پس از حاکمیت طالبان زندهگیاش دگرگون شده است. ترس و وحشت ربوده شدن از سوی این گروه و نظامیان پاکستان کابوس شبهایش شده است؛ لحظاتی که هرازگاهی ممکن است از سوی سربازان پاکستان بازداشت و به چنگ طالبان بازگردانیده شود. همان گروهی که بیشتر از دو سال است بر زندهگی زنان در افغانستان سایه افگنده و در صدد اسارت آنان از هیچ تلاشی دریغ نمیورزد. او در این مدت بیشتر از آرامش ترس، استرس و رنج را تحمل کرده است. همانند دهها فعال حقوق زن پس از ماهها دربند بودن برای نجات جانش به کشور دیگری آواره شده است؛ کشوری که در آن جا نیز آرامش را از او ربوده و کابوس کشالهدار وحشت خواب را برایش حرام کرده است. او برای نجات جانش با هزاران مشقت خود را از افغانستان به پاکستان میرساند و هنگام عبور از مرز که یک سوی آن زندهگی و سوی دیگر آن خوف مرگ وجود داشت، خاطرات بدی در ذهنش حک شده است؛ لحظههایی که چهره اصلی گروه طالبان را با چشمش دیده و ظلمت این گروه را با مغز استخوان حس کرده است. در حالی که بغض بیچارهگی آن روز را هنوز نتوانسته است قورت دهد، لحظات خوفناک آن را با ترس و استرس روایت میکند. او به قصد آرامش در مکانی رخت سفر میبندد که زندهگی زنان در معرض خطر به نخ باریک وصل شده است.
راحله حسن، یکی از فعالان حقوق زن است که سالها برای حقوق زنان مبارزه کرده و برای آگاهی دهی و رشد استعداد زنان و کودکان کار کرده است. او پیش از حاکمیت طالبان در نهادهای مختلف برای توانمندسازی زنان تلاش کرده و نهادی را بهنام Girls UP راهاندازی کرده بود که در آن برای آموزش زبان، مهارتهایی چون خیاطی، دستدوزی و همچنان برای دانشجویان دختر که توانایی پرداخت مصارف تحصیلیشان را نداشتند، کمک مالی میکرد تا از تحصیل باز نمانند. او برای گسترش کارهایش قرار بود با چند دانشگاه خصوصی و دانشگاه کابل توافقنامهای را امضا کند که با اجرایی شدن آن تعداد زیادی از دانشجویان دختر در کنار درسهای اساسی مهارتهای مختلف را فرا میگرفتند؛ اما پس از حاکمیت طالبان او نه تنها این قرارداد را از دست میدهد، بلکه از همه فعالیتهایش بازمیماند؛ زیرا این گروه پس از شناساییاش، او را به بهانه کمک کردن برای ادامه فعالیتهایش در جاهای مختلف فرا خوانده و قصد بازداشت او را داشت. میگوید: «پیش از این که طالبان قدرت را بگیرند، شماره و ایمیلم در ارگانهای مختلف ثبت بود. من از طریق شماره و ایمیل تماس و پیامهای مشکوک را دریافت میکردم. یک روز از یک خانم که خود را از بانک جهانی معرفی کرده بود تماس دریافت کردم و برایم گفت که در منزل هفت مارکیت تجارتی زدران بیا ما بهخاطر تجارتی که داری قرار است یک مقدار بودجه برایت بدهیم، در صورتی که آن جا هیچ دفتری نبود. بار دیگر یک نهاد معتبر با من تماس گرفت و مرا در یک جایی که بیرون از مرکز کابل بود، خواست و گفت که یک مقدار کمک رسیده که به شما تعلق میگیرد، بیایید و تسلیم شوید. و همین طور، دهها پیام و تماس دریافت میکردم. حتا بارها مرا در دانشگاه کابل خواستند که خوشبختانه با همکاری یکی از استادان آن جا باخبر شدم و نرفتم. فهمیده بودم که هر کسی است میخواهد به هر بهانهای مرا به دست گروه طالبان بیندازد.»
راحله نیز همانند دهها زن و افراد در معرض خطر روایت تلخ و غمانگیزی از جریان فرارش دارد؛ فراری که در کنار از دست دادن خانه، زندهگی و سالها زحمتش او را بارها نیمه جان کرده و مرگ تدریجی را تجربه کرده است. او جریان فرارش را چنین روایت میکند: «برای فرار از افغانستان پدرم را راضی کردم تا مرا همراهی کند. برای این که طالبان مرا نشناسند خود را سر تا پا سیاهپوش کرده بودم طوری که حتا دستانم پیدا نبود. تا رسیدن به مرز دهها ایستگاه بازرسی این گروه را پشت سر گذراندیم و در هر ایستگاه از ترس بارها مردم و زنده شدم.»
زیر پوشش کامل سیاه دختری نهان شده بود که امید و آرزوهایش را جا گذاشته و قصد داشت کالبدش را به جای امنی انتقال دهد؛ دختری که زیر آن برقع نفسهایش به شمارش افتاده و برای نجات جسمش تقلا میکرد. او نمیخواست همه داشتههایش را جا بگذارد و روانه دنیای دیگر شود، اما از ترس بدنامی و شکنجه شدن خانوادهاش از سوی طالبان مجبور به فرار میشود. با چشمان پر از اشک و ترس که هر لحظه گوشت تنش را میخورد خود را سر مرز میرساند. افراد این گروه سر مرز او را از پدرش جدا میکنند و هر دو را مورد بازپرس قرار میدهند. پس از ختم سوالهای زیاد به پدرش اجازه عبور میدهند، اما او را نگه میدارند و یک ساعت در آن جا دربند میماند. او که هنوز آن روز را فراموش نکرده است، با صدای لرزان چنین میگوید: «بیشتر از یک ساعت مرا در آن جا نگه داشتند و سوالپیچم میکردند. میگفتند کی استی و کجا میروی؟ قصد داشتند به هر نحوی صورتم را ببینند، اما من سر تا پا سیاه پوشیده بودم و حتا دستم هم دیده نمیشد. با خندههای شیطنتآمیز که حالم را بد میکرد میگفتند که به تو اجازه نیست و برگرد. دست و پایم میلرزید و خیلی ترسیده بودم که مبادا شناسایی شوم و این مرز آخرین مکانی باشد که در آن نفس میکشم. از ترس مات و مبهوت مانده بودم تا این که یک پسر که حدود ده سال سن داشت، نمیدانم کی بود و چهطور فهمیده بود که مرا اجازه عبور نمیدهند، گفت که اگر میخواهی نجات پیدا کنی هوش طالبان که دیگه طرف شد فرار کن. با این که خیلی سخت بود، اما چاره نداشتم. وقتی افراد این گروه مصروف شدند دویدم و پشت سر خود را ندیدم. هر لحظه احساس میکردم تیرباران میشوم، اما در نصف راه که رسیدم صدای جیغ و فریاد بالا شد. در حالی که میدویدم پشت سر خود را نگاه کردم. دیدم طالبان همان طفل ده ساله را که به من راه نشان داده بود زیر شلاق گرفته و چنان تازیانه میزدند که صدایش زمین و آسمان را گرفته بود. مثلی که فهمیده بودند آن پسر در فرار من نقش داشت. خیلی ترسیده بودم و با خود گفتم که وقتی این وحشیها سر طفل رحم نمیکنند، چه برسد به من. اگر به دست این گروه بیفتم مرا تکه تکه خواهند کرد، اما دلم هنوز سر مرز گیر کرده است و آرامش ندارد. نمیدانم سرنوشت آن طفل بیچاره چه شد.»
راحله فکر میکرد که با فرار از چنگ طالبان خودش را به جای امنی میرساند و دیگر از ترس و وحشت خبری نخواهد بود؛ اما بیخبر از این که از چاله به چاه پرتاب شده است. او اکنون آرامش نسبیای را که داشت نیز از دست داده است و هرازگاهی ممکن است پولیس پاکستان بهخاطر ختم مدت ویزه و تمدید نکردن آن، او را به افغانستان بازگرداند. ترس بازگشتن و به چنگ طالبان افتادن این روزها او را زمینگیر کرده و از شدت استرس و فشار روانی سلامتیاش را از دست داده است. او نیز همانند بسیاری از زنان و دختران در منجلاب ترس و ناامیدی گیر کرده است و هیچ راه نجاتی ندارد.