شام است و هوای آلوده و خفهکننده شهر کابل از آمدآمد روزمزدهایی خبر میدهد که چشمهای زیادی انتظار آنان را میکشد. کسی منتظر دست پُر پدر است و کسی منتظر دست پُر شوهر، اما در یکی از این منطقههای فقیرنشین شهر کابل که با فرارسیدن فصل زمستان دود زهری از دودکش خانههای گِلی به هوا بلند میشود، محمد ششساله، رحمتالله دهساله و گلثوم چهاردهساله چشمانتظار دست پُر مادرند. با چشمان پف کرده، گونههای ترکیده و دستان لرزان از شدت سرما، چشم به در دوختهاند. با هر صدایی که از دروازه حویلی بلند میشود، از جا جستی میزنند و به سمت دروازه میدوند. پس از نیم ساعت انتظار، صدای تکتک مادر را میشناسند و با یک صدا فریاد میکشند که مادر ما آمد، اما انگار پشت دروازه حویلی غوغای دیگری در دل هاجر برپاست. او پس از یک روز کار پرمشقت بار دیگر با دست خالی برگشته است. با هزاران دلهره دروازه خانهای که از آن بینوایی میریزد را آهسته میگشاید تا شاید این بار فرزندان قد و نیمقدش در دهن دروازه صف نبسته باشند، اما این برایش آرزوی محال است؛ زیرا شکم گرسنه فرزندانش که روز را بدون هیچ غذایی تحمل کردهاند، دیگر نان میخواهد و ساعتها گرسنه ماندن و سردی تاب از توان این کودکان ربوده است. با دیدن چشمهای معصومانه فرزندانش دل از دل خانه هاجر کنده میشود. با دستان لرزان و حال پریشان زار به روی آنان آغوش میگشاید و با بهانههای مختلف خیال نان را از سر آنان دور میکند. پس از دیدن چشمهای بیقرار فرزندانش، انگار پلکهایش سنگین میشود، دنیا دور سرش میچرخد، گلویش میگیرد و دلش به بیچارهگی و تهیدستیاش میریزد. با تن خسته از یک روز طاقتفرسای کاری با کلمههای پراگنده که از آن خستهگی میبارد، در حالی که آهی از سینهاش کنده میشود، میگوید: «شوهرم را مرزبانان ایران کشتند، دخترم را تنگدستی و گرسنهگی خواهد کشت.» با لبان ترکیده و صورت رنگپریده ادامه بدبختیهایش را روایت میکند.
شش سال پیش شوهرم در راه قاچاقی به سمت ایران زخمی شد. او نیز بیکس و تهیدست بود. جز من و فرزندانم دلسوزی نداشت. به خاطر ما از هیچ تلاشی دریغ نمیورزید. از جانش مایه میگذاشت تا زندهگی و آینده خوب برای ما بسازد. آرزو داشت فرزندانش درس بخوانند و در آینده داکتر و انجنیر شوند و همانند او تیرهبخت و تهیدست نباشند. به همین دلیل صبح وقت، پیش از طلوع آفتاب، سر چوک برای کار یافتن میرفت و شام تاریک گاهی دست پر و گاهی دست خالی به خانه برمیگشت، اما با آن هم زندهگی خوشی را کنار هم میگذراندیم. ما تکیهگاه روزهای دشوار هم بودیم و فرزندانم نیز یگانه دلیل لبخند و خندههایی که بر لبان ما نقش میبست. زندهگی ما به همین روال ادامه داشت. شوهرم به کار میرفت و من با فرزندانم در خانه کارهای خانه را انجام میدادیم و برای برگشت او غذا پخته میکردیم تا در آخر روز دور دسترخوان ساده و بیرنگ خستهگی او را بکاهیم. سالهای زندهگیمان با درآمد کم همینطور ادامه داشت. با گذشت هر سال فرزندانمان نیز بزرگتر میشد و زمان مکتب رفتن و درس خواندنشان کمکم فرا میرسید. به همین خاطر شوهرم ناگهان تصمیم گرفت تا برای کار و کسب پول بیشتر به سوی ایران برود و در آنجا سخت کار کند و پول مصارف خانه و نیازهای فرزندانم را از آنجا بفرستد. من هم که شاهد وخیم بودن وضعیت اقتصادیمان بودیم و از طرفی قرار بود یک فرزند دیگر به جمع ما اضافه شود، با او موافقت کردم. هفتهای طول نکشید که بساطش را برای سفر به سوی ایران آماده کرد و با دلواپسی خانه را ترک گفت. با رفتنش، دلم شور میزد و آن خداحافظی آخر را دوست نداشتم. نمیدانستم آن خداحافظی جدایی ابدی را به بار میآورد.
سه هفته از رفتنش گذشت. هفته اول گاهی برایم زنگ میزد، اما پس از آن هیچ خبری از او نشد. دلم گواهی بد میداد و با نذر گرفتن و دعا خواندن آرزوی سلامتیاش را میکردم. دیری گذشت، اما خبر زخمی شدنش را برایم آوردند. گفتند که مرزبانان ایران به سوی مهاجران افغان در نزدیکی مرز تیراندازی کرده و گلوله به پشت شوهرم اصابت کرده و قرار است او را به افغانستان بیاورد. با این خبر دلم وا ریخت و پیش چشمانم سیاهی کرد. وقتی به هوش آمدم، در دل میگفتم که ای کاش حقیقت نداشته باشد؛ اما با دیدن زنان همسایه که کنارم بودند و مرا دلداری میدادند، با خود گفتم هاجر زندهگی سیاهی که در خواب با دیدنش از جا میپریدی، آغاز شد. به خاطر فرزندانم گریه نکردم. پس از ساعتها انتظار، شوهرم را به یکی از شفاخانههای دولتی شهر کابل آوردند و مرا نزدش بردند. زرد و زار گشته بود، همانند روحی در کالبد میمانست و قطرهای خون در بدنش نمانده بود. بهسختی چشمانش را باز میکرد و کلمه بر زبانش سنگینی میکرد. پولی نداشتم تا او را عملیات کند و مجبور شدم از دوستان پول قرض کنم. سه عملیات شد. در عملیات آخر دیگر چشمانش را باز نکرد و ما را به دنیایی از غم و وحشت تنها گذاشت.
پس از وفات شوهرم، زندهگی پرمشقتی که حتا در خواب هم نمیدیدم آغاز شد. فرزند سومم پس از گذشت چند ماه متولد شد و روزگار من نیز سخت و سختتر گشت. تا آن زمان از اندک پول ذخیره که داشتم مصرف کردم و از طرفی ۱۵۰ هزار افغانی برای عملیات شوهرم قرضدار شده بودم. به همین دلیل مجبور شدم چند روز پس از ولادت فرزندم با بدن نیمهجان و درد پس از زایمان به دنبال کار بگردم تا از گرسنهگی تلف نشویم. فرزند تازه متولد شدهام را تنها در خانه کنار دختر و پسرم میگذاشتم و خودم در خانههای مردم صافیکاری و کالاشویی میکردم تا شیر خشک و نان برای آنان آماده کنم. دیگر از رفتن دختر و پسرم به مکتب و درس خواندن خبری نشد. دخترم حالا چهاردهساله است، اما به خاطر تنگدستی نتواستم به مکتب بفرستم. پسر دومیام را با کمک یکی از افراد خیرخواه همین یک سال پیش به مکتب فرستادم و بعضی اوقات حتا توان خریدن کتاب، قلم و کتابچهاش را ندارم. خیلی دوست دارم فرزندانم درس بخوانند، باسواد شوند و صاحب شغلی با درآمد شوند و روزی دست مادر سیاهبختشان را سبک کنند، اما وقتی به وضعیت خانه و درآمدم میبینم میترسم هر دو پسرم نیز بیسواد بمانند.
پسر کوچکم بدون محبت پدر و مادر تا این دم بزرگ شده است. کودک است، اما هیچگاه دست محبت به سرش کشیده نشده است. از دختر بیچارهام نپرس، او از مادرش سیاهروزتر و نگونبختتر است. تا اندکی قد از زمین برافراشت، همانند بزرگسالان از دو برادرش نگهداری کرده و پس از من برایشان مادری کرده است. برای پر کردن شکم برادرانش روزها لب به نان نزده است. در آخر گرسنه ماندن سبب شده تا سخت معدهدرد شود و معدهاش از کار بیفتد. این روزها از درد آن با مرگ و زندهگی دست و پنجه نرم میکند. گاهی درد معدهاش آنقدر شدت مییابد که از حال میرود و بیهوش میشود، اما من پولی ندارم تا او را تداوی کنم. نزد چندین داکتر بردم و هر کدام میگوید که باید عملیات شود و هزینه آن ۸۰ هزار افغانی میشود. حیران و دردمندم که اینهمه پول را از کجا کنم. از طرفی هر روز حالش بدتر میشود و من در کنارش نیستم. هر وقت از حال میرود، همسایهها به من زنگ میزنند و من از صاحب کار بهسختی اجازه گرفته و نزدش میآیم. میبینم همانند نعشی بر زمین افتاده است، اما هیچ کاری برای رهایی از دردی که او را در خود میسوزاند، انجام داده نمیتوانم. در آخر از انسانهای خیرخواهی که روایت بدبختیهایم را میخوانند، عاجزانه میخواهم تا برای نجات جان دخترم مرا یاری رسانند.