شیخ شهابالدین سهرودی، معروف به شیخ اشراق، یکی از اندیشهپردازان و اهل فلسفه مشرقزمین است. او را به جرم دانایی و اینکه سخنانی خلاف متعصبان روزگار خود میگفت، کشتند. چنان است که به لقب شیخ شهید شهره روزگاران شد.
در زندهگینامههایی که برای شیخ اشراق سهروردی نوشتهاند، آمده است که او به سال ۵۴۹ قمری برابر با ۱۱۵۴ عیسایی در دهکده سهرورد زنجان چشم به جهان گشود.
هرچند از روزگار کودکی او اطلاعات روشن و زیادی در دست نیست، با این حال گفته میشود که او آموزشهای ابتدایی را در زادگاه خود فرا گرفت. بعد به مراغه رفت و پس از رشتهآموزشهایی در مراغه، به اصفهان رفت و به شاگردی مجدالدین جیلی که از بزرگان علم کلام و حکمت بود درآمد. در همین شهر بود که با فلسفه و اندیشههای شیخالرییس ابوعلیسینا آشنا شد.
عاشق سفر بود. این سفرها به هدف آموزشهای بیشتر و دیدار بزرگان، اهل فلسفه و حکمت و دانشمندان صورت میگرفت. باری هم سفرش به حلب افتاد؛ شهری که هم اکنون به سوریه تعلق دارد. این آخرین سفر او بود. در همین سفر بود که به سفر زندهگی او پایان دادند.
در آن روزگار ملک ظاهر فرزند صلاحالدین ایوبی حاکم حلب بود. گویند او به اهل دانش، فلسفه و حکمت مهری در دل داشت. چون با شیخ اشراق دیدار کرد، دلبسته شیخ شد و از او خواست تا در دربار بماند و به کارهای علمی خود بپردازد. شیخ نیز چنین کرد.
کمابیش ۳۰ سال داشت که به شهر حلب رسیده بود. در حلب دور تازهای از زندهگی او آغاز یافت. فرصتی بود برای خواندن، نوشتن و راهاندازی گفتمانهای بیشتر با دانشمندان و فقهای آن سرزمین.
در همین شهر بود که به سال ۵۸۲ مهمترین کتاب فلسفی خود «حکمةالاشراق» را که یکی از کتابهای معروف اوست، نوشت.
دلبسته گفتوگوها و مناظرههای علمی بود. پیوسته با فقها، متکلمان، اهل حکمت و فلسفه گفتوگو و مناظره داشت و بیهیچ هراسی دیدگاههای خود را در میان میگذاشت و مخالفان خود را از میدان گفتوگوها و بحثها بیرون میراند. چنین چیزی نهتنها حسادت دیگران را نسبت به او برمیانگیخت، بلکه دشمنساز نیز بود.
کار به آنجا کشید که فقهای دربار در اندیشه آن شدند تا شیخ را از میان بردارند. چنین بود که به او اتهام کفر و الحاد زدند و شکایت به نزد ملک ظاهر بردند که باید شیخ سهروردی را از میان بردارد؛ اما ملک ظاهر چنین نکرد.
فقها که چنین دیدند، این بار در یک نامه همهگانی چنین اتهامهایی را به صلاحالدین ایوبی رساندند. این زمانی بود که صلاحالدین ایوبی تازه سوریه را از دست صلیبیان آزاد کرده و به جنگ مذهبی صلیبیان پایان داده بود.
نامه فقها صلاحالدین ایوبی را در دوراهه سختی قرار داد. در یک سوی شهرت و آوازه خودش چنان سردار و فاتح جنگهای صلیبی قرار داشت و در سوی دیگر اتهامهای سنگین کفر و الحاد نسبت به شیخ اشراق که روشن نبود فقها چهقدر در اتهامهای خود برحق هستند. سرانجام ایوبی بر خط شهرت و اعتبار خود ایستاد و به فرزند دستور داد که شیخ اشراق را بکشد!
ملک ظاهر، در آغاز تردید داشت و امروز و فردا میکرد. یک سو مهری که در دل نسبت به شیخ اشراق داشت و در سوی دیگر دستور پدر بود که توان سرپیچی از آن را نداشت.
فقها که تردید او را دیدند، نامه دیگری به صلاحالدین نوشتند و گفتند: این مرد اگر زنده بماند، نهتنها عقیده و باور مذهبی ملک ظاهر را برباد میدهد، بلکه به باور همه مردم زیان میرساند. اگر هم از شهر بیرونش کنند و به هر جای دیگری برود، باز هم عقیده و باور مردمان را تباه میسازد و به باد میدهد. پس باید کشته شود تا هر گونه خطر اندیشههای او نابود گردد.
صلاحالدین ایوبی، بار دیگر دستور به کشتن شیخ اشراق میدهد. پسر را تهدید میکند که اگر از کشتن شیخ شابالدین سهروردی چشمپوشی کند، او را از مقام برکنار میکند. ملک ظاهر دیگر چارهای نداشت. دستور تهدیدآمیز پدر بود و خطر از دست دادن مقام.
سال ۵۸۷ بود و او دستور پدر را اجرا کرد. شیخ سهروردی را به زندان افکند. چند روزی نگذشته بود که پیکر بیجان شیخ را از زندان بیرون آورند. بدینگونه یک بار دگر تاریکی و تعصب بر روشنی و حقیقت پیروز شد.
گویی تاریخ پس از سدههای دراز بار دیگر با دستان متعصبان تنگدل و تاریکاندیش، سقراط جوانی را جام شوکران نوشاندند. این بار اما در سرزمین مسلمانان. گویی تعصب مذهبی در هر مذهب و آیینی و در هر سرزمینی یکسان عمل میکند.
شیخ شهابالدین سهرودی را در زندان کشتند؛ اما چگونه و با چه شکنجهای او را کشتند؟ روایتهای گوناگونی وجود دارد. او را کشتند تا مرگ دیواری شود در برابر اندیشه، حکمت و فلسفه او؛ اما او امروزه یکی از چهرههای درخشان حکمت و فلسفه خاورزمین است. روشنایی اندیشههایش به سرزمینهای باختر نیز رسیده است.
در این میان، متعصبان چیزی را که به دست آوردند، همان نفرت و نفرین همیشهگی تاریخ است و پیوسته چنین خواهد بود.
او پایهگذار مکتب فلسفی اشراق است و چگونهگی فلسفه خود را در کتاب «حکمة الاشراق» بیان کرده است. هرچند شیخ اشراق باورمند به شناخت عقلی است، اما در امر شناخت هستی تنها خرد را بسنده نمیداند؛ یعنی خرد نمیتواند یگانه سرچشمه و ابزار شناخت هستی باشد. او در کنار شناخت عقلی، به شناخت اشراقی یا کشف و شهود نیز باورمند است. بدینگونه فلسفهای که او به میان آورده، گونهای آمیزش فلسفه و عرفان است، یا دستکم فلسفه را با عرفان نزدیک کرده است.
زمانی که به تاریخ نگاه میکنیم، درمییابیم که تنها این جاه و جلال مادی نیست که دشمن انسان است، بلکه دانایی و اندیشه و دانش در یک جامعه بسته و متعصب که به نگرش متعصبانه خود عادت کرده است و آنسوتر از پرده تعصب چیز دیگری را دیده نمیتواند، نیز دشمن انسان خردورز است.
در سرگذشت دانشهای طبیعی نیز چنین رویدادهایی رخ داده است. گاهی سبب شده تا دانشمندی از کشف و دیدگاههای خود که در نتیجه تجربههای دراز علمی به دست آورده، بگذرد و سخن آنانی را تایید کند که حقیقت علمی ندارد. یکی از معروفترین رویدادها در این زمینه همان رویداد محاکمه گالیله است.