وقتی میخواستم در پیوند به شعر شاعر نابینا به تعبیر بهتر شاعر روشندل باقی قایلزاده چیزهایی بنویسم، خاطرهای در ذهنم زنده شد. دانشگاه افغانستان سومین سال پایهگذاریاش را جشن گرفته بود. شب شعری نیز برپا شده بود. در آن شب شعر، دختر جوانی بهنام بنفشه احمدی پارچه شعری خواند از سرودههای خودش.
چشمهای زیبایی داشت و نمیانگاشتی که این شاعر جوان با چشمان زیبایی که دارد نمیتواند شنوندهگان خود را ببیند. در کنار رییس دانشگاه افغانستان، فرامرز تمنا، نشسته بودم، آرام در گوشم گفت: این شاعر نابیناست، نابینای مادرزاد. دلتنگ شدم.
به شعر او بیشتر از شعر همه شاعران دیگر توجه کردم. ذهنم با سطرسطر شعر او راه زد. میخواستم بدانم که شاعر در شعر خویش از چه رنگهایی سخن میگوید و جهان او چه قدر رنگین است. تنها با یک رنگ برخوردم که جایی میگفت: «چنان دشت سبز!» با خود گفتم خدایا مگر سبز و آن هم دشت سبز، در ذهن این شاعر عزیز چه مفهومیدارد و سبز را چه گونه احساس میکند. آیا سبز برایش یک مفهوم است یا یک تجسمی که ذهن او برای خودش ساخته است.
این دشت سبز بهگونه یک تشبیه ذهنی پدیدار شده بود. شاید دشت سبز را وقتی شناخته که از مادر شنیده و بعد پرسیده دشت سبز چهگونه چیزی است؟ شاید مادر گفته باشد که دشت سبز مانند زیبایی تست و شب تاریک مانند چشمهای تو! بعداً چنین چیزهایی توانسته تا در ذهن او مفاهیم موهومی را ایجاد کند و آنگاه آن مفاهیم در نفس و ذهن او جای گرفتند و توانستهاند تا در شعر او چهره نمایانند.
با اینحال، ما نمیدانیم دشت سبز برای او یعنی چه؟ برای آن که دشت سبز او نمیتواند آن دشتی سبزی باشد که ما در ذهن داریم. ما دشت سبز را میبینیم، ما از دشت سبز میگذریم؛ اما او نه دشت سبز را میبیند و نه از آن میگذرد.
رنگها را چشم تشخیص نمیدهد، همانگونه که آواها را گوش؛ بل چشم و گوش دو دستگاهیاند که انگیزههایی را به نام رنگ و آوا به مغز میرسانند و این مغز است که تشخیص میدهد بیننده چه رنگی را میبیند یا چه آوایی را میشنود. حس و مفهوم رنگ و آوا این گونه در ذهن انسان پدید میآید. آنانی که مادرزاد نابینا هستند هیچگاهی نمیتوانند چنین انگیزهای را در مغز داشته باشند و اگر تصوری هم که از رنگ دارند، تصوری است که از شنیدن واژه رنگ در ذهن آنان ایجاد شده است. ما نمیدانیم که آن تصور یا توهم چه گونه است! چه معلوم شاید توهم آنان زیباتر از دنیای به ظاهر رنگین ما بوده باشد!
شفیعی کدکنی داستانی را از ابوحیان توحیدی نقل میکند: «یکی از طلاب حکمت از مرد کور مادرزاد پرسید: تو سپیدی را چهگونه تصور میکنی؟ گفت: شیرین است، و بعد ابوحیان توضیح میدهد که چون این مرد کور، حس درک سپیدی را نداشته، آن را به حاسه دیگری که خود واجد آن است، انتقال داده است.»
صور خیال در شعر فارسی، ص 356
این روایت را از آن آوردم که باقی قایلزاده هرچند نابینای مادرزاد نبود؛ اما در نیمههای زندهگی چراغ روشن چشمهایش به خاموشی گرایید و از آن زمان به بعد او بهنام شاعر نابینا نیز شهرت یافت. بیماری چشم، او را در سال 1330 خورشیدی با درد بزرگ نابینایی گرفتار کرد. چنین بود که مینالید:
بیوفایی، کی روا باشد
ظلم بر من، کی به جا باشد
درد باقی، بیدوا باشد
چشم باقی، بیشفا باشد
میوه باغم، مرهم داغم، آهوی راغم، تا به کی آزار
مشاطه فکر، کلیات اشعار، ص 206
قایلزاده دستکم دو دهه آخر زندهگیاش را در نابینایی و تاریکی بهسر برد و این دوران پختهگی شاعری او بود. وقتی کلیات او را برگ گردانی میکنی، میبینی که بازتاب رنگها در سرودههای او بسیار بسیار اندک است. میتوان گفت که شعرهای او از نظرکاربرد رنگ سیاه و سپید است. در حالی که او سی سال زندهگی را در بینایی به سر برده، رنگها را دیده، گلها و شگوفهها را دیده و بوییده، غروب و طلوع را دیده، آسمان پرستاره و ماه را نیز.
چنین شاعری اگر نابینا هم که شود، با مفاهیم رنگها آشناست. به زبان دیگر از رنگها یک جهان ذهنی با خود دارد. این جهان ذهنی در هنگام سرایش شعر با جلوههای رنگین خویش، ظاهر میشود. با اینحال چرا در شعرهای قایلزاده چنین نشده است. چرا قابل زاده به کاربرد رنگها در شعرهای خویش بیاعتنا بوده یا چرا آن جهان ذهنی رنگین در هنگام سرایش شعر با سرودههای او درنیامیخته است؟ میتوان این امر را گونهای ویژهگی شعرهای او خواند؛ اما به این پرسش که چرا چنین شده است؟ نمیتوان بهسادهگی پاسخ داد. شاید هم برای آن که روزگار شاعری قایلزاده خود روزگار سیاه و سپید بود و اگر رنگی هم که وجود داشت همان رنگ خون بود. روزگار که نظام بیدادگر زندهگی مردم را سیاه ساخته بود و شاعر همه چیز و همه رنگها را تنها سیاه و سپید میدید.
کلیات شعرهای قایلزاده زیر نام «مشاطه فکر» به همت انجینر نصیر احمد صابری، خواهرزاده شاعر پس از کوشش بسیار به نشر رسیده است. او با چنین کاری نه تنها زندهگی معنوی قایلزاده را از تباهی نجات بخشیده، بلکه خدمت بزرگی را نیز به شعر و ادبیات معاصر پارسی دری انجام داده است.
بربنیاد اطلاعاتی که در پیوند به زندهگینامه قایلزاده آمده است، طاهر ناصری، محمد اسماعیل گلبان، داکترحسین بهروز و قاسم صابری از نخستین کسانیاند که شعرهای پراکنده شاعر را گردآوری کردهاند. بدون تردید اگر تلاش این دوستان و نزدیکان شاعر نمیبود، امروزه کلیاتی هم از او در میان نبود.
قایلزاده شاعری بود عیار و جوانمرد، که شعر و صدایش، صدای دادخواهی بود و مبارزه در برابر استبداد. عاشق آزادی و همبستهگی مردم بود و با جنبشهای روشنفکری روزگارش پیوند استواری داشت. شعرهایش پر است از مفاهیم اجتماعی، وطندوستی، آزادیخواهی، مبارزه و عناصر شعر پایداری در برابر استبداد و حاکمان روزگار.
بربنیاد اطلاعاتی که انجینر نصیراحمد صابری در زندگینامه قایلزاده ارایه کرده است، پدر قایلزاده عبدالله نام داشت، عالم دین بود و قایل تخلص میکرد. در دربار امیرحبیبالله در کاخ سلطنتی سررشتهدار بود. باقی به سال 1293 خورشیدی در چنداول کابل چشم به جهان گشود. هنوز به جوانی نرسیده بود که مرگ، پدر را از او گرفت.
آموزشهای ابتدایی را نزد مامایش سلطان محمد که مردی بود شاعر و دانشمند فرا گرفت. او بود که قایلزاده را با فلسفه، زبان و ادبیات پارسی دری، فنون ادبی و زبان عربی آشنا ساخت. بعداً قایلزاده به مکتب صنایع رفت و آن جا در بخش قالینبافی و زبان پارسی دری به آموزش پرداخت.
سال 1314 خورشیدی بود که مکتب را تمام کرد و همانجا آموزگار زبان و ادبیات پارسی دری شد.
عمر دراز نکرد؛ اما در این عمر کوتاه شاهد دورههای پرفراز و فرود زندهگی سیاسی و اجتماعی کشورش بود. سال خاموشی او را عبدالحق واله 1340 خورشیدی نوشته، هم به قول او قایلزاده به سال 1330 بینایی خود را از دست داد.
دوست دیگر شاعر، حاجی محمد یوسف نظری در یادداشتی که بر کلیات او نوشته است میگوید: «من در میمنه به حیث آمر شعبه بانک ملی و قند و شکر کار میکردم. دو سه سال بعد یعنی به سال 1329 که دوباره به کابل بازگشتم، از احوال دوستان معلومات کردم. شنیدم که آقای عبدالباقی خان بینایی خود را از دست داده، به عیادتش رفتم «.
مشاطه فکر، کلیات اشعار، ص 57
پس سال نابینایی او میتواند سال 1329 یا 1328 باشد که به سالهای صدارت شاه محمود خان برمیگردد. درست دورانی که قایلزاده با جنبشهای سیاسی این روزگار پیوند استوارتری برقرار کرد بود. پس از آن که قایلزاده روشنایی چشمانش را از دست داد، خواهرزادهاش محمد قاسم صابری شعرهایش را یادداشت میکرد که بخش بزرگ کلیات اشعار قایلزاده براساس یادداشتهای او تهیه شده است.
قاسم صابری بعداً پزشک شهرهای شد در جراحی قلب، با دریغ که او در سالهای تجاوز شوروی، بهوسیله رژیم دستنشانده مانند هزاران دانشمند، نویسنده، شاعر، روشنفکر و آگاهان دیگر به شهادت رسید.
قایلزاده شاعری بود هدفمند. نه تنها با شیوههای حکومتداری نادرخان مخالف بوده، بل با میراث سیاسی باقیمانده از او نیز سر سازگاری نداشت. او شعری دارد زیر نام «بلوای خیال». او در این شعر در هوای تغییر تقدیر خود و تقدیر اجتماعی – سیاسی کشور است. به گفته اقبال، میخواهد تقدیر خود و سرزمینش را به دست خود بنویسد. این گونه است که در برابر روزگار و قضا و قدر میایستد و فریاد میزند:
باش تا پنبه ز گوش فلک سفله کشم
انتقامی ز قضا و قدر … کشم
زود باشد که به آهنگ نقار و سرنا
شاه ناخواسته را، مسخره از حجله کشم
با شرار دل سوزان ضعیفان جهان
عاقب ماهی بریان شده از دجله کشم
چند گاهی است گرفتم به شبانان الفت
که سگ و گرگ و شگال از وسط گله کشم
دام بازم، نکنم صید غزال و نخچیر
دارم امید، پلنگ رمه در تله کشم
زان نه رفتم عقب کرمک شبتاب هرگز
قحبهام، گر قدمی جانب هر دله کشم
مرگ صد مرتبه دارد شرف آن دم که به عجز
پیش نا جنس، یخن پاره کنم، سله کشم
کمتر از سگ به نظر آیم و بدتر ز مگس
چون پشک، گر سر خوان دگران کله کشم
لذت عمر همان است که جدی گذرد
عار خوانند چو صوفی بروم، چله کشم
دوستان قیمت هر ناکس و کس میدانم
تو مپندار، دُر و شیشه به یک پله کشم
آصف آزرده مشو! میگذرد شام فراق
روز وصل آید و یاران همه زین وهله کشم
مرد را جامه دیبا کند احمق «باقی«
بهتر آن است تن از پیرهن حُله کشم
همان، ص 138
این شاه ناخواسته چه کسی میتواند باشد؟ که شاعر میخواهد او را از حجله بیرون آورد. واژه «حجله» در دومین بیت شعر، این اندیشه را در ذهن خواننده بیدار میسازد که گویا قایلزاده با دامادی گفت و گو دارد، در حالی با تأملی میتوان گفت که این شاه ناخواسته جز ظاهرخان کسی دیگری نیست. به همینگونه گرگان و پلنگان در این شعر میتوانند استعارههایی باشند برای هاشم خان، برادران و همه دمودستگاه سلطنت که چنگ و دندان در گلوی مردم کردهاند. شاعر میخواهد رمه را که نماد مردم است از شر این گرگان و پلنگان رهایی بخشد. درحقیقت آن گرگان و پلنگان خونخوار را به آوردگاه فرا میخواند.
دست در کاسه آنان نمیکند، قیمت دُر و شیشه را به یک ترازو نمی سنجد. عاشق خورشید است و هر کرمک شبتاب نمیتواند او را از راه زند. خود را چنان صوفیان بیاعتنا به استبداد جاری در کشور به چلهخانهها نمیزند آن هم در روزگاری که مبارزه با استبداد به یک امر جدی بدل شده است. در چنین وضعیتی چلهنشینی خود پشت کردن به مردم است. به پیروزی حقیقت باورمند است. «آصف» را دلداری میدهد که ناامیدی را به خود راه ندهد که این شام فراق میگذرد و آنگاه بامدادان در کرانههای زندهگی چهره مینماید. به احتمال نزدیک به یقین میتوان گفت که این «آصف»، مخاطب قایلزاده، همان دوست عزیز و مبارزش، زنده یاد آصف آهنگ است.
این دشمنی با رژیم خودکامه برجای مانده از نادرخان و میراث سیاسی او تنها برای آن نیست که چنان گرگان و پلنگانی خود را به رمه زده و روزان و شبان، رمه، یعنی مردم را تاراج میکنند، بل در جهت دیگر او نظامهای وابسته به بیگانه را نیز نمیپذیرد و میخواهد تا مردم برخیزند و هستی چنین نظامهایی را از میان بردارند.
آنان که دل به دولت بیگانه دادهاند
غیرت کنید و هستیشان از جهان کشید
هر کشوری که چشم طمع دوخته به ما
خیزید چشمشان ز قفا با سنان کشید
تا کی چو خون مرده نشینید بین رگ
پایی زنید و سر ز عروق نهان کشید
از انقلاب خون بگریزید دوستان
بر انقلاب فکر، همه تیغ زبان کشید
همان، ص 178