از روزهای خوب دانشجویی میگوید؛ روزهایی که صنف دانشگاه و مسیر پل سوخته تا دانشگاه کابل را قدم میزد. لحظاتی که همانند خاطره خوب در ذهنش نقش بسته است و از آن با شوق یاد میکند. در هفته پنج روز مسیری را که او را به رویاهایش میرساند، با شور و هیجان طی میکرد؛ مسیری که نهتنها شاهد رفت و برگشتش، بلکه شاهد تلاشهای او نیز بود. فصلهای گرم تابستان و سرد خزان با کتابهای در دست و دستکول آکنده از کتاب برای رسیدن به رویاهایش تقلا میکرد؛ زیرا با وجود دغدغهها راه رسیدن به رویاهایش را هموار میدید و با تمام قوت به سمت آنها حرکت میکرد. آن مسیر برایش خیلی زیبا بود، آنقدر که جز آن رخ به سمت دیگر نمیگرداند. حالا آن جادههای پرازدحام اما دلگیر را کمتر پرسه میزند و کمتر یاد روزهای خوب را در ذهنش به تکرار مرور میکند. میگوید که اگر دو سال دیگر نیز محروم از آموزش باشد و دیگر نتواند در صنفهای دانشگاه حضور یابد، شاید هرگز نتواند آن مسیر را بازیابد.
رابعه یکی از دانشجویان بازمانده از تحصیل است. او دانشجوی سال سوم رشته فارمسی دانشگاه کابل بود که دولت به دست گروه طالبان سقوط کرد. پس از حاکم شدن این گروه و وضع محدودیتهای روزافزون بر کار، فعالیت و آموزش دختران و زنان، او نیز همانند دهها هزار دانشجوی دیگر دختر از ادامه تحصیل باز مانده است. رابعه اکنون در چهاردیواری خانه انتظار بازگشایی دانشگاه را میکشد و میگوید که طالبان با وجود اعمال انواع محدودیتها بر کار و فعالیت زنان، باید درهای مراکز آموزشی را به روی دختران باز کنند. او نسبت به سیاست چندپهلوی این گروه شاکی است و میگوید: «این چه قسم حکومت است؟ درهای دانشگاه و مکتب را بسته کردند، دخترها و زنها را نمیگذارند در دفترهای دولتی و غیردولتی کار کنند. گاهی حجاب را بهانه میکنند و گاهی هم یک مساله دیگر را. هر روز یک محدودیت جدید بالای زنان وضع میکنند، اما از یک طرف برای زنان نمایشگاهها برگزار میکنند و میگویند که ما از تجارت زنان حمایت میکنیم. در سخنرانیهای خود نیز از حقوق زن حرف میزنند، اما زن تجارتپیشه در دنیایی که سراسر رقابت است، وقتی بیسواد باشد، چهطور باید پیشرفت کند یا چگونه در مکتبها معلم و در شفاخانهها داکتر زن جذب میکنند، وقتی هیچ توجهی به آموزش و تحصیل دختران ندارند؟ تقریبا سه سال است که دختران از مکتب و دانشگاه محرومند و در این مدت زجر میکشند و بارها خواستهاند تا به آنها اجازه دهند که درس بخوانند، اما هیچ کس به خواستشان گوش نمیدهد.»
رابعه همانند بسیاری از دانشجویان دختر برای راهیابی به رشته دلخواهش در دانشگاه، شب و روز تلاش کرد. او از شببیداریها، تلاشهای بیوقفه و روزهایی که چیزی جز کامیاب شدن به دانشگاه کابل برایش مهم نبود، چنین میگوید: «دوران کانکور خیلی سختی داشتیم. با وجود چالشهای امنیتی و شهید شدن بسیاری از همصنفیها و دوستهای ما در حملات انتحاری که در مرکزهای آموزشی در دشت برچی کابل رخ داد، ادامه دادیم. شب و روز درس میخواندیم. روزها در کتابخانه و شب در خانه درس میخواندیم. در تقسیماوقات خود یک روز هم رخصتی نداشتیم. دقیقهها، ساعتها و حتا ثانیههایمان با ریاضی، فزیک، کیمیا و درسهای علوم اجتماعی میگذشت. جشن نداشتیم، عید نداشتیم، سال نو نداشتیم؛ چون جشن و عید ما زمانی بود که پس از اعلام نتایج کانکور به رشته دلخواهمان کامیاب میشدیم. اما کجا شد نتیجه آنهمه زحمت؟ کجا شد رویاهایی که برایش از جان خود گذشته بودیم؟ حیف خون آنهمه جوان که در راه هیچ ریخته شد.»
با گلوی پربغض و چشمهایی که دیگر شور و اشتیاقی در آنها دیده نمیشود، از دردهای ناگفتهاش سخن میگوید؛ از روزهایی که بیوقفه در مسیر رسیدن به رویاهایش تلاش میکرد. اکنون از آن روزها جز زخمی که از حمله انتحاری در پای چپش و مسیر پرخموپیچ دانشگاه، چیزی به یادگار نمانده است. او این زخم را نشانه یک عمر تلاش بیهوده میداند که در راه هیچ هدر رفته است. به جز زخم پای او، تنهای بیجان زیادی که جز اسم آنها چیزی باقی نمانده است، یادآور روزگاری است که در آن رابعههای زیادی برای آینده روشن تقلا میکردند.
رابعه میگوید که جوانان افغانستان همواره قربانی سیاستهای ناکارآمد حکومتهایی شدهاند که همواره مردم را به پرتگاهها کشاندهاند. او و بسیاری از دختران برای آبادی کشوری تلاش کردهاند که اکنون به دست گروه طالبان در حال نابود شدن است و اختیار این ملک بار دیگر به دست کسانی افتاده که باری این کشور را به قهقهرا کشانده بودند. به باور او، تلاش و زحمتهای همنسلانش که در بیش از بیست سال گذشته بدون وقفه کار کردند، با سقوط کامل دولت به دست گروه طالبان متوقف شده و کشور در حال بازگشت به سالهایی است که جز بدن خسته و زخمی چیزی در خود نداشت. میگوید: «بیست سال برای بازسازی و تعمیر روحهای زخمی و خسته وطن و مردمان آن تلاش کردیم. مردمان این وطن که خسته از جنگ بودند و در هر سو پراگنده شده بودند، همه بازگشتند و در آبادی آن سهمی داشتند، اما همه بار دیگر ویران شد.»
در حالی که روزهای دشواری را میگذراند و به آینده درخشان بیباور شده است، در کنج خانه حسرت روزهایی را میخورد که از مکتب به مرکزهای آموزشی و از آنجا به دانشگاه راه یافته بود و برای رسیدن به رویاهایش بیوقفه تلاش میکرد. از طرفی، دلتنگ روزهایی است که مسیر رسیدن به دانشگاه را پیاده طی میکرد و همواره به این فکر بود که روزی بذرش به ثمر برسد و از آن گل بروید؛ گلهایی از جنس امید که عطر مقاومت و تلاش دهد و از بوی آن بسیاری از دختران افغانستان مستفید شوند و الهام بگیرند.