کسانی که تحولات مربوط به افغانستان را دنبال میکنند، چشم به نشست دیگری در دوحه دوختهاند که ببینند این کوه این بار چه موشی خواهد زایید. دوحه اکنون برای بسیاری از شهروندان افغانستان نام خوشیمنی نیست، زیرا تداعیکننده فروپاشی یک نظام، بیدولتی یک کشور و اسیر شدن یک ملت در دست یک گروه افراطی مسلح است. از این رو نگرانی مجددا به جان مردم افغانستان افتاده و آن دسته از شهروندان این کشور در داخل و خارج که به تحولات سیاسی اهمیت میدهند، ضربان قلبشان شدت گرفته، تا مبادا فاجعهای که رخ داد دوچندان شود و این بار با مشروعیتدهی به گروه حاکم یا گشودن راهی به آن.
آنچه نگرانی را دوچندان میسازد، تنها پیشینه ناخوشایند مذاکرات دوحه نیست، بلکه افزون بر آن پراکندهگی و ناهماهنگی نیروهای غیرطالبانی افغانستان است که به رغم شمار انبوهشان نتوانستهاند تا اکنون چتر مشترکی برای همکاری پیدا کنند و خواستههای افغانستان غیرطالبانی را در سطح جهانی بازتاب دهند. این پراکندهگی در عمل به سلاحی بر ضد این گروهها تبدیل شده و بخت طالبان را قویتر کرده است. بسیاری از طرفهای درگیر قضایای افغانستان میپرسند که طرف مقابل طالبان چه کسانیاند و برای گفتوگو با آنان به کدام آدرس باید مراجعه کرد. بسیاری از مردم افغانستان نیز میپرسند که در چنین شرایط حادی چرا این نیروها متحد نمیشوند و صدای واحدی را بالا نمیکنند که آن روی دیگر قضیه افغانستان را بازتاب دهد.
پرسش مردم و افکار عمومی از گروههای سیاسی و چهرههای اثرگذار در سیاست افغانستان، پرسش مهمی است و نیاز به درنگ و واکاوی دارد. اگر عوامل این تشتت شناسایی و برای آن چارهای سنجیده شود، نقطهعطف مهمی در اوضاع سیاسی افغانستان رخ خواهد داد؛ اما به نظر نمیرسد که چنین چیزی بهسادهگی و آسانی تحقق بپذیرد. پراکندهگی، تفرقه و چنددستهگی چنان با تاریخ سیاست در این خطه عجین بوده است که امید به شکلگیری اجماع یا حتا اتحادی کلان میان بخش اعظم نیروها را به حداقل رسانده است. اگر چه اختلاف نظر و منازعه بخشی از دنیای سیاست است و در اکثر کشورهای دنیا رقابتهای سیاسی میان احزاب و گروهها وجود دارد، اما فرهنگ سیاسی سرزمین ما به نظر میرسد که تاروپودش با تکروی، تفرقه و اختلافات پایانناپذیر تنیده شده است؛ و این عوامل متعددی دارد.
یک علت آن مدل رهبری سیاسی در این کشور است که با معیارهای معقول و پذیرفتهشده در علم رهبری همخوانی چندانی ندارد. برای نمونه، یکی از معیارهای اساسی برای رسیدن به رهبری در اکثر کشورها توانایی شخصیتها برای ایجاد اجماع در میان گروههای مختلف است. در این کشور برعکس، اکثر رهبران از طریق انشعاب و جدا شدن از بقیه ادعای رهبری میکنند و همه توانایی خود را در ایجاد گروههای جدیدتر، کوچکتر و بیمعناتر به نمایش میگذارند. ریشه این انشعابها غالبا نه تفاوت طرح و برنامه برای آینده همهگانی است و نه باور به تیوریهای متفاوت برای سروسامان دادن به عرصه عمومی، بلکه خودخواهی، خودپسندی و خودنمایی است که برخی برایش اصطلاح روانشناختی ایگو را به کار میبرند. رهبری سیاسی در افغانستان، جز در موارد بسیار اندک، نمونه تمامعیار از ایگوی رهبران سیاسی است. اکنون نیز بیشتر مخالفان طالبان به رغم منافع مشترکی که در اتحاد در مقابل این گروه دارند، در عمل به نظر میرسد که نمیتوانند از این بیماری دیرینه رهایی یافته و راهی به گرد آمدن در زیر یک چتر کلان پیدا کنند.
عامل دیگر فقدان دید راهبردی و به اصطلاح نگاه استراتژیک در میان اکثر گروههای سیاسی است. متخصصانی که درباره فرهنگ سیاسی افغانستان مطالعه کردهاند، یکی از ویژهگیهای جریانهای سیاسی این کشور را تمایل به معاملات مقطعی و ایتلافهای گذرا میدانند که جای تعهد به منافع ملی را میگیرد. احزابی در افغانستان وجود دارند که نیم قرن یا بیشتر از عمرشان میگذرد، اما در کارنامه آنها جز اعلان مخالفت با احزاب دیگر در یک مقطع تاریخی و ایتلاف با همان احزاب در مقطع تاریخی دیگر دیده نمیشود؛ ایتلافها و اختلافهایی که معاملهگرانه و به دور از هر گونه نگاه بلندمدت به آینده بوده است. این خصیصه هنوز از ساحت گروههای سیاسی این کشور رخت برنبسته است.
عامل سوم ناتوانی در گفتوگوست. گفتوگو در واقع تلاشی است برای درک طرف مقابل و فهمیدن منافع، دیدگاهها و برنامههای او. از این منظر، گفتوگو فرایندی معطوف به درک و تفاهم است، نه صرف تکرار مواضع و کوبیدن بر طبل خواستههای تکراری. بلوغ سیاسی یک جامعه را میتوان از میزان آگاهی آن به اهمیت گفتوگو و میزان توانایی آن در به کار بستن این مهارت تشخیص داد. تمایل به گفتوگو اساسا ناشی از باور به تلاشهای معطوف به راه حل است؛ یعنی گروههای اجتماعی و سیاسیای که میخواهند از بحران عبور کنند و راهی به حل مشکلات عمومی جامعه خود بیابند، میدانند که منازعه راه حل نیست و باید راهی به تفاهم پیدا کرد و تفاهم بدون تمرکز بر نقاط مشترک و به حاشیه راندن نقاط اختلافی امکانپذیر نیست. برعکس، جریانهای سیاسی نابالغ موجودیت و موفقیت خود را در تداوم بحران میدانند و اگر به ناچار تن به مذاکرهای هم بدهند، در پی حل منازعه نیستند، بلکه میخواهند لجاجت و سختسری خود را به اثبات رسانده و مواضع کهنه و بحرانساز خود را یک بار دیگر تکرار کنند.
اگر به تجزیه و تحلیل فرهنگ سیاسی افغانستان بپردازیم، موارد ریزتر و بیشتری خواهیم یافت که مانع اتحاد و همدلی و عامل تشتت و چنددستهگی است. وضعیتی که امروزه گروههای سیاسی مخالف طالبان گرفتار آنند و به رغم ضرورت شدید و حیاتی به یکجا شدن مانع همبستهگی و همصداییشان میشود، زاده این فرهنگ سیاسی معیوب و نارساست. هنوز خودخواهیها، کوچکاندیشیها، کوتهنگریها و ناتوانی در گفتوگو و تفاهم اجازه نمیدهد تاریخی به پایان این تفرق و چنددستهگی تصور کرد. این البته به این معنا نیست که احزاب و جریانهای سیاسی از همه مواضع خود دست بکشند و در یک قالب ذوب شوند، بلکه به این معناست که به رغم تفاوت طرحها و برنامهها، بر روی منافع کلی و مشترک توافق کنند و اجازه ندهند تفاوت نظرها مانع همکاریها شود، بهویژه در شرایطی چنین دشوار که کشور در آن قرار دارد. باید احزاب سیاسی، گروههای اجتماعی و جریانهای مدنی افغانستان راهی به طرح آواز مشترک پیدا کنند، چه در نشست دوحه و چه در هر نشست دیگری. باید جهان بداند که افغانستان غیرطالبانی، افغانستانی قویتر، رنگارنگتر، رشدیافتهتر و به حل مشکلات کشور تواناتر است.