«هر صبح همین که چشم باز میکنم، به قفسه الماری کتابهایم نگاه میکنم، که بر روی شیشههای آن ورقهای کوچکی که آرزوهایم را نوشته بودم، چسپانده شده است. بر روی آن برگههای کوچک کاغذی، هر آن چیزی را که از آینده میخواستم، مینوشتم. هر آن چیزی را که دوستش دارم و تخم رؤیاهایش را در سرم کاشتهام، یادداشت کرده بودم و آن را پیش روی چشمهایم گذاشتم. اما در این روزها، که با گذشت هر لحظه آن، یک قدم به بهار و یک قدم به آغاز مکتب نزدیکتر میشویم، من خودم را یک گام از آن یادداشتهای کوچکم و از آرزوهایم عقبتر میبینم. چون هنوز هم تردید دارم که آیا امکان ادامه درس خواندن و رفتن به صنف هفتم برای من هست یا نیست.»
سحر، دانشآموز صنف ششم سال تعلیمی ۱۴۰۲ بوده است. او این سال تعلیمی و پنج سال گذشته تعلیمیاش را با کسب درجه اول عمومی به پایان رسانده است. او بهواسطه هوش و استعداد فراوان و حافظه قوی دوران طفولیتش همیشه مورد تحسین و توجه خانواده و استادان خود بوده است. سحر در کنار موفقیتهایی که همیشه در درسهای مکتب خود، با کسب درجه عالی سپری کرده است، یک بار نیز توانسته در مسابقههای ریاضی زیر نام «کانگورو» شرکت کرده و جز ده دانشآموز برتر انتخاب شود. موفقیتهای پیهم آینده را با چشماندازهای روشن به سحر نشان میدهد. به همین دلیل است که او با وجود داشتن سن کم، همواره آرزوهای بزرگی را در سر خلق و رویشان برنامهریزی میکند. به گفته خودش، آن قدر به رشد، موفقیت، درجه صنفی و درسهایش توجه داشت که جغرافیایش را فراموش کرده بود.
صنف ششم به سرعت برق و باد برای سحر میگذرد، تا اینکه به روزهای آخر سال صنف ششم خود میرسد. او میگوید: «از همان ماه عقرب به بعد، صحبت در مورد این که امسال، سال آخر درسیمان خواهد بود، آغاز شد. ولی من سعی میکردم به آن گپها بیتفاوت باشم. خوشبین بوده و زیاد جدی نگیرم. اما همین که امتحاناتمان شروع شد، هر کدام از آن کلمات در من فرو میرفتند. از شنیدنشان میترسیدم. چون دوست نداشتم این جریان از حرکت بایستد. دوست داشتم همین طور به پیش رفته و درسهایم را بخوانم و مُدام مورد تحسین و تشویق قرار بگیرم. اما خب، واقعیت طور دیگری بود. واقعیت اين بود که ذهن و هوش قوی من در ریاضی نمیتوانست هیچ کمکی به من کند، تا اوضاع را تغییر دهم. من قدرت این را نداشتم که از الان برای صنف هفتم آمادهگی بگیرم. من نمیتوانستم فرصت اشتراک دوباره در مسابقههای جهانی ریاضی را داشته باشم. هیچ امیدی هم به بهبود اوضاع نبود.»
افکار پریشان و ذهن ناآرام در روزهای پایان سال، سبب میشود که سحر توجهاش را به امتحانات کمتر کرده و به جمع دوستانش بیشتر بپردازد: «هفته آخر امتحانات را بسیار با تعلل میگذراندیم. نان چاشت را نخورده زودتر از بقیه صنفهای درسی، وارد مکتب میشدیم. فرقی نمیکرد که با کدام همصنفی خود بیشتر صميمی بودیم. به اولین همصنفی خود که میرسیدیم، با هم پیش کانتین رفته و از آن جا یک کاسه سوپ گرفته و قصه کرده میخوردیم. تقریباً قصه مشترک همهمان قصه شب گذشته از سریال «جودا و اکبر» بود. قصه قهرمانی، عشق و خیانت ظهیرالدین بابر بود. از جمع همصنفیها، فقط زهرا و مریم به باغ بابر رفته بودند. زهرا زیاد اهل قصه نبود، اما مریم همیشه با هیجان و پر آبوتاب، از آن جا برای ما میگفت. هرچند میدانستم که در این زمان، حتا امکان تفریح هم برایمان نیست، اما دوست دارم یک روز آن جا را از نزدیک ببینم.» روزهای پایانی صنف ششم، برای سحر و دیگر همصنفانش با اشک و لبخند فراوان و با حسرت یک شروع دوباره به پایان میرسد. اخبار و نقل قولها برای سحر و همصنفانش، حکایت از یک آغاز با تردید را میکند. هیچ امکان و دلیل محکمی نیست که او و همصنفانش دوباره این جمع را در صنف بالاتر داشته باشند. تنها انتظار و بهار میتواند به این پرسش پاسخ روشن و قطعی بدهد.
روزهای پیش از آغاز بهار، همیشه با خودش فراغ خاطر میآورد. گویی بهار که میآید، عرض زندهگیمان بیشتر میشود و فرصتی پیدا میکنیم تا به قفسه زندهگی روزمره یک طبقه اضافه کنیم. بهار همیشه نوید یک آغاز را میدهد و یک شوق کودکانه را در دل بیدار میکند؛ بیشتر از همه برای دانشآموزان، که یک صنف درسی بالاتر میروند. اما این شروع و این شوق در دل دخترانی چون سحر، شبیه یک معجزه است؛ معجزهای که بتوان با آن دوباره جایی برای کارها و سرگرمیهای محبوبشان باز کرد و وسوسههای کوچکی را که در طول این سالها در صندوقچه ذهنشان پسانداز کردهاند، دوباره خرج کرد، تا مبادا برای نخستین بار، بازماندن از صنف بالاتر و پس زده شدن از چوکیهای درسی را تجربه کنند.