مختار در 38 سالهگی، بعد از 18 سال زندهگی مشترک و داشتن دو فرزند، میخواست از همسرش جدا شود و با یکی از همکارانش ازدواج کند. به گفته خودش، همسرش زنی معمولی بود از منطقه خودشان که سواد چندانی نداشت و فقط تا حدی خواندن و نوشتن میدانست. نامش سمیه بود. زنی که تمام همتش را در خانهداری، مهمانداری، بزرگ کردن اولاد و نهایتاً راضی نگهداشتن مختار جمع کرده بود، اما ظاهراً موفق نشده بود. تلاشهای سمیه برای مختار اصلاً کافی به نظر نمیرسید؛ او زنی میخواست که همصحبت او شود و بتواند با او خوش بگذراند و به قول خودش، همسویهاش باشد.
– از زندهگیات با سمیه میگویی؟ چطور شد که با هم ازدواج کردید؟
من اصلاً نمیخواستم با او ازدواج کنم. به اجبارِ پدرم، ازدواج کردم. من در کابل درس میخواندم و اصلاً سمیه را نمیشناختم. در دانشگاه کابل محصل بودم. پدرم مرا خواست به ولایت. وقتی رفتم، دیدم برایم زن انتخاب کردهاند. خودم اصلاً نمیفهمم چه شد که دیدم ازدواج کردهام. از همان اول نمیخواستمش. به خاطر اینکه از روی جبر بود، ولی چیزی گفته نمیتوانستم.
– حالا گذشته از اینکه به اجبار و اصرار پدرت ازدواج کردهای، خود سمیه چطور زن است؟
او بنده خدا زن خوبی است. هرچه من بگویم، انجام میدهد. چند بار خشن شدم و یک بار هم بد رقم جنگ کردم. گفتم شاید از من بیزار شود برود، ولی بنده خدا خیلی صبر دارد. خیلی مرا تحمل کرده است. من خودم میفهمم که زن خوبی است، ولی من با او نمیتوانم زندهگی کنم.
– چند باری که با هم خشن شدید و جنگ کردید، سر چه موضوع بود؟
او جنگ نمیکرد، من جنگ میکردم، چون نمیخواستم با او زندهگی کنم. با خودم قسم خوردهام خوشبخت نشوم.
– برای اینکه به پدرت ثابت کنی که اشتباه بزرگی کرده است و نباید به اجبار برایت زن میگرفت؟
بلی، از اینکه پدرم فکر کند من خوش هستم و از زندهگیام راضیام، عصبانی میشدم. برایم مهم بود که پدرم بفهمد اشتباه کرده و مرا خوشبخت نکرده است. برای همین در خانه جنجال میکردم.
– هزینه این اشتباه و نارضایتی را باید تو و سمیه و اولادتان بپردازید.
این زندهگی نتیجه همان اشتباه است. من هم این نتیجه را نمیخواهم.
– زندهگی امروزت بیشتر نتیجه اشتباه پدرت است یا تداوم اشتباهات خودت در رابطه با همسرت؟ بسیاری از شرایط زندهگی ما نتیجه اجبار است، حتا به دنیا آمدنمان؛ ولی سعی میکنیم در درون همین اجبارها چیزی که به نفعمان است و درستتر است را بسازیم. امکان و توانش را هم داریم. با توجه به اینکه میگویی سمیه خودش زنی خوب و صبور و با مدارا است، امکان اینکه از دل همین اجبار یک زندهگی خوب برای خودت میساختی، نبود؟
با عصبانیت خود و اشتباه پدرم چه میکردم؟
– عصبانیت را میشود تحمل کرد. هیچ وقت به پدرت گفتی که چقدر از تصمیمش عصبانی هستی؟
نه، خواستم نشانش بدهم.
– بهتر بود به جای نشان دادن نتیجه اشتباهش، با او صحبت میکردی و فقط میگفتی که تا اینجا او اشتباه کرده است و فقط با صحبت کردن او را متوجه اشتباهش میکردی و میگفتی که اگر زندهگیات دارد خوب میشود، به خاطر رفتار درست خودت است، نه انتخاب او. میدانم حرف زدن در این مورد با پدر، خیلیخیلی سخت است، ولی خیلی بهتر از این است که هزینه این اثباتگری را زندهگی تو و سمیه و فرزندانت بدهد. حالا این کسی که میخواهی با او ازدواج کنی، چطور دختر است؟
همکارم است. مشکل این است که او راضی نمیشود با من ازدواج کند، ولی من علاقهمندش هستم و میخواهم هر طور شده با او ازدواج کنم. آمدم شما راهی نشانم بدهید یا با او صحبت کنید که راضی بشود.
– به نظر میرسد همان کاری که پدرت با تو کرد، حالا تو میخواهی با آن همکارت انجام بدهی. او را مجبور کنی با تو ازدواج کند. بهتر است بیشتر در موردش صحبت کنیم…
مختار در نهایت بعد از چندین جلسه، از ازدواج با همکارش منصرف شد و پذیرفت که در همین زندهگی فعلیاش بماند و از خانوادهاش مراقبت کند.
ازدواج اجباری در افغانستان، موضوعی است که بیشتر دختران این سرزمین را در زندهگیشان به رنج و آسیب میرساند؛ اما روی دیگر این پدیده که کمتر دیده میشود، پسرانی است که آنها هم تحت همین فرهنگ آسیب میبینند. در واقع ازدواجهای اجباری همیشه حداقل دو قربانی دارد؛ دختر و پسری که هیچ کدامشان نمیتواند در زیر سقف اجبار به خوشبختی برسند. آنچه میماند، روابط قدرت است که به برخی مردان امکان بیشتری برای تغییر مسیر این اجبار را میدهد و زنانی که معمولاً بیشتر آسیب میبینند.
نوت: تمامی اسامی استفاده شده در این نوشته، مستعار است.