برگههای آزمون آزمایشی کانکور به همه توزیع شده و دانشآموزان مصروف حل سوالات هستند. صنف را سکوت فراگرفته و حوا هر لحظه به ساعتش نگاه میکند تا بداند که برای حل سوالات ریاضی چقدر وقت دارد. او مصروف سیاه کردن کلید جوابها است و ساعت از هفت بامداد گذشته. به حل سوال ۴۵ که میرسد ناگهان صدایی همانند شلیک گلوله از راه دور به گوشش میرسد. حوا و همراهانش بیخیال این صدا میشوند؛ انگار هیچ خطری در داخل این آموزشگاه آنان را تهدید نمیکند. لحظهای نگذشته که صدای شلیکهای پیهم، اینبار در نزدیکی صنف به گوش میرسد. ترس و وحشت بر فضا حاکم و همه در جستوجوی راه فرار میشود.
حوا و آرزو برای حفظ جانشان زیر چوکی صنف پناه میگیرند. موج خطر آهستهآهسته به دانشآموزان نزدیکتر میشود. لحظه بعد صدای وحشتناکی به گوش میرسد و حوا دیگر نمیداند که چه اتفاقی افتاده است. تنها چیزی که پیش چشمانش ظاهر میشود، آخرین لبخند زهرا و نجیبه است که از دور به آنها آرزوی موفقیت کرده بود. پس از لحظهای حوا سرش را بلند میکند و خود را در سرای وحشتناکی مییابد. در دستانش برگه پرخون است و پیش چشمانش دود، خاک و باروت. گوشهایش نالهای از درد و صداهایی که یاری میطلبند را میشنود. از خود میپرسد: «مگر اینجا قیامت برپا شده است؟»
حوا ۱۹ بهار زندهگی را پشت سر گذاشته و دانشآموز مکتب دولتی «آصف مایل» در کابل است. او در سال 1400 خورشیدی از مکتب فارغ شده و قرار است بعد از دو هفته آزمون کانکور را سپری کند. این دانشآموز دوست دارد تحصیلاتش را در رشته طب معالجوی ادامه دهد. به همین دلیل سه سال پیهم در مرکزهای آموزشی در دشت برچی، از جمله آموزشگاه کاج که پس از حمله انتحاری مرگبار در سال 1397 از موعود به کاج تغییر نام داد، مصروف آمادهگی کانکور است.
حوا در صحبت با روزنامه 8صبح از آغازین لحظات هشتم میزان سخن میگوید؛ روزی که انفجار خونباری آموزشگاه کاج در منطقه دشت برچی در غرب کابل را تکان داد و دهها کشته و زخمی برجا گذاشت.
آسمان مانند همیشه هنوز ستارههایش را به طور کامل برنچیده است که ساعت حوا زنگ میخورد و او را از خواب بیدار میکند. خواب صبحگاهی پاییز آن قدر شیرین است که چند ثانیهای بیخیال زنگ موبایلش میشود و کمپل را محکم به دور خود میپیچاند و قصد دارد بیخیال زنگهای پیهم گوشیاش شود؛ اما رویاهای زیبایی که به خاطر آیندهاش در سر دارد او را وادار میکند که شتابان از خواب برخیزد: «هله حوا، برخیز که رویاهایت منتظر استند!» این جملهای است که حوا سه سال با تکرار آن به خود نیرو بخشیده و با آن روز از شب بازنشناخته است. نه در فکر روزهای رخصتی است و نه در پی مهمانیها و دورهمیهای دوستانه. او با عجله برمیخیزد و پس از ادای نماز، کتاب مضمون بیولوژی که این هفته وقت نکرده بود درست بخواندش را بار دیگر از صفحه اول تا یک قسمتی مرور میکند. امتحان آزمایشی هفته آخر برای همه دانشآموزان پیشکانکوری مهم است؛ زیرا براساس آخرین نمره آزمایشی، آنها رشتهشان را انتخاب میکنند.
۱۵ دقیقه تا حرکت به سوی امتحان آزمایشی باقی مانده؛ دقایقی که برای حوا وقت طلایی است تا مروری به درسش داشته باشد. عقربههای ساعت پنجونیم بامداد را نشان میدهد و او باید حرکت کند. وقت تعیینشده امتحان آزمایشی کانکور ساعت 6:30 است. او باید ۱۵ دقیقه پیش از امتحان خودش را به صنف برساند. از جایش برمیخیزد و از میان قلمهایش دو قلم به رنگ آبی و سیاه را برمیدارد تا با یکی سوالات را حل کند و با دیگری جوابها را انتخاب کند. دروازه خانه را آهسته باز و بسته میکند که مبادا مزاحم خواب دیگران شود، اما مانند همیشه صدایی از پشت سرش بلند میشود و میگوید: «متوجه خود باش.» این صدای مادرش است.
فصل خزان است و هوای کابل هنوز بهگونه کامل روشن نشده. حوا مانند همیشه بیم دارد که چگونه از کوچههای تنگ و ترسناک خودش را به سرک عمومی برساند. در فکر همین است که متوجه برادرش در دهلیز خانه میشود. از او با خوشحالی میپرسد: «قرار است جایی بری؟» او جواب میدهد: «آری» با عجله از اینکه قرار نیست به تنهایی کوچههای خوفناک را طی کند، میگوید: «خو، بیا که یکجا بریم.» پشت بایسکل برادرش مینشیند و بهخاطر اولین تجربه بایسکلسواری و هم از اینکه زودتر به کورس میرسد، بسیار خوشحال است. در جریان راههای پُرخموپیچ، گاهی بایسکل او را به شدت بالا و پایین میکوبد و او با خندههای بلند و با گلایه از بایسکل برادرش، میگوید: «همه فرمولها در ذهنم گدود شد، خدا خیر امتحان من را پیش کند.» تا رسیدن به کورس راهی نمانده است. در حالی که معادلههای فزیک و کیمیا را در ذهنش تهوبالا میکند، موبایلش زنگ میخورد. آرزو است. حتماً زنگ زده تا باز هم خبر زودرسیدنش را به حوا بدهد، اما نه! این بار او هنوز حرکت نکرده است. حوا خوشحال میشود که میتواند برای اولین بار زودتر از آرزو به صنف برسد. به همین دلیل از برادرش سپاسگزاری میکند. آرزو یگانه دوست و همدم حوا است که چندین سال با هم دوست استند و با هم دوره آمادهگی کانکور را شروع کردهاند و قرار است باهم ختمش کنند. آرزو همیشه و در هر جایی خودش را زودتر از حوا میرساند. به همین دلیل همیشه به او از سر شوخی «تنبلک» میگوید.
حوا سر کوچه مرکز آموزشی کاج میرسد؛ درحالی که گونههایش به علت سردی هوا اندکی سرخ شده، با برادرش خداحافظی میکند. برادرش نیز مانند همیشه با لبخند گرمی که دارد، برای خواهرش آرزوی موفقیت میکند. حوا زودزود قدم برمیدارد و راه پنج دقیقهای را در دو دقیقه طی میکند که مبادا آرزو از او زودتر رسیده و بازهم به او «تنبلک» بگوید. نزدیک به دروازه مرکز آموزشی کاج میرسد و با هر بار کشیدن نفس تند که حاکی از عجله او است به محافظ سلام میدهد و او پس از جواب سلام حوا میگوید: «کمی آهستهتر برو خسته میشوی. هنوز که وقت است.» حوا نمیداند که این آخرین توصیه کاکای محافظ برای او است. محافظ مسن که سلاح و یا وسیلهای برای دفاع از جانش را نیز در دست ندارد.
حوا پس از تلاشی از دروازه رد میشود و چشمش به زهرا و نجیبه میافتد. آنها از دور به حوا دست تکان میدهند و از او میخواهند کنار آنها برود. او شتابان میرود و متوجه میشود که زهرا و نجیبه با خندههای بلندی که فضای ساکت صبحگاهی محوطه مرکز آموزشی را میشکند، دستانشان را به سمتی نشانه گرفتهاند تا حوا را متوجه کنند که آرزو باز هم زودتر از او رسیده است. حوا در میان آنان هم از لحاظ سنی و هم از لحاظ جسمی کوچکتر است. او اخم دوستانه میکند و همه به او میخندند. آنها پس از احوالپرسی و به آغوش گرفتن همدیگر، که آخرین باهمی و خندههای دوستانه آنها است، از یکدیگر میپرسند که چقدر برای امتحان آماده هستند. به نظر میرسد همه خوب درس خواندهاند. از چهره زهرا و نجیبه معلوم است که آماده امتحان استند. آنها همانند حوا از شاگردان درسخوان هستند و برای روشن شدن انتخابهایشان در کانکور امسال که قرار است تا دو هفته دیگر برگزار شود، در این آموزشگاه گرد آمده و در امتحان آزمایشی شرکت کردهاند.
این دانشآموزان با هم یکجا به اداره آموزشگاه رفته و فرم امتحان کانکور و «آیدی نمبر» اخذ کردهاند. قرار است امتحان ساعت 6:30 برگزار شود؛ بنابراین چند دقیقهای به آغاز امتحان باقی مانده و آنها زودتر از همه وارد بزرگترین صنف این مرکز میشوند. زهرا و نجیبه در صف اول و در کنار دروازه دخترانه مینشینند؛ جایی که نزدیکترین مکان به مرگ است. شاید انتخاب آنها برای مرگ بدون درد و رنج بوده است. حوا و آرزو نیز ششمین چوکی کنار دیوار را انتخاب میکنند. حوا بارها از زهرا و نجیبه درخواست میکند که بیایند و در کنار هم باشند؛ ولی زهرا اصرار میکند که جایش خوب است؛ چون پس از رخصتی میتواند زودتر از همه از صنف بیرون شود. زهرا نمیداند که اصرار دوستش باعث نجات جان او و نجیبه خواهد شد. همهگی اعم از دختران و پسران وارد صنف میشوند و پس از توزیع برگههای امتحان، استاد از آنها میخواهد تا جدیت این آزمون را همانند امتحان اصلی کانکور در نظر بگیرند و زمان مشخصی را برای حل هر بخش پیش خود مشخص کنند تا ثانیهها هدر نرود؛ ثانیههایی که برای برخی از این دانشآموزان آخرین لحظات زندهگیشان بوده است.
امتحان شروع شده و حدود ۴۵ دقیقه از امتحان ریاضی سپری میشود. آرزو به حوا هشدار میدهد که متوجه ساعت باشد، تا وقتش هدر نرود. حوا زود قلم سیاهش را برمیدارد و مصروف سیاه کردن جوابها میشود. صنف را خاموشی فراگرفته و همه سرها و چشمها به برگههای امتحان دوخته شده است. شاید هم از سختی و یا آسانی سوالات است که نفسها در سینهها حبس شده. ناگهان صدای همانند شلیک مرمی از دور شنیده میشود. تشخیصاش برای خیلیها آسان نیست. بنابراین، همه بیخیال و دوباره مصروف حل سوالات میشوند. این بار حوا مصممتر قلم را در دست گرفته تا بخش بعدی را نیز خوب حل کند، اما ناگهان صدای شلیک دوم از نزدیک شنیده میشود و پس از آن چندین شلیک پیهم صورت میگیرد که صدای به شدت وحشتناکی دارد. سروصدا از چهار طرف بلند میشود و همه در تقلای فرار میشوند.
حوا لحظهای در جایش میماند و نمیداند چه اتفاقی رخ داده است. ناگهان دستش کشیده میشود و زیر چوکی پناه میگیرد. وقتی متوجه میشود، میبیند که آرزو دستش را گرفته و هر دو در زیر چوکی پناه گرفتهاند. اینبار حوا صدای بسیار وحشتناکی را میشنود و سرش گیج و گوشهایش بند میشود، تا چند لحظه دیگر نمیتواند چیزی را بشنود و یا تشخیص دهد. چند دقیقه به همین حالت سپری میشود. همه گیج هستند. صدایی به گوش نمیرسد. لحظات بعد هم صدای آرزو بلند میشود، میپرسد: «حوا، خوب استی؟» و او جواب میدهد و جویای احوال آرزو نیز میشود. هر دو از سالم بودن یکدیگر اطمینان حاصل میکنند. همین که حوا سرش را از زیر چوکی بیرون میکند، متوجه میشود که صدای ناله از درد و خواستن کمک از چهار طرف بلند است. او در همان لحظه به یاد زهرا و نجیبه میافتد که در نزدیکی دروازه صنف نشسته بودند. حوا فریاد میزند «آرزو! زهرا و نجیبه در چوکی اول بودند، کجا شدند؟» سمت دروازه را میبینند، تصویرهای غیرقابل باور را میبیند. همه چه تغییر کرده و صنف حالت وحشتناکی به خود گرفته است. میخواهد قدم بردارد، اما زیر پایش را خون و گوشت تکهپارهشده همصنفیهایش گرفته است. نمیتواند قدم بردارد، اگر چنین کند شاید دست یا پای زهرا، نجیبه، فاطمه یا بنین را لگدمال کند و آنها بیشتر از پیش افگار شوند. آرزو دست او را میگیرد و به کمک چند تن از صنف بیرون میشوند. راه بیرونرفت مسدود است. آرزو و حوا هر دو از روی دیوار سیم خاردار به کمک دیگران بیرون میشوند، ولی ذهن حوا هنوز درگیر زهرا، نجیبه و فریادهایی است که از او کمک میخواستند.
موبایل حوا بیش از ۳۰ بار زنگ خورده و او هنوز متوجه نشده است. وقتی آخر کوچه میرسد، برادرش که با بایسکل او را رسانده بود به یادش میآید. متوجه میشود که موبایلش زنگ میخورد. خواهرش فاطمه است. گوشی را برمیدارد و از سالم بودن خود به او اطمینان میدهد. در سرک عمومی است که متوجه خواهر و برادرش میشود. ناگهان بغضش میترکد و سنگینی بر قلباش چیره میشود. با فریادهای بلندی در آغوش خواهرش چنان اشک میریزد که خواهرش نگران وضعیت صحی او میشود. آنها از اینکه حوا را سالم مییابند خرسند هستند و او را به خانه میبرند.
حوا پس از گذشت چندین ساعت در حالی که هنوز قلمش را در دست دارد، میپرسد که مادرش کجا است؛ مادری که چندین بار از ترس از دست دادن فرزندانش پابرهنه پشت آموزشگاه و مکتب در جادهها دویده است. پیش از این، او بهخاطر پسرش که دانشآموز مکتب دولتی «عبدالرحیم شهید» است و بهخاطر دخترش چند سال پیش در آموزشگاه موعود، نیمجان شده است. پسر و دختر این مادر از هر دو حادثه مرگبار جان سالم به در بردهاند. او دیگر تاب چنین حوادثی را ندارد و یاد چنین حادثهها باعث رنجش بینهایت قلب او میشود. به همین دلیل برادر و خواهر حوا این بار او را به مکان دورتری فرستادهاند تا از شنیدن این خبر ناگوار به دور باشد. مادر حوا هنوز نمیداند که دخترش برای دومین بار در همان آموزشگاه حادثه مرگباری را تجربه کرده است.
حوا برای اینکه مبادا مادرش از این حادثه مطلع شود، در حسرت زنده بودن دوستان پرپرشدهاش در جایی پنهان اشک میریزد. او میداند که زهرا جان باخته، اما از سرنوشت نجیبه هنوز خبری نیست. او گاهی برای تسلی قلبش برگههای امتحان آزمایشی کانکور را که محکم در آغوش گرفته بود و به خانه آورده، میگیرد و باز هم سوالات آن را حل میکند. دل خود را تسلی میدهد که چیزی نشده و اتفاقی نیفتاده است. قطرههای خون همصنفانش هنوز روی برگه سوالات نمایان است و او را بار دیگر به یاد صحنه پیش از انفجار میاندازد که همه در انتظار دریافت برگه امتحان بودند. بعضیها چگونهگی انتخاب رشته را از هم میپرسیدند و بعضیها برای هم آرزوی موفقیت میکردند. حوا یاد لحظهای میافتد که زهرا سرش را سمت او چرخاند و با اشاره دست، برایش آرزوی موفقیت کرد و حوا نیز با لبخند سردی جواب او را داد، اما دیگر نه از نجیبه، نه از زهرا و نه هم از همصنفان دیگرش خبری است.
براساس آمارهای ارایهشده از سوی منابع محلی، در نتیجه این حمله انتحاری دستکم 140 تن کشته یا زخمی شدهاند. آمار دقیقی از تلفات جانی این رویداد هنوز همهگانی نشده است. طالبان تنها کشته شدن 19 تن و زخمی شدن بیش از 30 تن را تأیید کردهاند. هیأت معاونت سازمان ملل متحد در افغانستان (یوناما) اما جان باختن 35 تن و زخمی شدن 82 تن را در این رویداد تأیید کرده است. این آمار هنوز نهایی نیست. بیشتر جانباختهگان این حمله خونبار را دانشآموزان جوانی تشکیل میدهند که برای سپری کردن امتحان آزمایشی کانکور در آموزشگاه کاج گرد آمده بودند.