در پشت شیشه الماریای که شکسته است و با چسب سیاهرنگ دو میدهگی بزرگ آن را به هم وصل ساخته است، در قطار بالایی آن بوتلهای کوچک و رنگارنگ رنگ ناخن چیده شده است. در قطار مابین الماری، قوطی میکپها و پودرهایی با مارکهای مختلف دیده میشود و در قطار پایینی آن، تافهای مخصوص برای مو، به همراه کلاه گیسهای مختلف چیده شده است. از گرد و خاکی که بر روی تمام وسایل داخل الماری نشسته است، معلوم میشود که مدت زیادی است کسی به سراغ آنها نرفته و از آنها استفاده نشده است. از شیشه شکسته الماری هم، که نامنظم ترمیم شده است، فهمیده میشود که میلی برای باز کردن و یا حتا سر زدن به آن وجود ندارد. با رهنمایی محجوبه، از کنار آن الماری که در انتهای یک دهلیز تنگ و تاریک است عبور میکنیم و به اولین اتاقی که در آن دهلیز قرار دارد، داخل میشویم. در اتاقی که روبهروی دروازه آن دو میز بزرگ مخصوص آرایش است، به محض ورود با آیینههایی که ناخواسته چهرههای ما را نشان میدهند، روبهرو میشویم. در گوشه اتاق مینشینم. با یک گیلاس چای هلدار دمکشیده و گوش فیلهای تازه آماده شده، محجوبه صحبتهایش را شروع میکند.
«از زمانی که صنف هفتم مکتب بودم، همیشه با دوستان و همصنفیهایمان سال فراغت از مکتب را حساب گرفته و با شوق میگفتیم که سال ۱۴۰۰ پایان یک قرن است؛ سالی است که بهخاطر رُند بودن عددش، پیر هم که شویم از یادمان نمیرود. هر کسی از ما بپرسد که در کدام سال فارغ شدید، مجبور به فکر کردن و انگشتشماری نیستیم. در نهایت سال خوبی خواهد بود. اما چه میدانستیم که این سال، نحسترین سال تعلیمیمان خواهد بود. سالی که نمیتوانیم جشنی برای فراغتمان بگیریم. نمیدانستیم که ۱۴۰۰ سال خداحافظی با آرزوها و سرآغاز حسرتهایمان خواهد شد. راستش الان که یادم میآید، دوست داشتم قدرتی میداشتم که آن سال تغییر ناگهانی و نگونبختیهایمان را از صفحه عمر خود کنده و دورش بیندازم. آن روزها، هرچند وقت یک بار، با ترس و لرز و تهمانده امیدی که در دل داشتیم، با دوستان و همصنفیهایمان قرار گذاشته و پیش دروازه مکتب میآمدیم؛ اما چپراستیهای مکتب چنان هیبت میکردند که حتا گاهی اجازه ورود به داخل حویلی مکتب و قدم زدن در آن جا را هم به ما نمیدادند.» محجوبه ادامه آن سال، سال ۱۴۰۰ را با دنیایی از فرازونشیب، با کولهباری از رشک و امید و با لیست بلندی از تصمیمها و ماجراجوییهایی که در سر دارد، ادامه میدهد. اما در هر راهی که گام میگذارد، به بنبست میرسد. چون نه تنها در آن زمان، که اکنون نیز، تنها بهواسطه اراده و اعتماد به نفس نمیتوانست موانع را برای پیشبرد اهدافش از میان بردارد.
با وجود اینکه محجوبه دختر جسوری است و اهداف زندهگیاش برمبنای استعدادهایش پیریزی شده است نه جنسیتش؛ اما در آن زمان او مجبور شد به دنبال حرفهها و پیشههایی باشد که مردم به آن «زنانه» میگویند، تا بتواند خود را از حصار تنگناهایی که در آن سال به یکبارهگی سردچارش شده بود، بیرون کند. به همین خاطر، محجوبه رو به حرفه آرایشگری میآورد: «آخرین روزهای ماه سنبله سال ۱۴۰۰ بود که در یک آرایشگاه شروع به شاگردی کردم. هرچند برای یادگیری آرایش رفته بودم و ماهانه مبلغ پنجصد افغانی فیس پرداخت میکردم، اما با آن هم تقریباً حدود دو ماه، روزانه باید کف آرایشگاه را جارو میکردم. میز آرایشگر را منظم و مواد و وسایل مصرفی را که در جریان روز، نامنظم و گدود میشدند، باید سر جایشان میگذاشتم. خلاصه که روزهای خستهکن و بدی برایم بودند. در جریان آن دو ماه، اگر خودم زیرکی نمیکردم برای یادگیری، به من آموزش و مهارتی یاد داده نمیشد.» محجوبه آهسته آهسته از چیدن ابرو و آرایشهای ابتدایی صورت کارش را شروع میکند. در کنار آرایشگاه، خودش هم ویدیوهای آموزشی آرایش را بهطور متواتر تعقیب میکند، تا بتواند هرچه زودتر در این حرفه مستقل شده و سر پای خودش بایستد.
پس از اینکه محجوبه بسیار به سختی توانست جواز آرایشگاه را بگیرد و هزینه لوازم مورد نیاز آن را که بسیار گزاف هم بود، به کمک و حمایت خانوادهاش آماده سازد، اخبار پیهم مسدود شدن آرایشگاهها را میشنود: «خیلی وقت بود آن قدر درگیر کارهای آرایشگاه، تهیه مواد بهتر و خلاقیت و نوآوری در کار بودم که اخبار تلویزیون که هیچ، حتا رسانههای اجتماعی را هم تعقیب نمیکردم. تا اینکه آوازههای چند روزه و پشت سر هم راست شد. دستور بسته شدن آرایشگاهها صادر شد. این نهایت شوربختی من بود که درست یک هفته پس از باز شدن آرایشگاهم، این فرمان صادر شد. روز بسته کردن آرایشگاه و بیرون کشیدن وسایل آن، که بسیار به سختی تهیه کرده بودم و هرکدامشان فقط هفت روز داشتند، کارگرها وسایل و الماری را با چنان خشونت انتقال داده و شکستند که گویی سالها از عمر آنها میگذرد. لوحه “ماه بانو” که آن را با وسواس برای آرایشگاه انتخاب کرده بودم، یکباره پیش چشمانم از بلندی به زمین افتاد.»
محجوبه در اول بهطور پنهانی در خانه آرایش میکند، اما پس از آنکه خبر پرداخت پول زیاد زیر نام جریمه و بندیشدن یکی از اعضای ذکور خانواده را به دلیل کار پنهان میشنود، با مخالفت خانوادهاش روبهرو شده و خودش نیز از این کار صرف نظر میکند. روزهای زیادی میشود که دیگر نه محجوبه و نه هم کس دیگری به سراغ آن لوازم آرایشی میرود، آنهم در روزهایی که برای دوام خود و تابآوردن این وضعیت، چارهای جز پناهبردن به زیبایی و رنگها نداریم.