حس غریبی وجودم را فرا گرفته است، حالم خوش نیست، دلم بغض کرده و نمیدانم چرا حس و حال هر روز را ندارم. از خود میپرسم آیا زندهگی جریان دارد، آیا امروز طبق معمول آفتاب طلوع کرده است یا خیر؟ چرا این قدر دلنگرانم؟ در شهر پر از رفتوآمد کابل و در منطقه دشت برچی صدای آرنگ موترها که از اتاق نزدیک به سرک عمومی به گوشم میرسد، مرا به یاد جریان عادی زندهگی میاندازد؛ اما از پنجره اتاق دیگر نیز صداهایی مثل ضجههای مادران، نالههای پدران و بیتابی خواهران همراه با صدای قرآنخوانی به گوشم طنین میاندازد. با خود میگویم بلی زندهگی جریان دارد و همه چیز طبق معمول پیش میرود؛ اما نمیفهمم چرا امروز حس دلتنگی دارم و فکر میکنم از همه چیز سیر آمدهام، از زندهگی، از کشورم، از دختر بودنم و از این که تا به حال ادامه میدهم و صبر پیشه میکنم. به اتاقی که الماری کتابهایم است و به من انگیزه میدهد میروم. از روی میزی که تکه سفید با گلهای بنفش آن را پوشانده گوشیام را برمیدارم و با انگشتم دکمه روشن – خاموش را میفشارم. همین که صفحه گوشی روشن میشود، چشمم به تاریخ میافتد: امروز برابر است با هشت میزان، روز وحشت برای من و دوستانم، روز سیاه برای مردمی که جز تلاش برای درس خواندن و پیشرفتشان هیچ گناهی برای کشتهشدن نداشتند. امروز اولین سالگرد حمله بر آموزشگاه کاج است. حالا فهمیدم که علت گرفتهگی روانم و صداهای ناله و ضجههای چهار طرفم چیست.
من در منطقهای زندهگی میکنم که بیشترین قربانیهای کاج را در خود جا داده است. مراسم سوگواری حاکم بر منطقه و صدای دعاخوانی، روضهخوانی، ختم قرآن با صدای ضجههای مادران بیانگر این است که خانوادههای قربانیان کاج بار دیگر در سوگ یکسالهگی از دست دادن عزیزانشان نشستهاند. از پنجره خانه سرم را بیرون میکشم چشمم به خانه یکی از دوستانم که در حادثه کاج زخمی شده بود میافتد و عاطفه زخمی را میپاید. بیشتر از همه میخواهم حال او را بدانم، هرچه میبینم نیست. شاید گورستان رفته باشد و به یاد سالگرد زهرا و یا هم نازنین گل آب برده است و میخواهد از آنان شکایت کند که چرا او را نیز با خود نبرده و تنها رها کردهاند. عاطفه پس از حادثه کاج و بسته ماندن دانشگاهها بهروی زنان، سلامتی روانیاش را از دست داده است و همواره با خود در گوشهای میگرید.
دلم طاقت نمیآورد، خانه را ترک میکنم و با بدن سست و حال گرفته بهسوی خانه عاطفه میروم تا حال او را جویا شوم. بعد از حادثه کاج من از او و نوع رفتارش میترسم، از این میترسم که مبادا بلای سر خود بیاورد، چون او همواره از وضعیت پیشآمده مینالد و بارها گفته است که چرا زنده مانده است و دوستان خوبش او را ترک کردهاند. به دروازه خانهاش میرسم، دستی به صورتم میزنم، چشمانم پندیده است، اما نمیشود کاری کرد. با آن هم لبخند روی لبم مینشانم و خود را استوار و قوی جلوه داده و دروازه را تکتک میکنم. مادرش دروازه را باز میکند و با دیدن من اندکی خوشحال شده و میفهمد که برای دیدن عاطفه آمدهام. با حال گرفتهاش میگوید: «خوب شد که آمدی، بیا که امروز عاطفه حال خوش ندارد.» فهمیدم که بازهم در همان اتاق همیشهگی پناه گرفته است و از رفتن به گورستان نیز خبری نیست. او قصد دارد تمام روز را در آنجا بنشیند و گریه کند. آهسته داخل اتاق میشوم. با دیدن من صدای گریهاش بلند شده و هقهق کنان سمتم میدود. کنترلم را از دست دادم و دیگر جلو اشکهایم را گرفته نتوانستم. با او یکجا بهخاطر گلهای پرپر شده کاج که هر کدام آرزوهای بسیار بلند داشتند، گریستیم.
هر دو تا توانستیم اشک ریختاندیم و به یاد لبخندهای زیبایی که برای همیشه زیر خاک شدند، سوگواری کردیم. گاهی با خود میگفتم، من که عزیزی را از دست ندادهام و به یاد کسانی که بیشتر از دو یا سه بار ندیده بودم، این همه دلم درد دارد و اشک چشمانم را پایانی نیست، پس از حال مادر، پدر، خواهر و برادری که پاره تنشان تکهتکه شد و شاید همه تکههای بدنشان را نیز جمع کرده نتوانستند و بدون دستوپا زیر خاک کردند، چه خبر؟ در این یک سال چهگونه زندهگی کردند، چهگونه این همه دوری عزیزانشان را تحمل کردهاند، بازهم نمیفهمم!
عاطفه اندکی آرم میگیرد و من با خداحافظی مختصر او را تنها در همان غمسرا رها میکنم و به خانه بر میگردم. صدای قرآنخوانی هنوز از چهار طرف بلند است و لحظهای به فکر عمیقی فرو میروم و باز هم به یاد خانوادههایی که فرزندان دلبندشان شهید شدند و امروز در چهار طرفمان سوگواری میکنند، میافتم و نمیدانم چه حالی دارند. وضعیت روحیام بدتر از چند لحظه قبل میشود. به عجله انترنت گوشیام را روشن میکنم و میخواهم با دنیای مجازی از اینگونه یادهای غمانگیز دور شوم. همین که پیامگیر واتساپ را باز میکنم دوستان عکسها و ویدیوهایی را بهعنوان داستان اضافه کردهاند. کوشش میکنم به ترتیب زمان داستانها را تماشا کنم. از دیدن داستان یکی از دوستانم که خواهر او نیز در کاج با ما یکجا درس میخواند و گاهی با او همصحبت میشدم، شروع کردم؛ ولی ای کاش داستانش را نمیدیدم، عکس خواهرش را که یک سال پیش در حادثه کاج شهید شده بود، همراه با حلوای نذری که مادرش برای ختم یکسالهگی در کنار قبر دخترش برده بود به اشتراک گذاشته و نوشته است: «یک سال نبودنت را چه کسی برای مادر جبران میکند؟» ناخودآگاه اشک از چشمانم بار دیگر جاری میشود؛ تلفونم را خاموش میکنم و نفس عمیقی پر از درد میکشم، از سالون خانه آهسته قدم بر میدارم تا مبادا کسی متوجه حالتم شود.
انگار دردِ خیلی عمیق تمام روح و روانم را احاطه کرده است؛ با گوشهای از چادر اشکهایم را پاک میکنم و به قدمزدن در سالون ادامه میدهم. دیگر دلم نمیخواهد گوشیام را روشن کنم و بیشتر از این تماشاگر غم مادرانی که جگرگوشههایشان را از دست دادهاند، باشم. از دروازه نیمهباز اتاق خواهر بزرگم را میبینم. او نیز با پیشانی اخم کرده و صورت رنگپریده به گوشی همراهش خیره شده است. داخل اتاق میشوم و از او میپرسم که چرا با این حالت از دنیای واقعی خارج شده و چرا این همه غرق در درد و رنج دیده میشود؟ اما او بهجای پاسخ لفظی به من اشاره میکند تا با او یکجا چیزی را ببینم. دوستش که جزء یکی از خانوادههای قربانیان آموزشگاه کاج است؛ در رُخنامهاش (فیسبوک) عکسی اضافه کرده بود و متن نوشته بود، عکس پدری که شاخه گل را همراه با ظرف آب به طرف قبر دخترش میبرد تا از یکسالهگی نبودنش یادبود کند. هر دو با هم اشک میریزیم و حس میکنیم این دو نفر پیش چشمانمان ظاهر میشوند. قبل از این که گوشی خواهرم را نیز قفل کنم؛ پیامی را به من نشان میدهد که یکی از دوستانش که خواهر او نیز شهید شده بود و حالا خارج از کشور زندهگی میکند، از جریان زندهگیاش برای او حکایت کرده بود، متن پیام دقیق یادم است که نوشته بود: «وضعیت مادرم هیچ خوب نیست بعد از این که از افغانستان اینجا آمدیم، مادرم یک دقیقه هم گوشی را از دستش نمیگذارد و فقط عکس خواهر شهیدم را نگاه میکند.»
بله، با این همه درد دیگر زندهگی روند عادی ندارد، غم است و درد و گلهای پرپرشده کاج که دیگر امید بازگشتشان نیست.