روزی که طالبان وارد شهر کابل شدند و زندهگی دختران را تبدیل به جهنم کردند، هیچگاهی از یاد نمیبرم. آن روزها وجود من منحیث یک دختر جوان و مجرد برای فامیلم تبدیل به کابوس شده بود. نگاههای آکنده از نفرت و خشم برادرانم بارها مرا زنده به گور کرد. احساس میکردم بار اضافی بر دوش آنانم که اگر افراد طالبان بیایند و مرا ببرند از ننگ نمیتوانند سر بلند کنند. چون شایعههایی در آن زمان بین مردم پخش شده بود که این گروه دختران جوان را بهعنوان غنیمت جنگی میبرند. ترس از این شایعهها باعث شده بود تا بارها به خود لعنت بفرستم که چرا به خواست فامیلم گوش ندادم و ازدواج نکردم، اما اکنون همان شایعهها به حقیقت پیوسته است و این گروه دختران را به بهانه عدم رعایت حجاب مورد نظرش میربایند و زندهگی آنان را تبدیل به جهنم میکنند. حال آن دختران که پایشان به زندان طالب رسیده است را خوب درک میکنم. حتماً از طرف خانواده و جامعه طرد شدهاند و با حرفهای زشت مردم و خانوده زجرکش میشوند. میترسم که دست به خودکشی بزنند. من نیز در آن زمان بیشتر از همه دلم برای مادرم که از استرس زیاد مشت استخوانی گشته بود، میسوخت. شبها خواب نداشت و کابوس ربودن مرا از سوی طالبان میدید. چمدان لباسم را آماده کرده و نزدیک دروازه گذاشته بودند تا اگر طالبان به منطقه نزدیک شود مرا از خانه به جای دیگری انتقال دهند. روزها و شبها با کابوس مادر، زهر چشم برادران و لعنت فرستادن به خودم گذشت.
یک سال از حاکمیت طالبان گذشت و من در آن مدت جز چهاردیواری خانه و غصه خانوادهام نه چیزی دیدم و نه چیزی شنیدم. در حقیقت یک سال به سیاه چال جهالت گیر کرده بودم. از درس و ادامه تحصیل خبری نبود. کتابهایم را در الماری قفل کرده بودم و هیچ خبری از آنان نداشتم. روز و شب در این فکر بودم که چرا زندهام. آیا فقط برای خورد و نوش زندهگی میکنم. اگر این طور دوام کند بهتر است خودم را حلق آویز کنم و به نفس کشیدن خاتمه بدهم. بارها قصد خودکشی کردم و نشد.
سیاهی بزرگی بر من چیره شده بود و هیچ کاری جز افسوس و گریه کردن نداشتم، تا این که اندکی روشنایی در آن زندان تابید. با کمک بعضی از استادانم که از طریق صفحات مجازی در ارتباط بودم با رهنمایی آنان به چند بورسیه تحصیلی بیرون مرزی با این که میدانستم خانودهام اجازه نمیدهند بهگونه پنهانی ثبت نام کردم. امید بار دیگر در من جوانه زد، اما به دلیل منع سفر دختران بدون محرم به خصوص دخترانی که بورسیه تحصیلی داشتند از سوی طالبان سبب شد تا از چندین دانشگاه جواب رد دریافت کنم. با هر پیام رد درخواستی روز روشن بالایم شب تاریک میشد و ناامیدی تا مغز استخوانم رخنه میکرد. از طرفی شدیداً از سوی اعضای خانوادهام نظاره میشدم و آنان منتظر بودند تا برای اولین خواستگار جواب بلی بگویند و از غم من رهایی یابند.
بیشتر از دو سال از حاکمیت طالبان گذشت و در این مدت بارها در برابر خواست خانودهام ایستادهگی کردم، اما این بار وضعیت فرق میکرد و من دیگر بهانهیی نداشتم و باید ازدواج میکردم. به همین دلیل جواب رد نمیدادم و به بهانههای مختلف وقت میخریدم تا نکاحم را رسمی نکنند. در این مدت تا توانستم تلاش کردم که بورسیه تحصیلی بگیرم. چاره دیگر نداشتم و مهلتم با گذشت هر روز رو به خلاصی میرفت. خوشبختانه در آخرین روزها از یکی از دانشگاههای کشور ایران جواب تاییدی دریافت کردم. پس از مدتها بار دیگر لبخند بر لبانم تقش بست و از ته دل خندیدم و گریه کردم.
این خبر هم برایم امیدبخش بود و هم ترس را در وجودم شعلهور کرده بود؛ زیرا مطمین بودم که اگر خانوادهام باخبر شوند، مانعم میشوند. بهگونه پنهانی، به بهانه رفتن به خانه یکی از اقاربم مصاحبهام را در یکی از مدرسههای دینی موفقانه سپری کردم و قرار شد بیست روز بعد ویزه بیاید. بیست روز را با ترس و اضطراب گذراندم و زبانم توان گفتن چیزی را نداشت. چون تار سرنوشتم از دست من گسیخته و بر دست برادرانم افتاده بود. آنان منتظر بودند تا وقت تعیین شده خلاص شود و مرا راهی خانه بخت کنند.
سه روز بیشتر به سفرم نمانده بود که سرانجام یک دل را صد دل کردم و به پدرم گفتم. تنها کسانی که در آن خانه اندکی به حرفم گوش میدادند پدر و مادرم بودند. چیزی که تصور داشتم، پدرم راضی نشد و بیشتر بهخاطر برادرانم مخالفت میکرد. شب و روز گریه کردم و از او خواستم تا برایم اجازه بدهد. از این که همانند روح در کالبد گشته بودم، پدرم به شرط این که به برادرانم تا دور شدن از خانه چیزی نگویم، راضی شد. حرفش را قبول کردم و جز او و مادرم به هیچ کسی چیزی نگفتم. روز سفرم از راه رسید و من لوازم خود را به دور از چشم باقی اعضای خانواده بستم و قرار شد پدرم تا مرز با من بیاید.
از یک طرف خیلی خوشحال بودم و از طرف دیگر نگران بودم که بعد از رفتن من بالای پدر و مادرم چه خواهد آمد. چمدان لباسم را شبهنگام بیرون گذاشتم و با روشن شدن هوا با خداحافظی از مادرم راهی شدیم. در جریان راه از کابل به قندهار و از قندهار به هرات با گروه طالبان روبهرو میشدم و آب در وجودم میخشکید. خیلی ترس و دلهره داشتم که مبادا این گروه به بهانهای مرا دوباره نزد طالبان دیگری که در خانه کمین گرفتهاند، بفرستند. زمانی که به هرات رسیدیم برادرم به من زنگ زد و با الفاظ رکیک و تحقیرآمیز هشدار داد که دوباره برگردم در غیر آن خودش موتر گرفته و از مرز مرا باز خواهد گشتاند. از ترس دست و پاهایم میلرزید و عرق تنم خشکی نداشت. تنها دلگرمیام پدر پیرم بود. او باعث میشد که ترسم فروکش کند. با دستان لرزانش دستم را گرفت و گفت که حالا آمدی پس ادامه بده و نترس. همین جمله باعث شد تا بر خود مسلط شوم؛ اما ترس از راه رسیدن برادرم تا مرز ایران مرا همراهی میکرد و حس میکردم کسی مرا از پشت سر محکم گرفته و نمیگذارد از میان غولهای ترسناک «طالب» عبور کنم.
سرانجام، با همه دلواپسیای که داشتم سر مرز ایران رسیدم. افراد طالبان و مرزبانان از من پاسپورت، محرم و دلیل سفرم را پرسیدند. با ترس و لرز جواب دادم و آنها مرا گذاشتند که از مرز عبور کنم. با عبور از مرز دیگر هیچ طالبی ندیدم، با این که زادگاهم را ترک کرده بودم، اما احساس آزادی میکردم. خوشحال بودم از این که از دست طالبان خانه و جامعهام رهایی یافتم. تنها اضطرابی که تا حال در وجوم است چشمان پراشک مادر و پدرم بود که از دلسوزی به من اشک ریختند و حمایتم کردند، در غیر آن من بیکسترین فرد این کره خاکی هستم.