روزها و تاریخهای معمولی و تکراری تقویم را تا زمانی دقیق به حافظه میسپاریم که یادآور رویداد و روایت خاصی از گذشته برایمان باشد و یا نیز، قرار بر این باشد که در روزهای آینده آن، چشم به راه اتفاقی برای خود و یا افراد نزدیک به خود باشیم. روزهای خاص تقویم را نیز، بنابر عُرف رخصتی آن، به خاطر میسپاریم. هشتم ثور، یکی از آن روزهای خاصِ تقویم است، که در ذهن و حافظه کسانی که حداقل در دهه چهارم زندهگیشان هستند و عمر گرانشان را در این مدت، در این جغرافیا گذراندهاند، به جز تعطیل بودنش، که البته دیگر نیست، یادآور تلخ کامیها و دردهایی است که با گذشت بیش از سه دهه از آن، هنوز هم برای تعداد بیشماری از افراد، جای زخمهایش عمیق و برجسته باقی مانده است.
نوریه، یکی از آنهاست؛ زنی که از آن تاریخ و آن روزها، هنوز هم، جای زخم چره را بر شقیقههایش دارد. جای زخم چره بر شقیقههایش از یکسو و از سوی دیگر جای خالی شوهرش، که از سال ۱۳۷۲ به این طرف، از او بیخبر است، او را به زن بااقتدار و بیاحساس در برابر رنجها و سختیهای زندهگی، پس از آن روزها تبدیل کرده است. نوریه از شوهرش میگوید، که در آن روزها در بازار دکان بقالی داشت. در یکی از آن روزها، بیروبار و سروصدای زیادی در بازار بلند میشود که «هله آمدند». مردم همه شروع به فرار میکنند، به جز شوهر نوریه. او از دیگران میپرسد که کیها آمدند؟ و برایش گفته میشود: «مجاهدین». با شنیدن نام مجاهدین او نیز سر از پای نشناخته، دکان را قفل کرده و به طرف خانه میرود. نوریه میگوید که تقریباً سه روز، به شمول شوهر او، هیچ کس دکانهای خود را از ترس باز نکرد. زمانی هم که پس از چند روز به دکان میرود، بیشتر وسایلش را چور کرده و برده بودند. این گونه است که شوهر نوریه بیکار میشود.
نوریه در آن زمان فقط سه سال از عروسیاش گذشته بود. یک طفل در بغل و نیز طفل دیگری در بطن داشت. نزدیک به یک ماه شوهر نوریه بیکار میماند. از یک طرف انگیزهای برای باز کردن دکان، از ترس چپاول دوباره، ندارد و از جانب دیگر، سرمایهای برایش نمانده است تا بتواند سودایی برای دکان فراهم آورد. به همین دلیل، به دنبال شغل دیگری میرود. گاهی کراچی را به بازار برده و گاهی هم برای گِلکاری، سرِ چوک ایستاد میشود، تا بتواند مخارج روزانه خانوادهاش را آماده بسازد. اما در یکی از روزها، که مانند هر صبح زود با کراچیاش از خانه بیرون میرود، شام به خانه برنمیگردد. آن شام و شامهای دیگر میگذرد، اما از شوهر نوریه نشان و حتا خبری به دست نمیآید.
نوریه روزهای متواتری را در آن زمان، به سختی به دنبال شوهرش، از خانه تا چوک و بازار بیرون میآید تا نشانی از او بیابد. اما راکتپراکنیهای وقت و ناوقت و نیز حضور وهمناکِ گاه و بیگاه مجاهدین سبب میشود تا او نتواند احوال دقیقی از شوهرش بگیرد، به جز این سخن که «حتماً مجاهدین بردهاند». تا اینکه یک روز، زمانی که نوریه پشت سودا میرود، بر کوچه خودشان راکتی اصابت میکند. خاک بلند میشود و نوریه به زمین میافتد. پس از چند دقیقه، از خُنکی خون و رد آن بر صورتش، متوجه میشود که زخم برداشته است. با صدای چیغ اهالی، سراسیمه به طرف خانهاش میرود.
دو هفته پس از آن حادثه، نوریه همراه هر دو طفلش، در کنار خانواده خُسر و ایورش، از شهر به قریه کوچ میکند. سالها میگذرد و نظامها پیهم و به سرعت تغییر میکنند. در زمان جمهوریت، خانواده کوچک نوریه دوباره به شهر و به خانهشان باز میگردند؛ خانهای که دیوارهای لمیده و اتاقهای مخروبه آن، برای نوریه، یادگاری از روزهای جنگ و تنهایی و ترس است. یادگاری از جای زخم بر شقیقهاش و جای خالی شوهرش، که تا امروز از او خبری ندارد. نوریه که هر دو فرزند خود را به تنهایی و بدون پدر بزرگ کرده است، در زمان کودکی فرزندانش، همیشه در برابر این پرسش که پدرشان کجاست، هیچ پاسخی نداشته است. ولی حالا که فرزندانش جوان شدهاند و خودش را، سختیهای بازمانده از جنگ، تنهایی و انتظار سی ساله، بیشتر از سنش پیر و ناتوان کرده است، دوست دارد کسی بیاید و پاسخ این سوال را برایش بدهد، که شوهرش، پدر فرزندانش کجاست؟