صبح روز اول عید بود. برعکس عید سالهای قبل نه هیجانی برای تجلیل از این روز داشتم و نه دستانم را حنا کرده بودم. شب نیز بهخاطر فردایی که جشن و شادی در همه جا برپا میشد و همه جامه نو بر تن میکردند، از پشت پنجره منتظر طلوع آفتاب نبودم. باز هم در دنیای بیتفاوتیها غرق شده بودم. نمیدانم کاربرد این واژه توصیفکننده حال من است یا نه؛ ولی این حال و حس جدید من است، بیتفاوت نسبت به غم و شادی. انگار هیجان و شور و اشتیاق در من مرده است. این حال مرا هیچ کسی دوست ندارد جز خودم. حتا درست نمیدانم که از این وضعیت راضی هستم یا خیر. وقتی پلکهایم سنگینی میکند، چشمهایم میسوزد و از شدت درد سر بیحال میشوم و به همان دنیایی پرواز میکنم که هیچ کسی در آن جا جز خودم نیست. در آن جا حس آرامش و پوچی دارم. انگار همه دغدغههای دنیا را ترک گفته و به دنیایی آمدهام که نه گذشتهای دارد و نه آیندهای. همه چیز ساکت و سکون است. روز همیشه روز است و روی شب را نمیبیند. من نیز جز آن دنیای خوب اما عجیب و غریب هستم. انگار مدتی است کسی در من مرده و مرا در عزای دایمی خود نشانده است و همین عزا مرا به همان دنیای بیتفاوتیها میبرد. نمیدانم شاید رویاهایم باشد، شاید شور و اشتیاقم بوده باشد و شاید هم فضایی بود که با یک پلک به هم زدن تغییر کرد.
اما در همان روز اول عید انگار خانوادهام نیز میلی به تجلیل از این روز نداشتند. خانه سوت و کور بود و هیچ کسی میلی به برخاستن و تجلیل شادی نداشت. ساعت رفته رفته 9:10 شد و من به جای جامه نو پتوی خوابم را پوشیده بودم. غرق در خواب بودم و به همان دنیایی رخت سفر بسته بودم که هیچ کسی جز من آن جا نبود. ناگهان صداهای آشنایی به گوشم طنین انداخت و رابطه مرا با آن دنیا قطع کرد. راستش هیچ کسی نمیتواند مرا از آن دنیا بیرون بیاورد، اما آن روز آن صداها مرا خیلی زود به دنیایی که دیگر هیچ جذبهای برایم ندارد، بازگشتاند. صداها آشنا بود. زیرا این صداها ده سال در لحظات خوب و شادی در صنفهای مکتب و مرکزهای آموزشی مرا همراهی میکردند. شگوفه، زهرا و نادره بودند که پشت سر هم اسم مرا صدا میزدند و میگفتند که باید بیدار شوم.
پس از مدتها بود که دلم تکانی خورد و انگار هیجان بار دیگر سراغم را گرفته بود. با چشمان نیمهباز هر سه را تماشا کردم. تغییر کرده بودند. لباس نو با رنگهای روشن بر تن کرده بودند. صدای چوریهایشان شنیده میشد. خنده و شوخیهایشان نیز عطر و رنگ دیگری داشت. شوری در وجودم تازه شد. چشمانم را کامل باز کردم. خواب نبود، بهراستی شگوفه، زهرا و نادره بودند. شگوفه لباس سرخ بر تن کرده بود و چوریهای سبز و گوشوارههای بزرگی بر گوش انداخته بود. موهای پرپشتش را صاف شانه زده بود و روی شانههایش افتاده بودند. زهرا لباس گلدار آبی بر تن کرده بود و چادر بزرگ سفید که اندکی خالهای آبی نیز در خود داشت را روی شانه انداخته بود. او چوری نداشت، اما گوشوارههایش خیلی زیبا بودند. نادره که بیشتر از همه خوشذوق است، لباس گند افغانی زیبایی که همه رنگها را میشد در آن دید بر تن کرده بود. خودش را زیبا آراسته بود. موهای بلند و سیاهش را حالت داده بود و بالای شانههایش افتاده بودند. دستان هر یک نقشهای زیبایی از حنا داشتند. احساس میکردم چیزی در وجودم زنده شده است؛ چیزی شبیه شور و اشتیاق. انگار آن روز همه زیباییها یکبارهگی آمده بودند که مرا به دنیای واقعی برگردانند.
با اصرار آن سه و میل خودم از جا بلند شدم و به درخواست آنها رفتم که سر و صورت تازه کرده و لباس نو بر تن کنم. لباس نو نخریده بودم و همان لباس آبی و سفید رنگی که سال قبل از کوته سنگی خریده بودم و اندکی شباهت به لباس زهرا داشت را بر تن کردم. هر سه آمدند تا موهای مرا نیز همانند خودشان حالت دهند و چهره افسرده مرا بیارایند. پس از نیم ساعت احساس کردم به فرد جدیدی مبدل شدهام. آیینه این را واضح برایم میگفت. لبخند در لبانم نقش بسته بود و احساس روزهای قبل را نداشتم. انگار واقعاً عید بود.
بار دیگر شگوفه و زهرا اصرار کردند که برای تبدیلی هوا بیرون برویم؛ اما حالا بیرون شدن از خانه نیز برای دختران به کابوس مبدل شده است و به همین دلیل، من و دوستانم پس از بازداشت خودسرانه دختران از سوی طالبان به بهانه حجاب کمتر، بیرون میرویم. در روزهای عید که جنگجویان طالبان در هر قدمی شهر ایست بازرسی دارند، بیرون رفتن کار دشواری بود و دل شیر میخواست. حداقل برای ما این طور است. همه ما بهروی کالاهای رنگی خود حجاب سیاه پوشیدیم، اما چادرهایمان را تبدیل نکردیم و آرایش خود را نیز پاک نکرده بودیم. زمانی که پا بیرون از خانه گذاشتم، پاهایم سست میشد و گامهایم مرا یاری نمیکردند. چیزی شبیه ترس و دلهره تمام وجودم را فرا گرفته بود. از بیرون رفتن میترسیدم. با خود میگفتم که اگر طالبان ما را ببرند چه؟ اگر در بین مردم ایستاد کنند چه؟ و اگر به دستور امیرشان ما را تازیانه بزنند چه؟ با عالمی از دلنگرانی خانه را ترک کردم. از دو کوچه فرعی گذشتیم و چند قدم مانده بود به سرک عمومی برسیم که ناگهان یک دختر قدبلند با لباس سفید پیش روی ما آمد. خیلی ترسیده بود و از شدت خستهگی نفس نفس میزد. با نفسهای سوخته و سخنان بریده مانع رفتن ما به سرک عمومی شد و گفت: «نروید که طالبان در چهارراهی ایستاده بودند و دخترها را ایستاد میکردند و دخترهایی را که از آنان دور بودند چیغ میزدند و میگفتند که ایستاد شوید. یکی دو تایشان هم این طرف میآمدند.» این حرف را گفت و با همه توان دوید، انگار شبحی او را دنبال کرده باشد. گامهایمان سست شد و دیگر توان قدم زدن نماند. نمیدانم چگونه خودمان را به خانه رساندیم؛ اما همه تنم عرق پر شده بود و دست و پاهایم میلرزیدند. دهنم خشکی میکرد و گلویم سوزش داشت، انگار از بیابان بدون علف و آب کیلومترها راه را دویده بودم. در آن روز عید که میگویند جشن شادی است فهمیدم که دیگر عیدی نداریم و جشن و شادی برای دختران سرزمینم قدغن شده است. لباسم را از تن کشیدم و با زهرا، شگوفه و نادره خداحافظی کردم و با عالم ترس آنان را با پدرم راهی خانههایشان کردیم. اکنون که چند روزی از اول عید میگذرد، از چهاردیواری خانه پا بیرون نگذاشتهام.