زنان افغانستان به دام نیروهایی افتادهاند که زنستیزی وجه غالب خصوصیتهای آنهاست و با گذشت هر روز پایههای ستم و خشونت آنها بر زن مستحکمتر میشود. در این شرایط، بدون شک نوشتن، روایتگری و ثبت روزگار زنان از زبان خودشان، یکی از راههای مبارزه با این ددمنشی است. سخن گفتن و روایت کردن، برای ترسیم افق رهاییبخش کمککننده است. قربانی/گوینده با روایت کردن، به خود عاملیت میبخشد و نخستین و آنیترین نتیجه آن احساس رهایی از اندوه سنگین، هر چند در حد سبکی دل برای گوینده آن است. از این طریق زنان و یا دیگر اقلیتهای مورد تبعیض میتوانند از عقدهها و سردرگمیهایی خویش حرف بزنند، تجارب مشترکشان را بازگو کنند و با نوشتن آن به ثبت آنچه بر زندهگیشان رفته است، یاری رسانند. امروز 25 نوامبر، روز جهانی مبارزه با خشونت علیه زنان، دنبال زنانی رفتهام که خشونت را به شدیدترین شکل آن با پوست و استخوان لمس کردهاند و تا هنوز از تکان آن زندهگیشان لرزان است.
روایت نخست
شکوفه، زنی جوان است که بهترین روزهای عمرش قربانی خشونت جنسی از سوی خانوادهاش شده است. او برای گریز از خانهای که تبدیل به بستر آزار جنسی برایش شده بود، به مکتب و دانشگاه رفت؛ اما از دام ستم رهایی نیافت. تا اینکه بالاخره با مهاجرت از افغانستان به یکی از کشورهای همسایه، از خانوادهاش برای همیشه بُرید و زندهگی جدیدی را آغاز کرد. او روزهای تلخ زندهگیاش که قلم را از نوشتن شرم میآید، چنین روایت میکند:
«من بازیچه برادرم شدم. زمانی که تازه نوجوان شده بودم، زیر دست برادر بزرگ قرار گرفتم. ما در جایی زندهگی میکردیم که دور از قوم و خویش بود. هیچ یک از فامیلها با ما ارتباط نداشت؛ چون که پدرم و برادرانم همهگی وقت و ناوقت شراب مینوشیدند و همین سبب شده بود که قبیله با ما رفتوآمد نکنند. پدرم که در عیش و عشرت خودش بود، اصلا طرف خیالش به من تکدخترش نبود. برادر بزرگم اما مثل گرگ وحشی همه هوشش به من بود. او هر وقت دلش میخواست، مرا میبرد به اتاق کوچک و تاریکی که در گوشه حویلی بزرگ ما بود و آنجا کاری را با من میکرد که یاد کردنش قدرت زندهگی کردن را از من میگیرد. من کودک بودم و دستمالیاش اذیتم میکرد، اما به این فکر بودم که برادرم است، شاید از ناز میکند و دوستم دارد. اما جوانناشده چهره و قصد اصلیاش را نشانم داد. به تنگ آمده بودم، اما نمیدانستم چه کنم (گریه میکند). بعد از آن اتفاق روز و شبم یکسان بود. حتا روزها مکتب نرفتم، اما دیگر حوصله مادر و پدرم به سر آمد و وادار شدند که مرا به مکتب بفرستند. از من نپرسید که چرا به مادر یا پدرم نگفتم. پدرم که اصلا به خیال ما نبود. هر خواستگاری میآمد، بدون اینکه از من بپرسد، با پول زیاد قبول میکرد و چند روز ناگذشته پیوند را فسخ میکرد. مادر هم آنقدر پسرانش را دوست داشت که به حرف من باور نکند. فکر میکردم شاید مجازاتم کنند، بعد این حرف. شاید فکر کنند من تهمت میکنم. روز و شبم با ترس گذشت. شب دروازه را میبستم تا یک بار نیاید به سرم. وقتی مکتب خلاص شد و برادرم هم کاری برای خودش دستوپا کرده بود، من احساس راحتی میکردم؛ اما آن وحشت و ترس در دلم بود. برای دور بودن از خانه حتا برای چند ساعت، تصمیم گرفتم که درس بخوانم. با اصرار فراوانی که شبها و روزها کردم، اجازه گرفتم و رفتم قابلهگی خواندم. فکر میکردم وقتی این رشته را خواندم، دستیار یک قابله میشوم و اینگونه بیشتر از خانه دور میباشم. اما نشد که نشد. دعا میکردم که پدرم زود مرا به مردی دهد و من از شر این هیولا خلاص شوم، اما پدرم هر بار مرا به کسی میداد و فردایش شال سبز را دور انداخته، به هم میزد.»
بهار اکنون دور و بدون احوال و خبری از خانوادهاش با شوهرش در غربت زندهگی میکند. او یک پسر دارد و تلاش میکند مادر خوبی برایش باشد. سعی میکند حتا برای تنها پسرش هم که شده، گذشتهاش را با تمام تلخی و آزارش بپذیرد و زندهگیاش را به پای او بریزد.
روایت دوم
شریفه زن خشونتدیده دیگری است که هنوز سیساله نشده، اما روزگار او را چنان در پنجه خود پیچ داده که مجال زیست آرام را از او گرفته است. او هنگامی که نوجوانی بیش نیست، به بدل داده میشود. به جای آنکه به مکتب روانه شود، با حسرت به دختران همسنش، به خانه شوهر فرستاده میشود. او زندهگی غمبارش را چنین روایت میکند:
«وقتی در کوچه همبازیهایم را میدیدیم که با چادر سفید و لباس سیاه به مکتب میروند، شوق درس خواندن در دلم زنده میشد، اما زندهگی ما را در قعر گور خود فرو کرد. برادرم از مستی خودش، دلش به زن شده بود و پدر پول ازدواج او را نداشت، ولی سرمایه دیگری داشت: من! من برایش هزینه مصرف عروسی برادرم بود. همین بود که شیرینی زندهگی را ناچشیده به تلخیاش گرفتار شدم. خانه شوهر برایم زندانی شد که هر شب در آن شکنجه میشدم، اما خاموشانه پذیرفته بودم. یک بار با مادرم گله کردم، مادرم گفت: «کمی صبر و حوصله کن»، ولی روزبهروز ظلم شوهر بر سرم زیاد میشد. حتا روزهایی که کارش خوب پیش نمیرفت، میآمد خانه و با نبودن جک آب روی صفه کلکین، مرا لتوکوب میکرد. از او صاحب طفل شدم و فکر کردم پدر شدن آدمش میکند، اما آدم نشد. به کمک یکی از دوستانم با دست و پای شکسته و سیاه و کبود فرار کردم از خانه، به خانه امن. بهسختی توانستم طلاق بگیرم. چون خانواده هم از من رویگردان شده بود، برایم همهچیز سخت شده بود و من بودم با تنها دخترم؛ ولی بالاخره طلاق گرفتم. با رفتنم به خانه امن، حتا قوم و خویش مرا به چشم بد میدیدند، اما تحمل کردم. شاید دخترم را هم شوهرم میگرفت، ولی چون دختر بود، نگرفت و با طعنه اینکه من چه بودم که دخترم باشد، دخترم را دوباره به من تسلیم کردند. بارها دعا کردم و از خدا شکرگزاری کردم که به من پسر نداد و دختر داد. شاید باور نکنید که هنوز خبر آن مرد به گوشم میرسد که در هر جا میگوید من ناموسش هستم و تا قیامت زنش. ولی من تا آنجا که توانستم، از همه آشناها بریدم تا دخترم زندهگی آرام داشته باشد. حال با کارگری در این خانه و آن خانه، زندهگی میکنم.»
روایت سوم
شاکره یکی از هزاران زنی است که به دلیل زن بودن از خواستههایش محروم شده است. او دختری لایق و تلاشگر بود که دوست داشت روزی به آرزوهای بلندش برسد، اما زندهگی او با دستان پدرش رقم خورد و حال شب و روزش در میان خانههای خامکدوزیاش گم است. او از آرزوها و زجرهایی که به دلیل زن بود متقبل شده است، چنین میگوید:
«من تازه سیزدهساله شده بودم. با آنکه قدم کوتاه بود و معلوم نمیشد کلان شدهام، پدرم مرا از مکتب کشید و گفت که «دختر باید دو کار یاد بگیرد: یکی آشپزی و دیگری هم خانهداری.» همین شد که من خانهنشین شدم. از بس دلتنگ مکتب میشدم، کتابهای مکتب را در خانه میخواندم؛ ولی دیگر اجازه همان را هم نداشتم. پدرم به جای مکتب، مرا به خانه یکی از همسایههای ما به مدرسه فرستاد. آنجا کتابهای دینی میخواندم، اما جای مکتب را نگرفت. با همین داغ بر دل ماندم تا اینکه به شوهرم داد. آن موقع طالبان نیامده بودند و دختران به مکتب میرفتند. به شوهرم اصرار کردم که مرا به مکتب بگذارد، ولی او شرم قوم و خویش را بهانه کرده به مکتب نگذاشت. حال روز خودم را با خامکدوزی میگذرانم تا از درد و حسرت دیوانه نشوم.»
روایت چهارم
گلافشان (مستعار) زنی کهنسال است. او از سالها زندهگی مشترک با مردی قصه میکند که به خواست او در رابطه زناشوهری توجهی نکرده است. گلافشان بیآنکه متوجه خشونتی علیه خود شده باشد، حرف میزند و فکر میکند چون «مرد است، حق دارد»، در حالی که بیشتر وقتها قربانی تجاوز جنسی شده است. در جامعه ما کسی از تجاوز جنسی بعد از ازدواج سخن نمیگوید و این در حالی است که زنان بسیاری بعد از ازدواج قربانی چنین خشونتی هستند. گلافشان از زندهگی چندینسالهاش چنین حکایت میکند:
«شویم (شوهرم) که به گپ من نیست. وقتهایی بوده که سر بام تَپی میکردم و یا زیر پای گاو شیر میدوشیدیم، صدایم میکرد و من جرئت نه گفتن را نداشتم. یک بار در شفاخانه به دلیلی بستری بودم و نه پروای صحت مرا کرد و نه به حرف داکتر گوش داد، زود به خانه آوردم. او حتا در روزهای مریضی ماهوارم (قاعدهگی) هم با وجود اینکه من نمیخواستم، همبستر میشد. میفهمید وقتی مریضی ماهوارم قطع شد، خوشحال شدم؛ چون دیگر حوصله برداشت جنگ و عصبانیت شوهرم را نداشتم و از طرفی هم از پسرهای کلانم میشرمیدم. شوهرم حال چون من از کار افتادهام، دیگر زن گرفته است. خودم برایش زن پیدا کردم.»
بخش بزرگی از زنان افغانستان زندهگی را در بدبختی و تاریکی مدام سپری میکنند. زنهایی که در بستر خشونت بزرگ شدهاند، وصله زدن را خوب بلد هستند و یاد دارند چگونه زندهگی نکبتبار و سیاهشان را مثل الماس درخشان نشان دهند، عزیزانشان را لکهگیری کنند و عیبهایشان را با پارچههایی از جنس نور پنهان کنند. اما سرانجام این پنهانکاری درز میکند: از گردن کبود، دست شکسته، تکلیف اعصاب و بیماری روانی و یا نشانههای دیگر. اما آنچه بهوضوح دیده میشود، همدلی میان زنان است. اما این همدلی نه برای رهایی، که برای تشویق به تحمل و سوختن و ساختن است. به زنان یاد داده شده است که شکستهبند روابط باشند و همیشه وفادار بمانند و همینگونه نیز هستند. شوربختانه چنین خواهد ماند تا آنکه همه به آگاهی برسند و برای شکستن چرخه خشونت اقدام کنند.