شعر به یک مفهوم، آفرینش زیبایی است در زبان بربنیاد تخیل که در نهایت به وسیله واژهگان هستی مییابد. واژهگان ابزار کار شاعرند. شاعر پیوند ذهنی و عاطفی خود با زندهگی و هستی را بهوسیله واژهگان بیان میکند. زیبایی شعر به چهگونهگی بیان این پیوند برمیگردد. با این حال، باید این نکته را فراموش نکرد که زیبایی شعر تنها زیبایی صورت آن نیست. زیبایی دیگر شعر به محتوا و جنبههای معنایی و چهگونهگی بیان محتوا برمیگردد.
دادخواهی برای عدالت، شناخت هستی برای بهتر زیستن و با هم زیستن، پند و اندرزهای حکیمانه، طیف گسترده مضمون و محتوای شعر پارسی دری را میسازد.
زیستن در داد و مبارزه در برابر بیداد، از دغدغههای همیشهگی انسان است. در هیچ جامعهای هیچ گونه زندهگی باهمی بدون تامین عدالت ممکن نیست. این ادامه بیعدالتی در جامعه است که به خاستگاه منازعهها و حنگها بدل میشود.
یک چنین آموزههایی در شعر پارسی دری دامنه گسترده و ژرفی دارد که ما را هشدار میدهد تا در پیوندهای اجتماعی مرز حقوق خود و دیگران را در نظر داشته باشیم. چون گذشتن از مرز حقوق دیگران خود تجاوز به حقوق دیگران است. خود گذشتن از مرز عدالت اجتماعی است.
انسان تا زیسته، در هوای عدالت زیسته و تا زندهگی بهسر میبرد در هوای رسیدن به عدالت بهسر میبرد. از این نگاه، انسان همیشه موجودی است دادخواه. چون دادخواهی انسانها را به عدالت و همدیگرپذیری میرساند.
رودکی سمرقندی، شاعر سده سوم و چهارم هجری، بزرگترین آسایش درونی انسان را در آن میداند که انسان بر نفس اماره خود که همان شیطان درون است، حاکم باشد. اختیار خود را بهدست شیطان درون ندهد. دیگران را یاری رساند و زبان از طعنه بر دیگران ببندد. روان مردمان را نیازارد.
گر بر سر نفس خود امیری مردی
بر کور و کر ار نکته نگیری مردی
مردی نبود فتاده را پای زدن
گر دست فتادهای بگیری مردی
داد خواهی راه رسیدن به داد است. برای آنکه باهم زیستن و بهتر زیستن و در صلح و دوستی زیستن، بدون داد و دادگستری نه پایهای دارد و نه هم ریشهای. منازعهها و جنگها همه از خط بیعدالتی برمیخیزند. اگر بیعدالتی از میانه برخیزد، دیگر چیزی برای جنگ و منازعه باقی نمیماند.
حافظ، شاعر سده هشتم هجری، در تمثیلی میگوید که دوستی مانند نهالی است. آن را در باغ زندهگی خود بنشانید که شما را به کام دل میرساند. درخت دشمنی را از ریشه برکنید تا فضا برای درخت دوستی بازتر شود. فراموش نکنیم که درخت دشمنی همه سود و ثمرش رنج است و درد است.
درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد
نهال دشمنی برکن که رنج بیشمار آرد
جای دیگری آسایش دو گیتی را در آن میداند که انسان با دوستان خود رفتار جوانمردانه داشته باشد. دوست را دستگیری کند. در برابر دشمنان گذشت و مدارا داشته باشد. او یک چنین شیوه زندهگی را آسایش هر دو جهان میداند.
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است
با دوستان مروت با دشمنان مدارا
در شعر کلاسیک پارسی دری شاید کمتر شاعری را بتوان یافت که به موضوع دادگری و همدیگرپذیری نپرداخته باشد. فراخوان شعر پارسی دری برای باهم زیستن و بهتر زیستن فراخوانی است برای همه بشریت.
سعدی، شاعر سده ششم و هفتم هجری، وقتی به انسان نگاه میکند، ماهیت انسان را در نظر دارد، نه رنگ او را و نه زبان و دین و آیین او را؛ برای آنکه همهگان از یک گوهر آفریده شدهاند. سعدی درد هر انسانی را درد همه انسانها میداند. هیچ انسانی نمیتواند خود را از درد انسانهای دیگر کنار بکشد.
بنی آدم اعضای یکدیگرند
که در آفرینش ز یک جوهرند
چو عضوی به درد آورد روزگار
دیگر عضوها را نماند قرار
تو کز محنت دیگران بیغمی
نشاید که نامت نهند آدمی
نگاه سعدی به امیران و شاهان چنان است که پیوسته آنها را به داد و دادگری فرا میخواند. باور دارد که همبستهگی جامعه بدون داد و دادگستری فرو میپاشد. او میگوید که برای شاهان مردمآزار مرگ بهتر است تا زندهگی.
ای زبردست زیر دست آزار
گرم تاکی بماند این بازار
به چه کار آیدت جهانداری
مردنت به که مردمآزاری
امروزه میزان نیرومندی یک دولت را وابسته به میزان حمایت و پشتیبانی مردم از آن دولت میدانند. هیچ دولتی نمیتواند پشتیبانی مردم را بدون دادگستری و بدون تامین عدالت اجتماعی بهدست آورد.
سعدی مردم را ریشههای اصلی درخت دولت میداند و به شاهان هشدار میدهد که متوجه سرسبزی و استواری این ریشهها باشید ورنه درخت دولتتان فرو میافتد.
برو پاس درویش محتاج دار
که شه از رعیت بود پاسدار
رعیت چو بیخند و سلطان درخت
درخت ای پسر باشد از بیخ، سخت
دل زیردستان نباید شکست
مبادا که روزی شوی زیر دست
در ادبیات کلاسیک پارسی دری پیوند مردم و شاهان را پیوسته با استفاده از تمثیل گوسفندان و چوپان بیان کردهاند. این تمثیل برخاسته از همان فرهنگ سیاسی دوران فیودالیته است که سلطان اختیار کامل دارد چهگونه با مردم رفتار کند، همانگونه که شبان میتواند هرگونه رفتاری با رمه گوسفندان خود داشته باشد.
سلطان برای مردم پاسخگو نیست و بالاتر از اراده او آرادهای وجود ندارد. او هم قانون میسازد و هم آن را به سود خود و دولت خود اجرا میکند. همانگونه که چوپان میتواند رمه خود را به هر جایی بکشاند، بفروشد و یا بکشد.
سلطان همان شبان است و مردم رمه او. این شبان گاهی خود همان گرگ است و هرگونه که بخواهد گوسفندان را میدرد. بدبختی گوسفندان آنگاه چند برابر میشود که گرگی در جامه چوپان اختیار گوسفندان را در دست گیرد. این گرگی آمده در جامه چوپان همان پادشاه یا سلطان بیدادگر است که پیوسته بر مردم خود بیداد روا میدارد. به گفته سعدی، امیران و شاهانی که بر مردم استبداد روا میدارند، در حقیقت بر ریشه پادشاهی خود تیشه میزند.
نکند جور پیشه سلطانی
که نیاید زگرگ چوپانی
پادشاهی که طرح ظلم افگند
پای دیوار ملک خویش بکند
آسایش و سعادت یک امر فردی نیست، بلکه یک امر جمعی است. در یک خانواده بدبخت هیچ فرد خانواده نمیتواند خوشبخت باشد. به همین گونه، در جامعهای که بدبختی در تاروپود آن دویده است هیچ خانوادهای نمیتواند احساس خوشبختی کند. پس به گفته سعدی، باید خوشبختیها را همهگانی ساخت. اگر در جایگاه بلندی ایستادهایم، باید دستی دراز کنیم و افتادهای را دست گیریم. در امر دوستی و یاری به دیگران، نیکبختی همین است.
نخواهی که باشد دلت دردمند
دل دردمندان بر آور ز بند
ره نیکمردان آزاده گیر
چو ایستادهای دست افتاده گیر
ابوالقاسم فردوسی که در سده چهارم هجری میزیست، داد و دادگری را راز بقا و همبستهگی جامعه میداند. او باور دارد که شاهان با داد و دادگری است که میتوانند از مردم و جامعه خود پاسداری کنند و جهان آبادانی را زیر نگین داشته باشند.
تو آنی که گیتی بجویی همی
چنان کن که بر داد پویی همی
تو گر دادگر باشی و پاک دین
ز هر کس نیابی به جز آفرین
اگر دادگر باشی و سرفراز
نمانی و نامت بماند دراز
او شاهان بیدادگر را نفرینشدهگان مردم و خداوند میداند.
همان شاه بیدادگر در جهان
نیکوهیده باشد به نزد مِهان
به گیتی بماند از او نام بد
همان پیش یزدان سرانجام بد
اما این بیدادگری چیست؟ چه تعریفی دارد؟ به نظر مولانا جلالالدین محمد بلخی، شاعر سده سیزدهم میلادی، هر چیزی که در جایگاه نامناسبی قرار گیرد یا به زبان امروزیان، هر ناشایستهای که جای شایستهای را بگیرد، این خود بیعدالتی است.
حق چه بود آب ده اشجار را
ظلم چه بود، آب دادن خار را
موضعی رخ شه نهی ویرانی است
موضع شه اسب هم نادانی است
از نظر مولانا عدالت آن است که کس را بر کس توان ستمگری نباشد. با ستمگری نه تنها هیچ مشکلی حل نمیشود، بلکه خود سرچشمه مصیبتها، منازعهها و جنگها در میان گروههای مردم میشود که همبستهگی مردم را نابود میکند.
عدل شه را دید در ضبط حشم
که نیارد کرد کس بر کس ستم
در پایان بار دیگر به رودکی برمیگردیم. او در یکی از غزلهایش به همه انسانهای روی زمین اندرز میدهد که آن تیغی را که در دست دارید متوجه باشید که آن را برای کشتن کسی نساختهاند.
هیچ خشونتی با خشونت حل نمیشود. حل خشونت با افزار و شیوههای خشونتآمیز خود سرچشمه خشونتهای تازه میشود. با خشونت نه همبستهگی در میان مردم پدید میآید و نه هم سلسله منازعهها به پایان میرسد.
چون تیغ بهدست آری مردم نتوان کشت
نزدیک خداوند بدی نیست فرامشت
این تیغ نه از بهر ستمکاران کردند
انگور نه از بهر نبید است به چرخشت
عیسا به رهی دید یکی کشته فتاده
حیران شد و بگرفت به دندان سر انگشت
گفتا که کی را کشتی تا کشته شدی زار
تا باز کجا کشته شود آن که ترا کشت
انگشت مکن رنجه به در کوفتن کس
تا کس نکند رنجه به در کوفتنت مشت
جنگها ریشههای عشق و عاطفه را میخشکاند. پنجرههای پیوند و تفاهم را میبندد. فرهنگ خونین جنگ جای فرهنگ تفاهم و همدلی را میگیرد. در چنین شرایطی ادبیات نسبت به هر زمان دیگر اهمیت بیشتری پیدا میکند. ادبیات هر کشوری با آموزههای بزرگ انسانی خود میتواند روان اجتماعی مردمان را سیراب سازد و در دلها عشق برویاند. باید به جنبههای آموزشی ادبیات و فرهنگ خود در پیوند به پاسداری ارزشها و منشهای انسانی، داد و دادگستری توجه کنیم تا حس همدلی، همزیستی و بهزیستی در میان مردم به یک حس و عاطفه مشترک بدل شود و به برگوبار برسد.