مباد
که آوندهایت از طراوت واژهگان تهی مانَد
در آیینهی دریا میبینم که این روشنایی فانوس
میان ظلمت نُهتوی این رواق کهن
نمیشود خاموش
«و آفتاب نمیمیرد»
و آفتاب، از آن بالا، در برگبرگ این درخت تناور
معنای سبز فردا را
تفسیر میکند
***
در آن شبها که بر لب واژه میپژمُرد
و آوا بر دهان زخمی فریادها میمُرد
و هرچه آیینه در سنگسار حادثه میمُرد
در آن شبهای بیرحم زمستان
بههنگام سحرگاهان
که خورشید خواب و به جایش طلوع سربی آتش
خط خونچکان آسمان بود
نهالان جوان را به رگبار میبستند
آزادی در شبستان شقاوت در زنجیر بود
و جرثومههای بلع باغچه
« آن اعاظمِ قبیله و اکابر عشیره»
سپاه جنون سبعی
زمین را به فرمان آسمان با خون و افیون اندوده بودند
پاسبانان چکمهپوش
که «بادست مفرغین از آستینی سرخ»، کاج هستی را
با «لانهی زنبورهای لحظههای تلخ» آراستند
با مشت و سیلی بر اندام لاغرت
جنون سرخ و کینهی دیرینه را
در زوزههایشان
تفسیر میکردند،
در سایهسار بیم و تاریکی
در وحشت این روزگار سرد و مرگاندود
از آسمان تیره و تار
خروش رعدی برخاست
و در این گرهگاه تاریخ، گره از رازِ دوران بکشود
– راز پنج حرف گهربار گمشده –
و رهنمون شد این نسل از پا افتاده را
«تا شهر پنجضلعی آزادی»
***
زمینگیر بود و دلگیر
پیر شوریدهی ما
مغموم سخنان ناگفته
با سرودهایی بر لب نشکفته
اما با شعلههایی جاودان سینهاش
و قصههایی از اندوه تلخ دودمان بابلیاش
آی مردم
«هان مپندارید
کان درخت سالخورد امروز سخت بیبرگ است
شاخههایی را که از اندام او بار دگر خواهند سر بر زد
باز خواهد خیل مرغان دگر بر شاخسارش آشیان آراست»
***
در ژرفنای انجماد که تازیانهی بیداد
– حتا –
حوصلهی زمان را از پهنای فضا تبعید کرده بود
در عصر فروپاشیدهگی سنجش تقویم
در آن زمان که دست جذامی دوران
شب و روز را از سامانهی خورشیدی فروسترده بود
در شبانگاهانی که بغض، گلوی زمین را میفشرد
در عصر هجوم حشرات زهری به نارنجستان امید
لب به سخن گشود
و با سرودههایی سرکش، فروشکست
«دروازههای بستهی تقویم» را
در آن ساعت که حافظهی نگارستان نیز
در ترسیم وسعت مصیبت ناتوان بود
و مرداب فراموشی رنگ خامهی تاریخ را میبلعید
وخشورِ باختر، با واژهگانی از چشمهی خورشید خاور
«از آن آیینهی بشکستهی تاریخ»
آیینهای قدنما بر ستون کلمات آویخت
تا سیمای این خاک بربادرفته از یاد نرود
***
با رؤیای پایان شب
نیایش میکرد در بارگاه میترا
تا اگر روزی «دیباچهای در فرجامِ» این اندوه بیپایان
بیاراید
به مواعید آرمانهایی بلند
سطرهای سرخ وفا را پاس دارد
و در واژهواژهی «از میعاد تا هرگز»
موعد بیداری را
در رگهای یخبستهی قرون افیونی
در خوابهای سنگین زمینِ افسونزده فریاد کند
آه ای بلوغِ بلاغت
که اشکهای واژهگان سوگوارت را
در امتداد «مویههای اسفندیار گمشده»
بسان مرواریدِ نابِ دریا
بر سینهریز بانوی رویینه؛
بانوی بالابلند اسطورههای تاریخ بنشاندی
و«دراستوای فصل شکستن» بذر امید افشاندی
بر دامن دیباج پارهپارهی روزگار بیم و رسوایی
همانکه بانگ غزلهای آسمانکوبش
شکافت هفت در از آستان یزدان را
به سان ساعقه لرزاند، آن زمان که سرود:
«رسد به عرش خدا شعر آسمانی من
شبی که ساز سخنهای عاشقانه کنم»
و یهوه به وخشور خویش فرمان داد
که در کلام من از این پس
منسوخ باد
غزلِ غزلهای سلیمان
***
سفینههای شعر دیاران دور را
با پرنیانی از ابریشمِ شعر آراست
تا شهد پارسی از واژهواژهاش بتراود
و با نهیبی از اینگونه
به پیشواز کلام سرزمینهای دگر شتافت
عشق و سرمستی جاودان
از این شراب خانهگی کهنهی قرون قدیم
نثار واژهگانِ نابتان باد
«شبانگاهان
که طوفان چون پلنگی در میان بیشههای آب میغرید
ز بام قیرگون موجها فریاد برمیخاست
خدای باد، پشتیبان پاروهای خونآگینتان باد
شتاب آذرخش ارزانی نیروی بازوهای پولادینتان باد»
سالار دلآرای دلاور،
«بایرون»
– شهید سرکش آزادی –
شکوه شعرش سپر سینههای ستبر سواران یونانی
در ضیافت عرش کبریایی ایستاده است
به پیشواز گامهای کهکشانیات
***
بدان زمان که بر آوار برج و بارهی رصدگاهها
گیسوان تنجیم را بستند
به زنگار زرادخانهی ناپرسایی
و کرنش گهر شک به عصر نازای گاوآهن
نشان فضیلت بر سینهی زمان بود،
او با واژهگان پاک مرجانیاش
جویندهی حکمتِ قارهی کهن بود
تا جاری کند در رگهای باورمان
خون پرطراوت شک و آزمون را
و به سان قطبنمایی راسخ
کشتیهای ذهن ما ابجدخوانان دبستانی را
میراند بر روی موجهای سرکش دریا
تا افقهای نیلی دور، تا اندیشگاههای سیالِ آتشین
آن ناخدای پیر دریاوار دریادار دریاچشم
چشم روشنبین دریا بود
او همان آیینهی آیین دریا بود
———-
آخن، آگست ۲۰۲۳